تاریخ انتشار : ۱۲ آبان ۱۴۰۴ - ۰۳:۰۳  ، 
کد خبر : ۳۸۳۵۴۸

بابایی! خیلی دوست دارم

همسر شهید «ابوالفضل شهباز» می‌گوید: «بیست‌وسوم خرداد که رژیم صهیونیستی به ما حمله کرد، ما برای زیارت امام رضا (ع) و شرکت در جشن عید غدیر به مشهد رفته بودیم. هنوز یک روز از آمدن‌مان به مشهد نمی‌گذشت که خبر حمله به ایران را شنیدیم. ابوالفضل بسیار آشفته شد و به من گفت می‌خواهم به تهران برگردم. با همکارانش تماس گرفت. آنها گفتند بعد از مرخصی‌ات برگرد. در آن دو سه روز بسیار آشفته بود و با این حال سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. وقتی از سفر بازگشتیم، من و فرزندمان را به سمنان، منزل پدرم برد و خودش به محل کارش در تهران رفت. با اینکه مسیر طولانی‌ای را رانندگی کرده بود، اما از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت که می‌خواهد به محل خدمتش برود. هرچه به او اصرار کردم که استراحت کن بعد به تهران برو، قبول نکرد. با من و فرزندم خداحافظی کرد و رفت، اما لحظاتی بعد برگشت و میعاد را در آغوش گرفت و گفت: «بابایی! خیلی دوست دارم، مواظب خودت و مامان باش» و این آخرین دیدار و خداحافظی ما بود.
ابوالفضل انسان بسیار آرام و مهربانی بود. در وضعیت بحرانی که همه مضطرب می‌شدند، او آرام بود و همه را به آرامش دعوت می‌کرد. نمازش همیشه اول وقت بود. در این ده سالی که با ایشان زندگی کردم، هرگز ندیدم نمازش قضا شود. بعد از نماز هم همیشه دو صفحه قرآن می‌خواند و تلاش می‌کرد که در مدت کوتاهی قرآن را ختم کند. ایشان همیشه دائم‌الوضو بود و حتی قبل از خواب هم وضو می‌گرفت. آن‌طوری که همکاران ایشان می‌گویند بسیار کار راه‌انداز بود و تا جایی که می‌توانست، دست دیگران را می‌گرفت. شهید واقعاً عصای دست پدر و مادرش بود. بسیار به آنها علاقه داشت و احترام زیادی برای‌شان قائل بود. در کار‌های خانه نیز بسیار به من کمک می‌کرد. مشغله کاری‌اش بسیار زیاد بود، با این حال در کار خانه کمک حال من بود. گاهی اوقات که خسته از سر کار بازمی‌گشت و من هم از کار خانه خسته بودم، می‌گفت بچه را برای بازی بیرون می‌برم تا شما بتوانید استراحت کنید. به من همیشه توصیه می‌کرد کار‌های سنگین انجام نده و همه را به من بسپار.
ما روز تشییع حاج قاسم سلیمانی تهران بودیم. در نمازی که رهبر معظم انقلاب برای ایشان خواندند، شرکت کردیم و در آن روز ابوالفضل حال بسیار عجیبی داشت. در آن مدتی که جنگ بود و ما در سمنان بودیم، با ایشان که تماس می‌گرفتم، می‌گفتم: «به فکر ما هم باش. ما یک فرزند کوچک داریم و یک فرزند تو راهی.» ایشان می‌گفت: «نگران نباش! من لیاقت شهادت ندارم، اگر هم لیاقت پیدا کردم و شهید شدم، خداوند خودش فرموده است که من جایگزین شهید در خانواده‌اش می‌شوم.»

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات