تاریخ انتشار : ۰۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۴  ، 
کد خبر : ۳۷۹۵۰۳
گفت‌وگو با فاطمه فرهمندراد همسر شهید سیدمحمد مصطفوی

آقا سید تولدت مبارک

پایگاه بصیرت / زهرا سادات صفوی

گفتند؛ «ساختمانی که همسرت اونجا بودن رو زدن.» یکشنبه شب حدود ساعت ۹ بود. با خودم فکر کردم همسر من زیر آواره و پیداش می‌کنند. در مرحله انکار بودم. نمی‌خواستم بپذیرم که اتفاقی فراتر از این افتاده باشه. گفتم: «بیشتر توضیح بدید.» گفتند: «موشک اصابت کرده، ساختمان آتش گرفته و سوختند و ...» گفتم: «من رو ببرید اونجا، می‌خوام با چشم خودم ببینم. اصرار کردم و رفتیم. خیلی اوضاع بد بود. در دلم علی (ع) علی (ع) می‌گفتم. احساس می‌کردم فریاد یا علی (ع) من تا ملکوت می‌رسه و شاید اون روز در و دیوار ماشین هم با من گریه کردند...»
اینها حرف‌های فاطمه فرهمندراد، همسر «شهید سیدمحمد مصطفوی» است که حالا بیش از بیست روز است که خاک حرم امام رضا (ع) مهربانانه پیکرش را دربرگرفته و همسایه آقایش شده است. مردی از مردان بی‌ادعا که نامه شهادتش را شهید سلیمانی امضا و او را حاجت روا کرد. 
شهید سیدمحمد مصطفوی سال ۱۳۶۴ در مشهد به دنیا آمد، به دانشگاه باهنر کرمان رفت و بعد دوران سربازی را در نیروی انتظامی گذراند. بعد از خدمت سربازی در شهرداری مشغول کار فرهنگی بود و سال ۱۳۹۳ برای پیوستن به سپاه و دنبال کردن آرمان‌هایش به تهران آمد. از کودکی با جهاد و جهادگری آشنا بود؛ پدرش جهادگر بود و در جبهه حضور داشت و مادرش پشت جبهه فعالیت می‌کرد و در سرکشی‌های جهاد به مناطق محروم همراه بود. روحیه جهادی در وجودش نهادینه بود و در مسیری قدم برداشت که بتواند به آرمان‌هایش برسد.
برای گفت‌و‌گو با همسر شهید مصطفوی به خانه‌شان رفتیم. خانه‌ای که سردر آن پرچم فلسطین طراحی و پرچمی عاشورایی کنار آن نصب شده بود و عکس شهید کنار در، نشان می‌داد نشانی را درست آمده‌ایم. همان عکسی که در آن چهره حاج قاسم کنار چهره شهید مصطفوی قرار گرفته و همسرش می‌گوید خودش در مزار حاج قاسم سلیمانی آن را گرفته است.
فکر می‌کردم خانه‌ای سیاهپوش می‌بینم، با عکس‌هایی بر در و دیوار که روبان سیاهی بر آنها نقش بسته، اما نه از سیاهی خبری بود و نه از روبان سیاه، وارد خانه که شدیم، حس مثبت خانه، پاکی، صمیمیت و مهر و حتی حماسه مرا تحت‌تاثیر قرار داد. پسری حدود پنج ساله در را برای‌مان باز و دخترکی زیبا و معصوم کنارش توجهمان را جلب کرد. دقایقی بعد دو پسر کوچک دیگر وارد شدند و فهمیدیم این چهار فرشته کوچک، یادگارانِ عزیز شهید سیدمحمد مصطفوی هستند.
«فاطمه فرهمندراد»، همسر شهید، درباره آشنایی و ازدواجشان برای‌مان گفت. از اینکه هر دو در دانشگاه‌های‌شان فعال بودند و در اردو‌های راهیان نور مسئولیت داشتند.
«سال ۱۳۸۷ آقا سید ترم شش مهندسی کشاورزی بودند و من ترم چهارم رشته فلسفه. من برای این اردو‌ها رابط خانم‌ها و آقایان بودم و او مسئول فرهنگی و عضو بسیج دانشجویی هم بود. معیار‌ها و خانواده‌های‌مان خیلی شبیه بودند و ازدواج کردیم. سال ۱۳۹۳ به تهران آمدیم. آقا سید به سپاه پیوستند.»
وقتی از او می‌خواهم درباره ویژگی‌های همسر شهیدش برای‌مان بگوید، به عکسش نگاه می‌کند. انگار او را حاضر و ناظر می‌بیند و اینگونه توصیفش می‌کند: «مهم‌ترین و محوری‌ترین ارزش زندگی همسر من مجاهدت بود. مجاهدت بر محور الله نشئت گرفته از عشق و همسرم با همین انگیزه‌ها خیلی تلاش می‌کرد. کارش و اهدافش رو دوست داشتم. خودم که سرگرم بچه‌ها بودم و خیلی نمی‌تونستم فعالیت کنم ولی وقتی ایشون کار می‌کرد، فکر می‌کردم منم دارم کار می‌کنم و خوشحال بودم. حمایتش می‌کردم و تشویق کردم کارشناسی ارشد بخونه، روابط بین‌الملل خوند. باهوش بود، حافظه خوبی داشت.»
چشم‌هایش پرغرور می‌شود و مهری آشکار صورتش را روشن می‌کند وقتی می‌گوید همه همسرش را دوست داشتند.
«آقا سید در هر جمعی وارد می‌شد، سر شوخی رو باز می‌کرد. همیشه بهش می‌گفتم چقدر با شما به من خوش می‌گذره. خیلی دلمون به هم نزدیک بود. می‌گفتم احساس می‌کنم روحم در روح شما تنیده شده، شما مثل بهشت می‌مونی. صفای روح داشت. همکارانش خیلی دوستش داشتند. معصومیت و مظلومیتِ سیدی هم داشت. متواضع بود، حتی تا قبلا از شهادتش نمی‌د‌ونستم درجه اش چیه و بعد‌ها در مدارکش دیدم که سرهنگ دوم بود. ورزشکار و کوهنورد بود، دست به خیر بود.»

شهادت‌نامه‌ای که امضا شد
همسرم یکی، دو سال اخیر از نظر معنوی خیلی ارتقا پیدا کرده بود. سال قبل می‌خواستیم بریم بندرعباس، اما با اینکه در برنامه‌مان نبود، اتفاق‌ها طوری رقم خورد که سر از شهر کرمان درآوردیم. اصلا به نظرم خود سردار سلیمانی ما رو طلبید. رفتیم مزار ایشون و معتقدم آقا سید همون جا حاجتش رو برای شهید شدن گرفت. عکسی که همه جا از ایشون هست، سر مزار حاج قاسم ازش گرفتم و ماندگار شد. به نظرم نامه شهادتش رو همان‌جا سردار سلیمانی امضا کرد.
وقتی روزی که خبر شهادت همسر به گوشش رسید روایت می‌کند، انگار مرثیه می‌خواند، اما مرثیه‌خوان و روایت‌گری محکم را پیش چشم می‌بینم. زنی که نگاهش به بالاست و می‌خواهد محکم بماند.
«جمعه صبح که خبر‌ها را شنیدیم، چند تماس گرفت و بعد از نماز مغرب و عشا رفت. روز بعد که عید غدیر بود، بعدازظهر اومد و بچه‌ها رو به راهپیمایی غدیر برد. روز یکشنبه صبح رفت سرکار. حدود ساعت سه و نیم بود که صدای انفجار‌های شدید آمد. دقیقا شب تولد چهل سالگی همسرم بود. قبل از انفجار‌ها، تماس گرفتم، اما جواب نداد. وقتی صدای انفجار اومد، یک لحظه گفتم نکنه شب نبینمش و نتونم تولدش رو تبریک بگم. پیامک دادم: «آقا سید، امشب تولدته، تولدت مبارک.»
خیلی مضطرب بودم. با خودم می‌گفتم بلند شم خونه زندگی رو جمع کنم، ممکنه اتفاقی بیفته. بعد دوباره به خودم نهیب زدم این چه فکریه می‌کنم؟ واقعاً چطور می‌تونم همچین فکری بکنم؟
خانم‌هایی که از دوستانم بودند، گفتند مثل اینکه فلان جا که محل کار همسرامونه، زدند. دلهره‌ای که داشتم، با شنیدن این حرف‌ها بیشتر شد. دوستانم زنگ می‌زدند و خبر می‌گرفتند. یکی از دوستانم که خانمی موجه و پزشک و فعال فرهنگی هستند، تماس گرفت. گفتم: ببین، اگه خبری هست، به من بگو. گفت: «آره، به من گفتن بهت خبر بدم» دقیقا نگفت چی شده. گفت میاییم خونه‌تون. حال بد و اضطراب بود و بغضی که گلوم را فشار می‌داد. دوستم با همسرش اومدند. گفتند ساختمانی که همسرت اونجا بودن، زدن. شب یکشنبه حدود ساعت ۹ بود. با خودم فکر کردم همسرم زیر آواره و پیداش می‌کنند. در مرحله انکار بودم. نمی‌خواستم بپذیرم که اتفاقی فراتر از این افتاده. گفتم بیشتر توضیح بدید. گفتند: موشک اصابت کرده، ساختمان آتش گرفته و سوختند و... گفتم من رو ببرید اونجا، می‌خوام با چشم خودم ببینم. اصرار کردم و رفتیم. خیلی اوضاع بد بود. می‌خواستیم نزدیک محل حادثه بریم، اما راه نمی‌دادند. می‌گفتند خطرناکه. ماشین‌های سنگین کار می‌کردند و صدای داد و فریاد می‌اومد.
در دلم علی (ع) علی (ع) می‌گفتم. احساس می‌کردم با هر یا علی (ع) که می‌گم، تمام ذرات هستی روشن می‌شه. احساس می‌کردم فریاد یا علی (ع) من تا ملکوت می‌رسه و شاید اون روز در و دیوار ماشین هم با من گریه کردند... 
دو سال پیش اتفاقی برای پسرم افتاد و با همین دعا‌ها معجزه شد. گفتم دو مرتبه همون دعا‌ها رو می‌خونم، حتماً جواب می‌گیرم، اما این بار احساس می‌کردم دعا‌ها فقط منو بالا می‌بره. انگار جنس اجابت از نوع دیگه بود. بالاخره به ساختمان رسیدیم. چند تا از همکاران همسرم حضور داشتند و خیلی پریشان بودند. می‌گفتن نباید برید جلو خطرناکه... دستم رو گذاشتم روی صورتم و با فریادی که از اعماق وجودم بلند می‌شد، اما صدای بلندی نداشت، گفتم: من چهار تا بچه دارم. فقط اجازه بدید برم اونجا زیارت وارث بخونم.» 
گریه امانش نداد وقتی به یاد آن روز از ته دل زیارت وارث را خواند. انگار همان‌جا کنار همان ساختمان بود و می‌خواند: یا وارث ابراهیم خلیل‌الله...‌ای خدایی که آتش را بر ابراهیم سرد کردی، آتش را بر همسر من سرد کن؛ و به قول خودش دعاهایش در این حد کار کرد که وقتی پیکر آقا سید پیدا شد، چون با محلی موشک خورده بود، فاصله داشت، سوختگی اش از دیگران خیلی کمتر بود. گویی آتش بر او سرد شده بود...
«شب بعد هم رفتم. به نظرم اون ساختمان هم زیارت داشت. احساس می‌کردم که اینا‌ها سرشون بر دامن حضرت زهرا (س) است. احساس می‌کردم اونجا زمین کربلاست، احساس می‌کردم در آسمان باز شده و فرشته‌ها در رفت و آمدند. سحر روز سوم بی‌قرارِ بی‌قرار بودم و هنوز آقا سید پیدا نشده بود. هی تماس می‌گرفتم و خبر می‌گرفتم. باورم نمی‌شد آدمی که همیشه انقدر بوده، حتی وقتی هم که نبود، در ذهن من بود، نباشه.
سحر روز چهارشنبه مثل مرغ سر کنده به خود می‌پیچیدم و با خودم می‌گفتم یعنی باید بپذیرم؟ داشت کم‌کم باورم می‌شد، مگه می‌شه سه روز زیر خا‌ک‌ها زنده مونده باشه... خیلی حالم بد بود. اذان صبح رو که دادند، به همسر دوستم پیام دادم از ساختمان خبر دارید؟ ۹ صبح جواب دادند که وسایلشون پیدا شده و پیکری که نزدیک اون وسایل بوده احتمالا همسر شماست. پیکر رو معراج می‌برند.»

دیدار در معراج
صدایش می‌لرزد وقتی می‌گوید دوستان با مشورت روان‌شناس و با قهرمان‌سازی توانستند این خبر را به بچه‌ها بدهند. بچه‌هایی با ذهن‌هایی آماده، بچه‌هایی که می‌دانستند پدر در مسیر شهادت گام برمی‌دارد و بار‌ها درباره این موضوع با آنها صحبت کرده بود. 
این بار بغض سرباز می‌کند وقتی از دیدار یار بعد از چهار روز و مراسم تدفین می‌گوید. 
«شب جمعه بود که گفتند بیایید معراج. دیدمش؛ موهاش همه سوخته بود و روی بعضی جا‌های صورتش خاک بود. فهمیدم جا‌های خالی شده روی صورت رو با تربت پر کردن که وقتی ما می‌بینیم، ظاهر بهتری داشته باشه. گفتم شک دارم خودش باشه. می‌دونستم اگه بگم خودشه، سوار آمبولانس می‌کنند و پیکرش رو می‌برند. می‌خواستم وقت بخرم. اون شب آزمایش DNA گرفتند و دو، سه روز طول کشید تا جوابش بیاد. تا جواب آزمایش بیاید، سه بار در حد چند دقیقه تونستم با او در خلوت صحبت کنم.
 پیکر همسرم رو که دیدم، لحظه‌ای سخت ولی بسیار زیبا بود. وصف‌ناشدنی بود. اون چیز‌هایی که تو روضه‌ها می‌خونیم، به چشم دیدم. گفتند اگر از چهره مطمئن نیستید، می‌خواین پاش رو باز کنیم؟ باز کردند و به هم اشاره کردند و بستند. متوجه شدم که پایی نیست. خیلی کنجکاوی نکردم، اما دیدم دست‌هایش نبود و من یاد حضرت ابوالفضل (ع) افتادم و این توسل به اصحاب کربلا برای من قشنگ بود. این دلبری کردن خیلی قشنگ بود. گفتم آقا سید، چه دلبری‌ای کردی برای خدا، خوش به حالت مرد...
هویت که تأیید شد، گفتم تمام تلاشم رو می‌کنم حرم دفنشون کنند. دلم نمیاد بدنش رو به خاک بدم ولی به زمین حرم میدم. این‌طوری یک کم دلم آروم‌تر می‌شد. گویا خود همسرم هم به خواهرشون گفته بودند دلشون می‌خواد در حرم دفن بشن. در نهایت به آرزویش رسید و در صحن آقا امام رضا (ع) که همیشه ایشان رو پدر معنوی خودش می‌دونست، آرام گرفت. 
برای‌مان از پارچه سفیدی می‌گوید که از روز اول که شهید مصطفوی تفحص شدند، روی پیکرشان بود تا زمانی که درِ تابوت را برای تشییع در مشهد بستند. پارچه‌ای که ما را قابل دانست نشان‌مان بدهد و می‌گفت همه جا همراه دارد. 
«من روز معراج خیابان بهشت نمی‌تونستم گریه کنم. به دوستانم گفتم دارم می‌میرم، اما گریه‌ای که که آتش قلبم رو خاموش کنه، نمیاد. این پارچه رو همون‌جا داده بودند دستم. بازش کردم و انداختم روی سرم و گریه کردم. شهید خودش کمک کرد که گریه کنم و آروم شدم.» 

عاشقانه‌ای جاودان
شهید سید محمد مصطفوی در جوار پدر معنوی‌اش آرام گرفته، اما عاشقانه‌های او و همسرش گویی تمامی ندارد. تعریف می‌کند و باز هم اشک‌ها در چشم‌هایش و چشم‌های‌مان می‌جوشد.
«از روزی که جواب آزمایش اومد و مجبور به پذیرش حقیقت شدم، انقدر به دلم راه اومد که حد نداشت. حضور و بودنش رو همه جا حس می‌کردم. بعد از شهادت ایشون انگار یک جور دیگه تازه ازدواج کردیم. وقتی تولیت حرم امام رضا (ع) انگشتر به من هدیه دادند، گفتم آقا سید حلقه‌اش هم برایم فرستاد.
من حتی ارتقای معنوی رو تو بچه‌ها می‌بینم. احساس می‌کنم یک شبه دل ما بزرگ شد، انگار شهید دست گذاشت روی قلب ما و سوره والعصر خوند. به هر حال شهادت و فقدان یک عزیز خیلی سخته. بعد از هفده سال زندگی انگار یک تکه از وجودم رو از دست دادم. پسر بزرگم که نه ساله است و دختر کوچکم ریحانه که دو سال و نیمه است و درکی از شهادت نداره، بیشتر بی‌تابی می‌کنند. پسر دیگرم که هفت ساله است می‌گفت بابا رو نمی‌بخشم، خودش رو شهید کرد. فقدان پدر خیلی سخته ولی معتقدم ما باید خیلی متفاوت عمل و خیلی معنوی فکر کنیم.»

رجز خوانی در مراسم هفتم 
در مراسم تشییع در مشهد متنی آماده کرده بودم که بخونم، اما نگذاشتند. مراسم هفتم سر مزار آقا سید در رواق حضرت زهرا (س) بودیم. دوست نداشتم کسی به من تسلیت بگه، می‌گفتم به ما تبریک بگید. ابهت و شکوه شهادت رو دوست داشتم. بچه‌هام جلوم نشسته بودن و عکس بابا جلوشون بود. احساس می‌کردم آتشفشانی درونم فوران می‌کنه، اما نه حنجره جیغ زدن داشتم و نه آدمی بودم که خیلی جزع و فزع کنم. یه دفعه یاد اون متن رجز افتادم و فکر کردم الان وقتشه. بلند شدم و رجز رو با غم و خشم خوندم و بعد خیلی آروم شدم. اونجا فهمیدم من با بیان آروم می‌شم. بعد رفتیم طبس و مراسم داشتیم. گفتم می‌خوام حرف بزنم و باز هم رجز خوندم.» 
انگار با یادآوری رجزخوانی و تخلیه آتشفشان درونش شوری در وجودش پیدا شده و با همان روحیه حماسی می‌گوید: «به نظرم جنگ هشت ساله ما با عراق با این جنگ دوازده روزه خیلی فرق می‌کنه. زمانه هم خیلی فرق کرده. در دوران دفاع مقدس کلاً فضای کشور، فضای خاصی بود. تفاوت اصلی اینه که ما داریم با رژیم صهیونی می‌جنگیم. جگرمون خون بود برای مردم غزه و دستمون بسته بود و خدا با این جنگ دست بسته ما را برای گرفتن انتقام خون مردم غزه باز کرد. گاهی با خودم فکر می‌کنم چقدر به زمان ظهور نزدیکیم و با همسران شهدا خیلی صحبت می‌کنم. همه به رجعت همسران‌مان در زمان ظهور امید داریم.»

نظرات بینندگان
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات