غزه زخمی، زیر آسمان خاکستری که بوی باروت میداد داشت مقاومت میکرد. حسام آخرین خرمای چهار سانتیمتری را در دستش میفشرد. تنها خرمایی که شش ماه پیش، برای روز مبادا کنار گذاشته بود. «برای تاریکترین روزها»، با خودش زمزمه کرده بود. حالا تاریکی داشت ریشه میدواند؛ بمبها، گرسنگی، و سکوتی که فقط با صدای آژیر و انفجار شکسته میشد. حسام به خرما نگاه کرد، مثل گنجی که میتوانست یک نفر را، فقط یک نفر را، برای لحظهای از این جهنم نجات دهد.
مادرش،اماحمد، زنی با چشمان خسته، اما قلب استوار، کنار دیوار ترکخورده خانه نشسته بود. حسام خرما را به او داد. «بخور، مادر. تو بیشتر از همه بهش نیاز داری.»اماحمد لبخندی زد از اینکه وقتی تاریکی همه جا را گرفته ولی هنوز دلها به نور ایمان منور است خوشحال شد؛ با این وجوداماحمد خرما را نگرفت بلکه گفت: «نسمه... اون باید بخوره. اون بچه است اون آینده کشور فلسطینه.» حسام خواست اعتراض کند، اما نگاه مادرش، پر از ایمان به دخترش، او را ساکت کرد. نسمه، دختر هفدهسالهای که جنگهای ۲۰۰۸، ۲۰۱۲، ۲۰۱۴، ۲۰۱۹ و ۲۰۲۱ را دیده بود، در گوشهای با کتابهای کهنهاش نشسته بود. بدون معلم، بدون برق، بدون اینترنت، اما با ارادهای که انگار از سنگ ساخته شده بود. او به سه زبان مسلط بود و حرف میزد و معادلات ریاضی را مثل شعر میخواند. حسام همیشه میگفت: «نسمه نابغهست. یه روز دنیا اسمش رو میشنوه.»اماحمد خرما را به نسمه داد و گفت: «بخور، دخترم. تو باید قوی بمونی.»
نسمه خرما را در دستش گرفت، اما نگاهش به یاسر، برادرزاده دوسالهاش، افتاد. یاسر، که دو ماه قبل از جنگ به دنیا آمده بود، حالا فرزند شهید بود. معاذ رجب، پدرش، اقتصاددان بود و رویای فلسطینی آزاد را داشت، زیر آوار بمباران جان داده بود. یاسر با چشمان درشتش به خرما نگاه کرد، انگار نمیدانست این چیست. نسمه خرما را به او داد. «بخور، کوچولو. تو باید زنده بمونی.» یاسر خرما را گاز زد و خندید، بیخبر از اینکه این خرما، شاید آخرین خرمای غزه باشد.
حسام به این صحنه نگاه کرد و قلبش فشرده شد. یک خرما، فقط یک خرما، و این همه عشق و ایثار در خانوادهاش. اشک در چشمانش جمع شد. «ما نباید برای یه خرما اینجوری تصمیم بگیریم. ما لیاقت بهتر از اینو داریم.» به خیابانهای ویران غزه نگاه کرد، به مردمی که با دست خالی مقاومت میکردند. یاد رفعت العریر، معلم و دوستش، افتاد که میگفت: «اگر قراره بمیرم، مرگم امید بیاره.» حسام زیر لب تکرار کرد: «و مقاومت، و انقلاب، و آزادی.»
هر لحظه ممکن بود بمبی فرود بیاید. موشکها و بمبهای صهیونها، بیرحمانه، هر جنبندهای را نشانه میگرفتند. حسام میدانست شاید قربانی بعدی باشد، اما ترس در او جایی نداشت. «ما برای هیچ نمیمیریم. ما برای آزادی میجنگیم.» فریادش در دلش بلند شد: «نه به اشغال! نه به ظلم!» در آن لحظه، زیر آسمان غزه، حسام، نسمه،اماحمد و یاسر، با یک خرما و یک دنیا عشق، مقاوم ایستاده بودند. آن خرما فقط یک میوه نبود؛ نماد امید، ایثار و مبارزه بود؛ و غزه، زخمی، اما زنده، فریاد میزد: «ما لیاقت بهتر از این را داریم.»