فرهنگی >>  اندیشه >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۰۵ آبان ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۹  ، 
کد خبر : ۳۸۳۲۶۶

زینب(س)، قله ایمان و صبر و تدبیر

رهبر معظم انقلاب: «زینب کبری (سلام ‌الله‌ علیها)، دو نکته را نشان داد: یک نکته اینکه زن میتواند اقیانوس عظیمی باشد از صبر و تحمّل؛ دوّم اینکه زن میتواند قلّه‌ی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر؛ اینها را عملاً زینب کبری(سلام الله علیها) نشان داد؛ نه فقط به آن عدّه‌ای که در کوفه و شام بودند؛ به تاریخ نشان داد، به همه‌ی بشر نشان داد.» ۱۴۰۰/۹/۲۱

 ۱. طبق را سر دست گرفت و سوی تخت ابن‌زیاد رفت، مقابلش ایستاد و کمر خم کرد تا جام را بردارد. ابن‌زیاد چشمش به او نبود؛ دستش درد گرفت اما جرئت نکرد حرفی بزند. رد نگاه ابن‌مرجانه را دنبال کرد و زن را دید. دخترکان و زنان دورش را گرفته بودند، چون نگین انگشتری! لباس‌هایش خاکی بود و صورتش رد پنجه‌های آفتاب داشت. ابن‌زیاد انگشتش را سوی زن نشانه رفت و پرسید: «این زن کیست؟»
یک نفر از میان جمعیت جواب داد: «او زینب است. دختر علی و فاطمه!»

۲. فاطمه‌زهرا سلام‌الله نوزاد قنداق‌پیچ را در آغوش علی‌ابن‌ابی‌طالب گذاشت. علی علیه‌السلام گونه‌ی دخترش را بوسید. ادب نگه‌داشت و انتخاب نام نوزاد را به پیامبر واگذار کرد. رسول‌خدا نوزاد را به سینه چسباند و فرمود:«این صورت حمیده و این طلعت رشیده به خدیجه مانند است.» و سپس اشک از چشمانش شروع کرد به باریدن. جبرئیل برای محمد صلی‌الله خبر آورده بود: «این دختر در گذر زمان به رنج‌ها آزموده خواهد شد و باران بلا و مصیبت بر او خواهد بارید» به اشارت امین وحی، نام زینب را بر نوزاد گذاشتند. زینب؛ زینت بزرگمردی به نام علی؛ زینت جهان!

۳. ابن‌زیاد جامش را برداشت و یک نفس سر کشید. با دست کنیزک را به کنار راند و  رو به دختر علی‌ابن‌ابی‌طالب گفت: «ستایش خدا را که شما خانواده را رسوا ساخت و کشت و نشان داد که آنچه می‎گفتید دروغی بیش نبود.»
زینب نگاهش را به او دوخت. صدایش همهمه‌ی تالار را خاموش کرد، غرید: «ستایش خدا را که ما را به واسطه پیامبر خود گرامی داشت و از پلیدی پاک گردانید. جز فاسق رسوا نمی‎شود و جز بدکار، دروغ نمی‎‌گوید، و بد کار ما نیستیم بلکه دیگرانند‌ و ستایش مخصوص خداست.»
کنیز لحظه‌ای سر بلند کرد. این زن نمی‌ترسید؟ تاکنون ندیده بود کسی دلِ ایستادن مقابل ابن‌زیاد را داشته باشد. اکنون زنی اهل مدینه معادله‌ها را به‌هم ریخته بود.

۴. در مسجد جماعتی از مسلمانان نشسته بودند. خلیفه هم بود. پرده‌ای سفید آویخته بودند و زینب همراه مادرش در پس پرده نشسته بود. زهرا سلام‌الله ایستاد. از رسالت محمد صلی‌الله گفت، از جهل مردم. چشم زینب به دهان مادر بود. عقیله‌ی پنج ساله‌ شنید که مادرش سینه سپر کرد و صدایش در مسجد پیچید: «خلافت را غصب کردید. این چه قانونی‌ست که مرا از ارث پدر محروم می‌کند؟ این فدک و این مرکب دهانه‌زده از آن تو باد. در روز حشر تو را دیدار خواهم کرد و آن روز چه نیکو داوری‌ است خداوند.» در مسجد غلغله به پا شد.

۵. همه‌ی جمعیت تالار سر برگردانده بودند سوی زینب. اسیر بود، برادران و برادرزادگان و پسرانش پیش چشمش بر خاک افتاده بودند. رنج فراق، رنج ربودن معجر، رنج حمله به خیمه، رنج یتیمی اهل‌بیت و رنج پرستاری از حجت خدا بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. اما نگاهش، دو تیر آتشین بود. معجونی از ایمان، صبر، قدرت و خرد. از قامت بلندش عظمت می‌ریخت. عبیدالله‌بن‌زیاد پوزخند زد. قصد کرد شکوه زینب را خاکستر کند. پرسید:«دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟» 
و زینب پاسخ داد:«جز زیبایی ندیدم!» و ادامه داد: «به‌زودی خداوند تو و خاندان مرا در رستاخیز با هم روبه‌رو می‎کند و آنان از تو، به درگاه خدا شکایت و دادخواهی خواهند کرد، اینک بنگر که آن روز چه‌کسی پیروز خواهد شد، مادرت به عزایت بنشیند‌ ای پسر مرجانه!» صورت ابن‌زیاد سرخ شد، جامش را پرت کرد. جام صد تکه شد.
 کنیزک لبخند زد. دلش خواست بدود، بدود و خود را در آغوش عقیله‌ی بنی‌هاشم بیاندازد. زینب یک زن بود و انگار آمده بود تا به همه بیاموزد زن بودن یعنی چه!

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات