* لطفا دیدگاه خود در این مورد را بیان نمایید.
** گیلبرت آچکار: مفهوم فراقدرت که به وزیر خارجه سابق فرانسه در دولت لیونل ژوسپن (1997 -2001) نسبت داده می شود، تصویر ایالات متحده همان گونه که پس از جنگ اول با عراق در سال 1991 ظاهر شد را توصیف می نماید. این مفهوم به ظهور جهان تک قطبی در پی فروپاشی اتحاد شوروی، اشاره دارد.
حمله صدام حسین به کویت در آگوست 1990، باعث شد که ایالات متحده از این فرصت بهره برداری نموده و به این منطقه از جهان که در اوایل 1960 مجبور به خروج از آن شده بود، بازگشته و پایگاه های نظامی خود را در آن دوباره مستقر سازد. کنترل این منطقه به دلیل اهمیت استراتژیکی، ژئوپولیتیک و نفت آن، در روابط ایالات متحده با شرکای آن چه اروپای غربی، ژاپن و نیز رقبای آن مانند چین که همگی به نفت خاورمیانه وابسته اند، از اهمیت فراوانی برخوردار است.
در چنین فضایی، ایالات متحده به عنوان یک فراقدرت که قوی تر از ابرقدرت است، ظاهر شد. علاوه بر این، دوره ای نسبتا طولانی از رشد اقتصادی در دوران کلینتون و رونق ابتکار و نوآوری، و نیز به دست آوردن و یا بازیابی موقعیت برتر در حوزه فناوری - حوزه ای که هزینه های نظامی نقش تعیین کننده ای در آن ایفا کرد- همگی به قدرت فزاینده آمریکا کمک نمودند. مجموعه این عوامل، تصویر فراقدرت را شکل دادند، که به طور تناقض آمیزی، در یازده سپتامبر 2001 به اوج خود رسیده بود، که در پی آن گروه جورج دبلیوبوش- متکبرترین دولت تاریخ ایالات متحده - جنگ با ترور را آغاز نمود.
* بعضی از تحلیلگران اروپایی این سوال را می پرسند: چگونه ممکن است که قدرتی همانند ایالات متحده به دولت جرج بوش اجازه دهد که بر سر کار بیاید. این امر شایسته تبیین است.
** آچکار: به نظر می رسد که دو مسئله در این مورد دخیلند. یک مسئله به تغییرات سیاسی- اجتماعی ایالات متحده مرتبط است. بورژوازی به عنوان یک طبقه در کشوری همانند ایالات متحده، هرگز به طور مستقیم یا جمعی، حکومت نمی کند. همچنین این طبقه، حتی به طور خاص کادر سیاسی که قوه مجریه را شکل می دهند را انتخاب نمی کند. در آمریکا یک فرایند گزینش انتخاباتی وجود دارد که صرفا توسط سرمایه های بزرگ تعیین نمی شود.
انتخابات جرج بوش پسر، گزینش جمعی طبقه حاکمه نبود. اینکه انتصاب چنین گروهی پذیرفته شد- یعنی تصمیم دیوان عالی راجع به اختلاف درباره نتایج انتخابات در فلوریدا و نیز عدم اعتراض ال گور- از یک واقعه مهم حکایت می کند: بخش های کلیدی بورژواهای آمریکا، حامی اقدامات تهاجمی در منطقه خلیج فارس بودند و همه می دانستند که این نوع اقدامات، جزء اولویت های تیم جدید جمهوریخواهان بود. آنها می خواستند که وضعیت ناشی از جنگ اول خلیج فارس که کلینتون قادر به حل آن نبود، حل و فصل شود. در واقع، کنترل منطقه خاورمیانه، یکی از عناصر کلیدی پذیرش شبه غصب قدرت توسط دار و دسته جرج بوش بود.
یازده سپتامبر نیز این فرصت را به دولت جرج بوش داد تا برنامه اصلی خود را عملی کند. چنی و رامسفلد درباره مسئله عراق، دلمشغولی واحدی داشتند. اولین واکنش آنان به واقعه یازده ستپامبر این بود؛ «بگذارید به عراق حمله کنیم.» در حالی که هر دوی آنها به خوبی می دانستند که عراق هیچ ارتباطی با حملات یازده سپتامبر نداشت.
* آیا یازده سپتامبر، عملی ساختن دیدگاه های دولت جدید را ممکن ساخت، آیا گزینه های عملی، محدودیت ها و تناقضات این دیدگاه را آشکار نمی ساخت؟
** آچکار: در واقع، دولت بوش در ماجراجویی هایی وارد شد که بسیار فراتر از توان ایالات متحده بود. البته آنها این کار را در تمامی سطوح انجام دادند. اجازه بدهید که ازجنبه نظامی شروع کنم. یکی از پیامدهای جنگ ویتنام، ایجاد یک آموزه جدید توسط پنتاگون و برنامه ریزی نظامی جدید بر مبنای پیشرفت فناوری نظامی و تمایل به کاهش نیروهای نظامی بود. این برنامه، از لغو نظام خدمت سربازی و تخصصی کردن ارتش تشکیل می یافت.
در هر حال، ماجراجویی نظامی تیم بوش- چنی- رامسفلد در اکتبر 2001 با افغانستان شروع شد و سپس در عراق ادامه یافت. این ماجراها به وضعیت فشار بیش از حد بر ابزار نظامی ایالات متحده منجر شد؛ نه بر ابزار تکنولوژیک، بلکه مطمئنا بر منابع انسانی آن. توانایی های نیروهای مسلح ایالات متحده به غیر از مورد سربازان، بالاتر از سطح جنگ ویتنام است.
تعداد فعلی نیروهای مسلح آمریکا، بسیار کمتر از زمان جنگ با ویتنام است: در سال 1970، مجموع کارکنان وزارت دفاع بیش از 3 میلیون نفر بود. در سال 2005 این رقم به زحمت بر 1/4 میلیون نفر بالغ می شد که تمامی کارکنان غیر نظامی، اجرایی و... را نیز دربرمی گرفت.
علاوه بر این، تا حدی که اهداف سربازگیری کمی برای اعزام به عراق، محقق نشد، گرایشی هم به سوی کاهش تجهیزات کیفی نیز وجود داشت که با در نظر گرفتن عوامل دیگر، به افزایش شمار «گاف» های آمریکا در عراق منتهی شد. وضعیت عراق- و افشای دروغ های گسترده که برای توجیه آغاز جنگ به کار رفتند- این مشکلات را دو چندان کرده است. دولت بوش وادار شده است که به این مسئله پیش پا افتاده پی ببرد: نمی توان بر مردم یک کشور فقط از طریق فناوری نظامی، سلطه پیدا کرده در بحث راجع به حمله به عراق، بوش، چنی و رامسفلد، از دار و دسته ایدئولوژیک نومحافظه کاران که پل وولفوویتز نماینده اصلی شان در دولت بود. به نفع این استدلال خود استفاده کردند که نیازی به پیاده نمودن سربازان بیشتری در عراق نیست. دار و دسته نومحافظه کاران این توهم را تبلیغ می کرد که نیروهای آمریکایی در حمله به عراق با دسته های گل مورد استقبال قرار خواهد گرفت.
این برآورد غلط تاریخی، به فرو افتادن آمریکا به باتلاق عراق انجامید- عراق به تعبیر برژینسکی به یک فاجعه تبدیل شد. دولت بوش بزودی با آنچه که در واقع، فاجعه بارترین نتیجه در تاریخ دولت های آمریکاست، صحنه را ترک خواهد کرد. بزرگترین ناکامی سیاست خارجی ایالات متحده در میان بی کفایتی های آن، ظاهر شده است. دولت بوش در زمانی که آمریکا، یک فراقدرت در اوج و همراه با سرمایه ای چشمگیر بود بر روی کار آمد و با افکندن ایالات متحده به ورطه ورشکستگی، عرصه را ترک می نماید.
* با مطالعه مطبوعات آمریکا از نیویورک تایمز گرفته تا وال استریت ژورنال با دو موضع برخورد می کنیم، یکی راجع به مشکلات اقتصادی سرمایه داری آمریکا و دیگری تلاش مستمر برای گسترش دائم توان تسلیحاتی ایالات متحده چگونه می توان تقارن این دو عنصر را فهمید؟
** آچکار: مطمئنا هزینه های نظامی ایالات متحده متحده بسیار هنگفت است. هزینه های فعلی بالاترین میزان پس از جنگ جهانی دوم و حتی فراتر از دوره جنگ کره (1950 -53) هستند. بار دیگر ایالات متحده از یک کسری دو گانه رنج می برد و البته جدی ترین آنها کسری بودجه نیست، بلکه موازنه پرداخت های موازنه کسری تجاری است که بسیار بی سابقه می باشد. امروزه ایالات متحده در دوره ای از بحران و افول به سر می برد که نوسان دلار یکی از شاخصه های آن است. اولویت شماره یک دولت بعدی آمریکا، تلاش برای بهبود این وضعیت می باشد.
گروه های حاکم ایالات متحده، مهمترین برگ برنده خود را برتری نظامی می دانند. در عرصه نظامی، ایالات متحده از دیگر کشورهای جهان، بیشتر هزینه می کند و این امر در تاریخ جهان، بی سابقه می باشد. البته هزینه های تسلیحاتی به صراحت به معنای قدرت بلافصل نظامی نیستند، زیرا مجموعه ای از شرایط دیگر در این باره دخیل هستند.
* ریشه های ائتلاف بین لندن و واشنگتن را چگونه توضیح می دهید؟
** آچکار: پس از اینکه سرمایه داری انگلستان، افول غیر قابل بازگشت امپریالیسم خود را پس از جنگ جهانی دوم و بویژه پس از بحران سوئز در 1956 مشاهده کرد، تصمیم گرفت تا بر ائتلاف خود با ایالات متحده حساب باز کند. این ائتلاف، آشکارا بواسطه قرابت های فرهنگی دو کشور تسهیل می شد و درهم تنیدگی سرمایه داری یعنی پیوند وال استریت و مرکز اقتصادی لندن، از آن پشتیبانی می کرد. از سوی دیگر پیوندهای اقتصادی دو کشور هم اکنون بسیار مستحکم است. از سوی دیگر گروه های حاکم در لندن، به خاطر وفاداری شان به واشنگتن، انتظار پاداش دارند. شرکت آنان در جنگ عراق را می توان به عنوان نمونه نام برد. تونی بلر با حمایت مرکز اقتصادی لندن، به خاطر یک دلیل ساده وعام با واشنگتن همراه شد. صدام حسین فکر می کرد که می تواند از طریق ارائه قراردادهای شیرین نفت به فرانسه و روسیه، از آن چیزی که اختلافات درون امپریالیستی نامیده می شود، بهره برداری کند. از این رو انگلیس ائتلاف محکم خود با ایالات متحده را حفظ کرد تا بتواند از حمله به عراق، امتیاز بگیرد. آنان امیدوار بوده و هنوز هم هستند که سهمی از نفت عراق که بسیار فراوان نیز هست را به چنگ آورند. انگلیسی ها فکر می کنند که متحدشان آمریکا سهم شان را تضمین خواهد کرد و روس ها و نیز فرانسوی چیزی به دست نخواهند آورد و یا اینکه فقط بهره اندکی نصیب شان خواهد شد. مطمئنا عمر دولت بلر با پرداخت سهم خود از هزینه اشتباه تاریخی دولت بوش در اشغال عراق، به پایان رسید. ولی این مسئله، گزینه بنیادین انلگیس را تغییر نمی دهد.
* بدون اینکه بخواهیم وارد دورنمای انتخاباتی آمریکا شویم، آیا به نظر شما باراک اوباما می تواند کاری راجع به افول ایالات متحده که شما از آن گفتید، انجام دهد؟
** آچکار: این واقعه که یک سیاه پوست آمریکایی همانند اوباما که از تبار اجتماعی- حرفه ای کالین پاول برخوردار نیست، به عنوان رئیس جمهور احتمالی ایالات متحده ظهور می کند را نباید کوچک شمرد. البته بعضی از بخش های مهم سرمایه داری از وی حمایت می کنند. گفته می شود که چرا او با ما شانس جدی برای برنده شدن دارد؟ آشکار است که جلسه محرمانه ای بین طبقه سرمایه داری برای انتخاب اوباما وجود ندارد. هنوز هم محافل اقتصادی مسلط، نه فقط از طریق منابع مالی و شبکه هایشان، بلکه همچنین از طریق رسانه های عمومی شان که یک عامل تعیین کننده در این نوع مبارزات انتخاباتی است، به نفع گزینه مورد نظر خود عمل می کنند، ولی چرا اوباما؟
به نظر من ترمیم لطمه ای که توسط دولت بوش وارد آمده، از طریق چنین تغییر بنیادین چهره در ایالات متحده، تسهیل می شود. تصویر ایالات متحده که به خاطر فاجعه دولت بوش، این چنین خدشه دارشده را «امپریالیسمی با چهره انسان و یک سیاه پوست» می تواند احیا کند. حتی در دوران جنگ ویتنام هم، وجهه ایالات متحده تا این حد در سطح بین المللی، پایین نیامده بود. اکثریت بخش های طبقه مسلط آمریکا به بازسازی وجهه و اعتبار کشورشان، احساس نیاز می کنند. شخصیتی همانند اوباما می تواند تغییر و تائید دوباره عناصر کلیدی در ایدئولوژی، دموکراسی، بسیج اجتماعی و .... را تسهیل نماید. و این امر از نقطه نظر «قدرت نرم» بسیار بااهمیت می باشد. همین واقعیت که اوباما نامزد حزب دموکرات است، صرف نظر از نتیجه نهایی انتخابات، تمام جهان را تحت تاثیر قرار داده است.
امپریالیسم آمریکا منافع خود را با برتری نظامی، تضمین شده می بیند، ولی از سوی دیگر یک خانه تکانی سیاسی- ایدئولوژیک را نیز ضروری و مفید می داند. در دوران بوش، تکبر و چرخش به راست به حدی رسید که بخش روشن بین تشکیلات آمریکا، چرخش به چپ، حداقل در گفتار را لازم میبیند.
و دقیقا در همین جاست که اوباما می تواند مفید باشد. طبقه حاکم آمریکا هیچ گونه نگرانی راجع به اوباما ندارد، زیرا وی با موج افراطی گرایی اجتماعی همراه نشده است. فردی همانند اوباما می تواند برای ترویج منافع ایالات متحده مفید باشد- مگر اینکه جریان تندروی واپس گرای دولت بوش، خود را با انتخاب مک کین، تائید شده بیابد و ایالات متحده هر چه بیشتر به سوی افول پیش ببرد.