صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۵ مهر ۱۴۰۳ - ۰۲:۰۵  ، 
شناسه خبر : ۳۶۵۸۰۰
داستان
پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

مادرم علاقه زیادی به دوره‌های موفقیت و پیشرفت دارد. برای همین، هر جمله انگیزشی را که می‎‌بیند، توی دفترچه یادداشتی می‌نویسد. خیال دارد کتابی با نام «حکمت‌های زندگی» چاپ کند. هر صبح یکی از این جملات را سمت راست یخچال می‌چسباند، امروز هم، همین کار را کرده است: «موفقیت این نیست که هرگز اشتباه نکنیم، بلکه یعنی یک اشتباه را دوباره تکرار نکنیم؛ جرج برنارد شو». اما امروز در یخچال کمی متفاوت است؛ گوشه سمت چپ یخچال، تراکت تبلیغاتی یک همایش موفقیت جا خوش کرده است و آقایی که توی تراکت انگشت اشاره‌اش را به سمت دوربین عکاسی دراز کرده، برایم خیلی آشناست؛ بالای تراکت با فونت درشت نوشته شده: «سیزده پله تا موفقیت؛ وقتی موانع بروز می‎کنند مسیر حرکت‎تان را برای رسیدن به هدف تغییر دهید، نه هدف‌تان را؛ کیهان جهانگشا» پایین تراکت هم توضیح داده که با شرکت در این دوره می‌توانید به کسب و کارتان رونق ببخشید؛ ضمناً هر کسی در این دوره شرکت کند، از تخفیف ۲۰ درصدی دوره بعد برخوردار است.

از مادرم می‌پرسم چرا سیزده پله؟ و اینکه قیافه آقای توی تراکت آشنا نیست؟ مادرم از اینکه تعداد پله‌ها رند نیست، خوشحال است و می‌گوید همین نشانه موفقیت است؛ درباره قیافه استاد موفقیت هم می‌گوید «همه آدم‌های موفق همین شکلی هستند.»

بابا منتظر است که حرف‌های ما تمام شود، وقتی تمام می‌شود می‌گوید: «فکر می‌کنید اینها کی هستند؟ از کجا آمدند؟ اینها اگر ایده‌ای داشتند، زندگی خودشان را جمع و جور می‌کردند. البته همین که با این حرف‌ها درآمد می‌کنند، نشان می‌دهد زندگی جمع کنند؛ ما نباید ساده باشیم.» نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: «اصلاً چند صندلی پلاستیکی بیاورید تا من همان حرف‌ها را به شما بگویم. جلسه اول هم صلواتی.» بعد شروع می‌کند آمار تعداد نفراتی را که قرار است در این دوره شرکت کنند، درآوردن و حساب کردن که چقدر از این همایش پول به جیب می‌زنند.

بابا با این حرف‌ها انصراف خود را از آمدن اعلام می‌کند؛ تا همان دم آخر که مامام زنگ می‌زند تا بلیط را بگیرد، بابا پا توی یک کفش کرده که بیایید تا من برای‌تان صحبت کنم.
همایش همانطوری است که بابا می‌گفت! چند ردیف صندلی پلاستیکی، یک سکو و استادی که هنوز وارد همایش نشده است. همه نشسته‌ایم و من دارم فکر می‌کنم که چقدر کیهان جهانگشا آشناست. مجری چپ و راست از فضایل جهانگشا می‌گوید که یکهو کیهان پرده را کنار می‌زند و روی سکو می‌ایستد، همه بی‎اختیار از جا بلند می‌شویم و دست می‌زنیم.

مادرم می‌گوید: «دیدی گفتم همه آدم‌های موفق یک شکلند.» توی فکر بودم که دیدم جهانگشا روی پله ششم است و دارد توضیح می‌دهد؛ دفترچه مادرم را نگاه می‌کنم که روی خط اول صفحه نوشته، «تصمیم» دو خط هم زیرش کشیده، بعد نوشته، «تصمیم‌گیری، تصمیم‌سازی، تصمیم محوری!» می‌دانم الان اگر از فرق تصمیم گیری و تصمیم محوری سؤال بپرسم، جوابم را نمی‌دهد تا عقب نماند.

گوشی‌ام را نگاه می‌کنم بابا پیام داده: «خوش‎به‌حال جهانگشا که پله‌های جهانگشایی را از جیب شما آغاز کرده». جواب الکی می‌دهم: «همایش خوبیه». چند دقیقه بعد بابا دوباره پیام می‌دهد: «ما که بخیل نیستیم! گوش کنید موفق می‌شید، منتهی ده سال بعد.»

جهانگشا می‌گوید: «پله دهم تصمیم‌مندی». بعد شروع می‌کند تفاوت «آی کیو» را با «إی کیو» گفتن! و اینکه آدم‌های بزرگ إی کیو یا همان هوش هیجانی قوی‌تری داشته‌اند تا آی کیو! بعد شروع کرد خاطره‌ای از خودش گفتن که در دوره راهنمایی به خاطر همین إی‌کیوی بالایی که داشته، در «مسابقه محله» همان برنامه تلویزیونی جایزه نفر اولی را به نام خودش زده بود، بعد عکسی از یک مدرسه پسرانه را روی پرده سالن همایش انداخت!

چشمم که به عکس افتاد یکه خوردم، من هم آنجا بودم، توی عکس! روی پرده نمایش همایش موفقیت! تازه فهمیدم این کیهان جهانگشاست که تا آخر هم همکلاسی ماند و هیچ وقت رفیق نشدیم.

 به مادرم نگاه کردم و گفتم: «می‌بینی؛ اونی که جلوی جلو نشسته منم. این کیهان جهانگشا هم همان کریم قره‌گزلو است.» مادرم می‌گوید: «مهم نیست، مهم این است که حرف‌هایش توی ذهن‌مان به بار نشسته و آینده موفقی خواهیم داشت.» به آن روز که آقای روشن‌پژوه آمده بود مدرسه‌مان فکر می‌کنم و کریم برنده شده بود؛ کریم از آنهایی بود که از جیب خرج می‌کرد تا احترامش توی مدرسه حفظ شود، بچه‌ها را میهمان می‌کرد و همین موضوع کافی بود تا همه طرفدارش باشند؛ توی مسابقه محله هم سر اینکه توانسته بود صدای موتور «کاوازاکی» را خوب دربیاورد، اول شده بود.

رسیده بودیم خانه و پدر که جلوی تلویزیون نشسته بود، گفت: «رفتید پول بی‌زبان را ریختید دور و آمدید.» پدرم روی بی‌زبان بودن پول حساس بود و همین بی‌زبانی را عامل بدبختی همه می‌دانست. مادر هم شروع کرد از مزایای این همایش صحبت کردن و اینکه تصمیم دارد به جای اینکه کتابش را چاپ کاغذی کند، توی اینترنت به صورت پی‎دی‎اف به فروش برساند.

من هم رفتم توی اتاق و به دست‌نوشته‌هایم که درباره شروع یک کار بود فکر کردم، به پرورش ماهی در روستای‌مان یا تولید قارچ کوهی در همان نقطه! دوستم مجید معتقد بود: «گیاهی را وحشی یا کوهی معرفی کنی جادو می‌کند.»