سیدعلی اکبر به خانه آمد. عمامه، عبا، قبا و ریشهایش پر از برف بود. شده بود مثل پیرمردهای هفتاد ساله. او با ابروهای درهم و برهم و روزنامۀ مچاله شده در دستش به داخل رفت. مونس از سماور کنارش یک چای داخل استکان ریخت و جلوی سید گذاشت. مثل همیشه نبود. حتی به دوقلوها هم توجهی نکرد. برای مونس هم هدیه نخریده بود. همیشه وقتی دیر میآمد حسابی دست پر بود. همانطور با عبا، قبا و عمامه کز کرده بود یک گوشۀ خانه. مونس کنارش نشست.
ـ سید یه چیزی بگو.
سیدعلیاکبر روزنامه را روی فرش گذاشت.
ـ به سید روحالله خمینی توهین کرده.
مونس دو دستی زد توی سرش.
سیدعلیاکبر به صورت مونس نگاه کرد.
ـ باید بریزیم توی خیابونها. امروز هم برای همین دیر اومدم. با چند نفر راهی بازار و... شدیم. یکییکی باید همه رو خبردار میکردیم. فردا قراره همهجا بسته بشه.
دل مونس شد رختشور خانه. یک قند چپاند داخل دهانش.
ـ من هم میام. بچهها رو میذاریم خونۀ ننه آقا.
ـ آخه ننه حال نداره. شما نیاز نیست بیایی با اون وضعت.
ـ به خاطر خمینی میام.
با این حرف، گُل از گُل سیدعلی اکبر شکفت، شد مثل همیشه. صبح زود سید رفت و مونس هم لباس گرمی تن دوقلوها پوشید. شال بافتنی بلند و پهنی هم دورتادور کمر خودش بست و ژاکت و جوراب پشمی پوشید. دست دوقلوها را گرفت و از خانه بیرون زد. برف باز هم میبارید؛ ولی آنقدر کم بود که وقتی روی زمین مینشست، آب میشد. از کوچه که بیرون آمدند، مونس نگاهی به مغازههای اطراف انداخت. همه بسته بودند. در آن سوز سرما و تعطیلی هم تاکسی پیدا نمیشد. دست دوقلوها را محکم گرفت و حرکت کرد تا به خانۀ ننه آقا که دوتا کوچه پایینتر بود، برسند. به خانه که رسیدند، شده بودند مثل لبو. دوقلوها را تحویل ننه آقا داد و خودش به سمت خیابان رفت. کمکم جمعیت داشت اضافه میشد. طلبههای زیادی هم آمده بودند. زن و مرد راه میرفتند و شعار میدادند. یکدفعه صدای تیراندازی شروع شد. سربازها به سمت مردم تیراندازی کردند. مونس نگران سیدعلیاکبر بود. نفهمید چه شد که از پشت قنداق تفنگی به کتفهایش خورد و روی زمین افتاد. چشمهایش را که باز کرد، خانۀ ننه آقا بود و همه دورش حلقه زده بودند. مونس با چشمهای تارش نگاه کرد. سیدعلیاکبر را هم با دخترش کنارش دید. مونس گفت: «بچهام، بچهام. سیدعلیاکبر بچهمو بده ببینم...» و از درد ناله کرد.
ننه آقا با اشک توی چشمهایش جوابش را داد.
- الهی برات بمیرم مونس. بیهوش افتاده بودی وسط خیابون که یکی از زنها تو رو شناخته و برده بیمارستان. بعد هم آوردنت اینجا.
مونس با صدای گرفته گفت: «سید که کنار من نشسته. بچهام هم بغلشه.»
ننه آقا با ناراحتی روی پیشانی داغ مونس دست کشید. مانده بود تا شهادت سیدعلیاکبر را چگونه به او بگوید!