صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۵:۵۳  ، 
شناسه خبر : ۳۷۳۷۰۴
پایگاه بصیرت / م.موسوی

مجتبی همیشه بی‌خیال بود. از بچگی هیچ‌چیزی ناراحتش نمی‌کرد. سرش به کار خودش بود. مادرم همیشه می‌گفت: «دنیا را آب ببرد، این مجتبی سرگرم ماهیگیری می‌شود.» پدر که نداشتیم و مادر با قالیبافی بزرگ‌مان می‌کرد و تمام تلاشش این بود که برای خودمان کاره‌ای بشویم. محمود هم بزرگ‌ترمان بود و هم الگو... درس می‌خواند، کار می‌کرد، مایحتاج خانه را مهیا می‌کرد و حواسش به همه چیز بود. پزشکی که قبول شد، در پوست‌مان نمی‌گنجیدیم. بالاخره خانواده کوچک ما هم داشت قابلیت خودش را به رخ بقیه می‌کشید. آرزو بود برای‌مان که مادر دیگر قالی نبافد و دنبال یه لقمه نان حلال برای بچه‌هایش، ترشی و مربا و سبزی آماده نکند. دو سال بعد خواهرم محبوبه، هم به جمع پزشکان پیوست و همه خوش و خرم بودیم. محمود آرزو داشت هر چهار نفرمان پزشک باشیم و برای هر کدام‌مان تخصص هم انتخاب کرده بود. سال‌های منتهی به کنکورم خیلی سخت گذشت. جرئت هیچ تفریحی نداشتم، چون محمود به شدت مؤاخذه‌ام می‌کرد. به هر جان کندنی که بود، قبول شدم.
همین که ترم اول را پشت سر گذاشتم، فهمیدم چه اشتباهی کردم. همیشه عاشق تاریخ بودم و از آناتومی بدن و خون و رگ و دل و روده متنفر بودم، اما مگر جرئت ابراز داشتم. روز‌ها با غصه و شب‌ها با تلخی می‌گذشت و هربار با محبوبه درددل می‌کردم، اینطور آرامم می‌کرد که: «ای بابا! مگه همه هرچی دوست دارن انجام می‌دن؟ دکتر میشی تخصصتو می‌گیری، یادت میره، بچسب به درست، بی‌خیال...» چندبار خواستم انصراف بدهم؛ اما شرایط مجتبی نمی‌گذاشت. مجتبی چند وقتی به جای کتابخانه رفتن، رفته بود مکانیکی یاد گرفته بود و حسابی هم خبره شده بود. بعد نزدیک به کنکور گفته بود که قصدش درس نیست و می‌خواهد برود سربازی و بعد هم کسب‌وکاری راه بیندازد و ازدواج کند. آنقدر این جسارت هولناک بود که تنم می‌لرزید، اما مجتبی را تحسین می‌کردم. بماند که سال‌ها بین مجتبی و اهالی خانه تلخی بود، اما او راه خودش را می‌رفت.
نزدیک عید بود. همه جمع شده بودیم و می‌خواستیم بعد از سال تحویل یک مسافرت دسته جمعی برویم. هیچ کدام‌مان ازدواج نکرده بودیم جز مجتبی که با دختر عمویم نامزد بودند و ظاهرا روز‌های خوشی داشتند. شب که از راه رسید سفره را پهن کردیم. منتظر مجتبی نماندیم، چون محمود چندان تحویلش نمی‌گرفت. همین که شام را آوردیم، مجتبی با یک جعبه شیرینی از راه رسید و دید در غیاب او مشغول خوردن هستیم. به روی خودش نیاورد و گفت: «ای بابا شیرینی آوردم... این شیرینی خوردن داره...» مادر تنها کسی بود که با ذوق از جا بلند شد و دلیل شیرینی خریدنش را جویا شد. مجتبی با ذوق گفت: «مغازه عمو جواد رو خریدم... بعد از عید دیگه کار و کاسبی مال خودمه...» هنوز کلمه مبارک از دهان‌مان در نیامده بود که محمود با لحن تندی از جا بلند شد و مجتبی را زیر بار سرزنش گرفت.
- الان این شده برای تو موفقیت؟ کم آبروی ما رو بردی؟ ما هیچ کدوم نمی‌تونیم بگیم داداش‎مون مکانیکه با این سرولباس بیشتر به بدبخت بیچاره‌ها می‌خوری تا به ما! این شد زندگی؟ فکر کردی واسه چی نمی‌بریمت مسافرت؟ چون کسر شأنی!...
و چندین جمله دیگر که حتی دوست ندارم مرورشان کنم. مجتبی با آن همه ذوق و مردانگی دست مادر را که شیرینی به دست، هاج و واج نگاه‌مان می‌کرد، بوسید و رفت اتاق طبقه بالا که همیشه جای دنج خودش بود. رفت که رفت! رفت و دیگر هیچ وقت با پای خودش نیامد. صبح مادر برای دلجویی و بیدار کردنش رفته بود و مجتبی انگار سال‌ها بود که سفر آخرتش را آغاز کرده... توی خانه‌ای که سه تا دکتر نشسته بودند و به آینده درخشان‎شان فکر می‌کردند. انگار قلبش خیلی ناگهانی از آن همه زخم زبان فشرده شده بود.
در سکوت و غم عید آن سال و چند سال دیگر سپری شد، اما داغ نبودن مجتبی هرگز التیام نیافت. حالا بعد از آن همه زمان و تجربه‌های تلخ و شیرین، هر وقت می‌خواهم چیزی بگویم با خودم فکر می‌کنم چیزی بر زبانم نیاورم که توی پرونده اعمالم بنویسند: قتل عمد، حمله با سلاح گرم، شکنجه یا....