عاطفه گوشی را از من گرفت و از بشقاب اُملت عکس انداخت. همین که خواست عکس را برای پدرش ارسال کند، با هیجان و بریده بریده گفت: «مامان بابا پیام داده: مریم جون... من... زندگیمو... برای... تو وعاطفه. میدم... نگران... نباش... درست... میشه...» ذوق کرد و عکس را توی صفحه پیامک پدرش فرستاد و زیرش نوشت: «املت عاطفهپز! بابا جات خیلی خالیه ببینی دخترت چه آشپزی شده!» بعد نگاهم کرد و وقتی دید عصبانیتی توی چهرهام نیست، دو تا گل فرستاد. زیرش نوشت: «نگران نباش عزیزم، شام خوردیم» و لبخندی از سر شیطنت زد و فرار کرد.
چند لقمه با بیمیلی خوردم. سر شام به همه چیز فکر میکردم، غیر از مدرسه عاطفه. آنقدر از صبح با اکبر بحث کرده بودم، که همهچیز یادم رفته بود. از اینکه در این ساختمان نیمهکاره که نه آب و برق درستی داشت و نه گاز و تلفن، خسته شده بودم. اردیبهشت بود که صاحبخانه خبر داد باید خانه را خالی کنیم. اکبر با کلی التماس و قول و قرار راضیام کرد که به خانه نیمهکارهمان بیاییم. قول داد که وام میگیرد و تا پاییز تمامش میکند. از مستأجری و کرایه و اسبابکشی خسته بود. هر دو خسته بودیم. هوا کمکم رو به سردی میرفت. من هم خسته بودم. سه ماه بود که قول شهریور را داده بودند تا وام را واریز کنند، اما خبری نبود. حتی نمیتوانستم کسی را به این خانه مخروبه دعوت کنم. بالاخره زدم به سیم آخر و شروع کردم به جمع کردن وسایل. اکبر که آمد از دیدن وسایل جا خورد. گفتم: «من دیگه نمیتونم اکبر! خسته شدم! میرم زیرزمین بابام، هر وقت وامتو دادن، خونه آماده شد بیا دنبال ما...» اکبر مستأصل شده بود. هر کاری میکرد تا من را راضی کند، مرد مهربان و پدر خوبی بود، اما من مثل دیوانهها داد و فریاد کردم، گریه سر دادم، غذا نخوردم و آخرش بیحوصله و بیقرار خوابم برد. غروب بود که اکبر صدایم کرد.
ـ مریم! من وام رو به اسم تو نوشتم، همین روزاس واریز بشه، هرچی تو بگی! وام رو بگیر، خواسی خونه کرایه کنیم، نخواسی همینجا رو میسازیم. پاشو من دیرم شده باید برم. از صبح تا حالا چیزی نخوردی... پاشو من خیالم راحت بشه، برم؛ و بعد رفت. شرمنده و پشیمان بودم. بیچاره اکبر چه گناهی داشت. این همه تلاش میکرد و من نمیدیدم.
عاطفه گوشی را به سمتم گرفت و گفت: «مامان چرا بابا جواب پیاممو نداده؟» بیتوجه گفتم: «بابا تو معدنه! اونجا خط نمیده... صبح جواب میده.»
صبح در گیرودار فرستادن عاطفه به مدرسه، پیامک واریزی وام آمد. از خودم و رفتار دیروزم خجالتزده بودم. شماره اکبر را گرفتم تا هم خبر واریز وام را بشنود و هم عذرخواهی کرده باشم. خاموش بود. عاطفه را راهی کردم، اما هوای شهر، عادی نبود. ذوق و شوقی در اولین روز مدرسه دیده نمیشد. انگار همه داغدار بودند. چرا همه جا اسم معدن روی زبانها میچرخید؟ شماره اکبر را گرفتم. ده بار، صدبار، شماره سرکارگر را هم... باورم نمیشد.
حالا یک هفتهای میشود که پیامهای عاطفه بیجواب میماند و باورم نمیشود اکبر همان چیزی را که گفت، عمل کرد. زندگیاش را داد... زندگیاش را برای من و عاطفه داد....