صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۲:۱۷  ، 
شناسه خبر : ۳۸۱۶۲۶
پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

با هر زیر دو‌خم می‌مردیم و زنده می‌شدیم! کشتی‌گیر نبودیم، نه من، نه پدرم و نه هفت جد و آبادمان! اما مسئله ایران که وسط می‌آمد طوری جلوی تلویزیون می‌نشستیم که انگار وسط تشک کشتی هستیم. این حس را همه مردم ایران تجربه کرده‌اند؛ مخصوصاً در این روز‌های آخر شهریور که هوا کمی به سردی می‌زند، آنقدر گرم کشتی بودیم که انگار در خود اهواز پای تلویزیون نشسته‌ایم. 

شب‌ها و روز‌های مسابقات کشتی جام جهانی یا المپیک، مازندران حال و هوای دیگری دارد! به جرئت می‌توانم بگویم این روز‌ها و شب‌ها را باید از کل دنیا بیایند و ببینند؛ از پیر و جوان و بزرگ و کوچک درگیر کشتی هستند.
بوی چای دارچینی مادرم توی پذیرایی پیچیده بود و تلویزیون، داشت زاگرب را نشان می‌داد. فینال کشتی آزاد ۲۰۲۵. با اینکه هنوز رحمان عموزاد و امیرعلی آذرپیرا فینال را برگزار نکرده بودند، اما ایران در دسته تیمی جایگاه نخست را دشت کرده بود. اهمیت این قهرمانی در ششمین بار بودن آن نبود، بلکه اهمیت آن در این بود که بعد از دوازده سال طلسم شکسته می‌شد و ما روی جایگاه نخست می‌ایستادیم. 

برادرم امیر، هجده‌سال بیشتر ندارد؛ با مو‌های ژولیده و تی‌شرت تیم ملی که از بس پوشیده بود رنگش پریده بود، روی زمین و روبه روی تلویزیون ولو شده بود. کنارش، اسماعیل برادر چهارده ساله‌ام، با گوشی ور می‌رفت و رقبای بچه‌های تیم‌ملی را آنالیز می‌کرد تا حین کشتی خودی نشان بدهد و بگوید مثلاً رحمان عموزاد با چه کسی کشتی می‌گیرد و این حریف کجا مدال آورده و چه کری‌ها و رجزخوانی‌ها را برای عموزاد خوانده است. من هم، روی کاناپه کز کرده بودم و طوری دست‌ها را در هم گره کرده بودم که انگار قرار است نام من را بخوانند تا وارد تشک شوم. 

امیر، چشمش به تلویزیون زیرلب گفت: «اسماعیل، فکر کن، زارع طلا گرفت، نخودی برنز، حالا اگه رحمان امشب کل دنیا می‌فهمند که کشتی ایرانی یعنی چی! این همه سال کنار کشیدیم، آمریکایی‌ها و ژاپنی‌ها دور برشون داشته.»
اسماعیل خندید: «امیر، تو چرا انقدر حرص می‌خوری؟ عموزاد زیر می‌گیره، طرفو می‌خوابونه. دیدی تو نیمه‌نهایی چی‌کار کرد؟»
بابا از سرکار برگشته بود و بعد چرتی آمده بود تا مسابقات را نگاه کند. صدایش آرام بود، اما انگار یه دنیا وزن داشت: «ان‌شاءالله بچه‌های تیم ملی میبرن. چون این برد، برد همه‌مونه. خدا خیرشون بده! بعد این جنگ دوازده‌روزه، این بچه‌ها دارن روح و روان یک ملت را شاد می‌کنند!»

امیر سرشو بلند کرد و با نگاه پر از حرفش گفت: «آره دقیقاً، همینطوره که شما می‌گید! منم واقعاً همین حس رو دارم.»
بابا که از تحلیلش خوشش آمده بود، ادامه داد: «این برد، فقط مدال نیست. انگار غرور ملی‌مون رو دوباره برمی‌گردونن. خدا خیرشون بده. ان‌شاء‌الله به مدد مولا سربلند برگردن ایران.»
رحمان عموزاد بی‎رحمانه کشتی را شروع کرده بود و داشت یک تلافی‌جانانه به حرف ژاپنی نشان می‌داد که یکهو هادی عامل گزارشگر داد زد: «عموزاد! زیر گرفت! امتیاز!» امیر از جا پرید، لیوان چای از دستش سُرید، ریخت رو فرش. اسماعیل دستشو کوبید رو شونه امیر و گفت: «دیدی؟ گفتم زیر می‌گیره!»

بابا تسبیحش را چرخاند و گفت: «خدایا، این بچه‌ها رو سربلند کن. این پرچم، پرچم همه‌مونه.»
امیر، که هیجان تمام وجودش را گرفته بود گفت: «اسماعیل، اینا دارن تاریخ می‌نویسن. ققنوس‌های کشتی ایران بیدار شدن. آن هم بعد دوازده سال.»
عامل فریاد زد: «زنده باشی قهرمان! دور بدن خسته‌ات بگردم! شیرمادر و نان پدرت حلالت! کشتی‌گیر خلیل‌شهری ما» خونه پر شده بود از هلهله. مطمئنم آن شب، نه فقط مدال، که روح ایران طلایی شده بود.