هوا سرد بود، نه از آن سرماهایی که کاپشن بخواهد، از آن سرماهایی که انگار توی استخوانهایت مینشیند و هر نفست را سنگینتر میکند. یحیی روی نیمکت چوبی مطب نشسته بود، دستهایش را توی جیبهایش فرو کرده بود و به کاشیهای سفید کف خیره شده بود. صدای فسفس چایساز دکتر مثل یک موسیقی تکراری توی گوشش میپیچید. استکان کمرباریک روی میز، نیمهپر از چای خوشرنگ، انگار منتظر بود کسی جرأت کند و به آن دست بزند.
دکتر عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد و گفت: «یحیی، باید به مارال بگی. وقت تلف کردن نداریم.» یحیی سرش را بلند نکرد. فقط پلکهایش تندتر دودو زدند. انگار اگر به چایساز یا کاشیها زل بزند، کلمات دکتر غیبش بزنند. «من؟ من بگم؟» صدایش لرزید، مثل طنابی که زیر وزن چیزی سنگین تاب میخورد. «بگم مارال، یه خرچنگ توی سرته که داره لحظهبهلحظه بزرگتر میشه؟ بگم شش ماه دیگه تمومه؟ بگم خونهمون رو بفروشیم، شاید یه ماه دیگه به عمرت اضافه کنیم؟»
دکتر استکان را به سمتش هل داد. «جهان من و تو فرق داره، یحیی. من با علم کار میکنم. دودوتام همیشه چهارتاست. اما تو... تو با خیال زندگی میکنی. یه وقتایی دودوتات میشه چهارونیم، یه وقتایی سه. ولی حالا وقتشه که با واقعیت روبهرو شی.»
یحیی استکان را گرفت، اما انگار چای توی دستش سنگ شده بود. «واقعیت؟ واقعیت اینه که مارال داره میره، دکتر. من چیکار کنم؟ برم بگم عشقم، بیا بریم سفر، رستوران، فیلم ببینیم، خاطره بسازیم که بعدش تنهایی دیوونهم کنه؟»
دکتر بلند شد، به سمت پنجره رفت. پرده کرکره را آرام بالا کشید. نور طلایی غروب ریخت توی مطب، و گنبد حرم از پشت پنجره مثل یک تابلوی نقاشی پیدا شد. «یه خونههایی تو دنیا هست، یحیی. زنگشون اونقدر بالاست که دست علم بهش نمیرسه. تو برو زنگ اون خونه رو بزن. صاحبش در رو باز میکنه.»
یحیی ماتش برد. «چی میگی، دکتر؟»
دکتر لبخند زد، انگار رازی را لو داده باشد. «برو حرم. اونجا یکی هست که گوش میده. علم من تا اینجا بیشتر نمیرسه.»
یحیی همان شب جلوی در حرم ایستاد. کفشهایش را توی کیسه پلاستیکی گذاشت و وارد صحن شد. بوی گلاب و صدای زمزمه دعا فضا را پر کرده بود. قلبش تند میزد. مارال توی خانه خوابیده بود، با همان سردردی که حالا میدانست میگرن نیست. خرچنگ بود. یک هیولای گرسنه که داشت عشقش را میبلعید.
به ضریح نگاه کرد. دستش را روی شبکههای فلزی گذاشت و زمزمه کرد: «نمیتونم بهش بگم. نمیتونم ببینم چطور چشمهاش خاموش میشن. کمکم کن.» اشکهایش روی سنگ مرمر چکاند. انگار زنگ آن خانه را زده بود. باد خنکی پیچید توی صحن، و یحیی برای اولین بار بعد از ماهها، حس کرد کسی گوش میدهد.