تاریخ انتشار : ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ - ۲۳:۲۴  ، 
کد خبر : ۳۷۳۴۵۵

التیام

پایگاه بصیرت / م.موسوی

یادم هست که نیمه شعبان افتاده بود چهارشنبه و پنج‌شنبه هم تعطیل می‌شد و سه روز تعطیلی، آن هم در پیشواز جشن بزرگی که همه انتظارش را می‌کشیدیم، یکی از اتفاقات شیرین آن سال به حساب می‌آمد. هم‌کلاسی‌هایم هر کدام برای فخرفروشی هم که بود، مسافرت و جشن و مراسم‌هایی که در پیش داشتند، در بوق و کرنا می‌کردند و حسابی دل بقیه را می‌سوزاندند. ما که سفری در پیش نداشتیم، اصولاً آنقدر پدرم مشغول کار و زحمت بود و سرش شلوغ، که به سفر فکر نمی‌کردیم. مخصوصاً نزدیک ماه رمضان بود و کلی بسته برنج و حبوبات می‌رسید و پدرم باید همه را سر و سامان می‌داد و با موتور گازی نحیف‌تر از خودش همه را به مقصد می‌رساند، تا نزدیک ماه رمضان آنها که نیازمند بودند، سفره‌شان خالی نباشد. یادم هست با حالتی شبیه التماس خواستم که به خاطر من هم که شده سری به روستا بزنیم تا یکی دو روز را با پسرعمو‌ها به خوشی سر کنم. درست بود که روستا با ویلا‌های شمالی هم‌کلاسی‌هایم یکی نبود؛ اما من هم بالاخره باید چیزی برای تفاخر پیدا می‌کردم. بابا از زیرزمین بساط بنایی را بیرون کشید و گفت: «عمو که جبهه‌اس، الان بدو بریم دیوار خونه مش‌اکبر ریخته، جمع و جورش کنیم نیمه‌شعبان عروسی دارن، دست تنهان...!» عروسی پسر مش‌اکبر بود. حتما زن عمو و پسرعمو‌ها هم می‌آمدند، بالاخره فامیل بودند. پس بادی به غبغب انداختم و توی جمع بچه‌ها گفتم: «ما که جایی نمی‌ریم، جلوی در خونه داریم یه حوض درست می‌کنیم و کلی ماهی توش می‌ریزیم. چراغونی هم که از اول کوچه تا ته کوچه‌اس، عروسی هم که داریم. پسرعموهامم میان دیگه حسابی خوش می‌گذره...»

نیمه شعبان شد. ما حوضچه را نیمه تمام گذاشتیم. زن عمو و بچه‌ها نیامدند و پدرم گفت سکوت کنیم تا شب برسد و کار عروسی پسر جانباز مش‌اکبر تمام شود، بعد آماده‌باش زد و همه با لباس مشکی از خانه بیرون زدیم. با وانت دوستش که سر خیابان منتظرمان بود، راه افتادیم به سمت روستا... سفر ما خیلی آهسته و مخفیانه شروع شد. پدرم نمی‌خواست شادی همسایه‌ها را برای این جشن بزرگ به هم بزند. همه مغموم و گرفته بودیم. مادرم که انگار چهره‌اش از آن همه بغض ورم کرده بود، به جاده تاریک خیره مانده شد. همه بغ کرده بودیم. همین که چراغ‌های شهر از دیدمان دور شد، ماشین را نگه داشت. پدرم در یک چشم برهم زدن پیاده شد و آمد کنار ما و به بهرام راننده، گفت: «راه بیفت من کار دارم عقب!» همه ما مبهوت رفتار پدر بودیم، گفت: «احمد! مجتبی! اکرم! محدثه! خانم شمام صاف بشینید، می‌خوایم عزاداری کنیم.» و بعد با بغضی عجیب که لرزه بر بدن ما می‌انداخت، فریاد زد: «خداوندا علمدارم نیامد... یگانه یاور و یارم نیامد... بچه‌ها شمام بلند بگید وای وای عمو عمو العطش...» و به پهنای صورت اشک ریخت. بغض مادرم ترکید. طوری که تا به حال ندیده بودم، حتی در هیئت و عزاداری‌های محرم!

آن شب شب تلخی بود. شبی که ما با دست‌های کوچک‌مان سینه می‌زدیم وسکوت شب را با فریادمان می‌شکستیم: «وای عموعمو...» پدرم، اما انگار بعد از عزاداری برای برادرش و دیدن کودکانی که از داغ عموی شهیدشان ضجه می‌زدند، آرام گرفت. قلبش مطمئن شد و گوشه بار وانت کز کرد، بعد نصیحت‌مان کرد که مراقب بچه‌های عمو باشیم و هی صدایش نکنیم: «بابا...» مراقب باشیم که خون عمو و بقیه شهدا برای چه هدفی ریخته شده، مراقب باشیم روی خون عمو و صد‌ها عموی دیگر پا نگذاریم....

حالا این روز‌ها هر کجا عکس «سیدحسن نصرالله» را می‌بینم، انگار برمی‌گردم توی تاریکی شب و عقب همان وانت قراضه، بغضم را قورت می‌دهم و به نصیحت‌های بابا فکر می‌کنم. اشکم را پاک می‌کنم و تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا التیامی برای بزرگمرد این خاک باشم. همانطور که پدر شهیدم آن شب از ما خواسته بود.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات