من «جعفر» بیستسالهام. توی کوچههای خاکی ورامین بزرگ شدهام، زیر آفتاب تند و سایه درختهای خسته. پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ بود. آسمان انگار دلش گرفته بود؛ ابری نبود، اما نور خورشید غمی داشت، انگار میدانست خون روی خاک خواهد ریخت.
صبح زود، صدای همهمه از مسجد جامع بلند شد. مردم جمع شده بودند؛ نه فقط ریشسفیدها یا کشاورزان آفتابسوخته، بلکه جوانها، زنها، حتی بچهها. توی چشمهاشان چیزی بود که میتوانستی اسمش را خشم مقدس بگذاری! عزمی که انگار از عمق تاریخ میآمد. من هم با شلوار خاکستری و پیراهن سفید خیس از عرق، وسط جمعیت بودم. نمیدانستم چه پیش میآید، اما چیزی در دلم میگفت باید باشم. باید ببینم.
«حاجاکبر» رفیق قدیمیام، کنارم بود. هیکلش درشت، اما چشمهاش نرم و پرمعنا بود. از آن آدمهایی بود که حرفش انگار از قصههای کهن میآمد. گفت: «جعفر، امروز انگار عاشوراست. انگار شمر و یزید دوباره روبهروی حسین (ع) ایستادهاند.» اول نفهمیدم. عاشورا؟ شمر؟ چه ربطی به امروز داشت؟
ماجرا از چند روز پیش شروع شد. خبر رسید که آقای خمینی، همان که در قم درس میداد و حرفش مثل رعد بود، بازداشت شده، گفته بود این مملکت غرق فساد است، زیر پای اجنبیها له میشود. گفته بود باید بلند شویم، از حقمان، از اسلام، از شرف و از خاکمان دفاع کنیم.
مردم ورامین وقتی شنیدند، خونشان به جوش آمد. توی مسجد جمع شدند، کفن پوشیدند. اما اینها زنده بودند، جانشان توی مشتشان. حاجاکبر گفت: «این کفن یعنی آمادهایم برای خدا، برای حسین (ع). مثل شصتویک هجری، توی کربلا.»
راه افتادیم، از ورامین بهسمت تهران. جمعیت زیاد بود، انگار کل شهر ریخته بود توی جاده. زن، مرد، پیر، جوان. شعار میدادند: «یا مرگ یا خمینی» من هم فریاد میزدم، ولی ته دلم ترسی بود. نه از مرگ، از اینکه نکند این شور به جایی نرسد، نکند خاکمان زیر پای ظالم بماند.
حاجاکبر یکجا ایستاد، نفسش سنگین. گفت: «جعفر، میدونی چرا کفن پوشیدیم؟ این راه عاشوراست. آن روز حسین (ع) با عدهای کم جلوی لشکر یزید ایستاد. امروز ما هم به تبعیت از آنان با دست خالی، جلوی تانک و تفنگ شاه ایستادهایم.» حرفش توی سرم چرخید. چشمهایم را بستم. انگار صدای زنگ شترهای کاروان امام حسین (ع) را شنیدم، صدای حضرت زینب (س) از دور میآمد. انگار آقای خمینی (ره) همانکه در قم بود، میگفت: «نترسید، این راه خداست.»
در میانه راه سربازها آمدند. تانک، تفنگ، باتوم. انگار از دنیای دیگری بودند. یکی فریاد زد: «نترسید، اینها لشکر یزیدند!» مردم ایستادند، نه فرار کردند، نه عقب رفتند. کفنهاشان توی باد تکان میخورد. دستهایم میلرزید، اما پاهایم به زمین چسبیده بود. حاجاکبر دستش را روی شانهام گذاشت. گفت: «جعفر، اگر امروز خونمان ریخت، این خاک زنده میماند. این خون، ریشه انقلاب است.»
بعد تیرها شروع شد. صدای شلیک، فریاد، گریه. مردم میافتادند، اما باز یکی بلند میشد، شعار میداد. حاجاکبر قدم جلو گذاشت، انگار میخواست سینهاش سپر تیرها شود. برگشت، نگاهم کرد و گفت: «جعفر، این راه تمام نمیشود، حتی اگر ما نباشیم.» بعد افتاد. خونش روی خاک پخش شد، مثل گل سرخ.
نمیدانم چطور زنده ماندم، چطور به ورامین برگشتم. آن شب، زیر نور کمسوی چراغ، به آقا فکر میکردم. به او که در قم، توی مدرسه فیضیه، حرفش رعد بود. او یادمان داد زیر بار ظلم نرویم، که اسلام یعنی سربلندی، نترسیدن از شمشیر یزید، از تفنگ شاه.
آن روز، پانزده خرداد، خون مردم ورامین روی خاک ریخت. اما همان خون ریشه شد، ریشه درختی بزرگ. سالها بعد، وقتی انقلاب شد، وقتی شاه رفت، وقتی پرچم اسلام بالا رفت، هنوز صدای حاجاکبر را میشنیدم، کفنهای سفید را میدیدم، خون روی خاک ورامین را حس میکردم.