«نجف» شهری که نفسهایش با نام علی (ع) گره خورده، در گرمای ظهر غرق در سکوت بود. حرم امیرالمؤمنین (ع) مانند همیشه مأمن دلهای شکسته و آرزوهای ناگفته بود. «شیخ محمود» عالمی میانسال با محاسنی سپید و چهرهای آرام، قدمهایش را آهسته بهسمت حرم برمیداشت. قلبش سنگین بود؛ ماهها بود که برای حاجتی پنهان، هر روز به زیارت میآمد. دعاهایش با آداب بود، کلماتش با دقت، اما پاسخ هنوز نیامده بود. حاجتش، آرزویی بود که نه با کسی در میان گذاشته بود و نه جرئت داشت بلند بگوید؛ فقط در خلوت با ضریح، زمزمهاش میکرد.
وارد صحن شد. عطر گلاب و صدای زیارتنامهخوانی فضا را پر کرده بود. شیخ محمود کنار ضریح ایستاد، دست بر سینه گذاشت و زیر لب دعا خواند. چشمهایش به ضریح بود، اما ذهنش درگیر این سؤال که چرا حاجتش اجابت نمیشود. در همین لحظه، همهمهای توجهش را جلب کرد. مردی از اهالی بادیه، با ردایی خاکآلود و چهرهای آفتابسوخته، کودکی را در آغوش وارد حرم کرد. پسرک نحیف بود، دست و پایش بیجان، انگار هیچ نیرویی در بدنش نبود. مرد بادیهنشین، بدون رعایت آداب معمول، کودک را کنار ضریح گذاشت و با صدایی بلند و بیپروا گفت: «یا علی! این بچهام را شفا بده!»
جمعیت اطراف ساکت شد. شیخ محمود ابروهایش را بالا برد. این چه شیوه درخواست بود؟ نه سلامی، نه زیارتنامهای، نه حتی ادب زیارت. اما پیش از آنکه فکرش را جمع کند، صحنهای باورنکردنی دید. دستهای کوچک پسرک تکان خورد. پاهایش که تا لحظهای پیش بیجان بود، به آرامی خم شد. ناگهان پسرک از جا بلند شد، تلو تلو خورد و سپس شروع به دویدن کرد. فریاد شادی پدرش در حرم پیچید. زائران هجوم بردند، برخی برای تبرک، تکهای از لباس پسرک را میخواستند. خادمان حرم بهسرعت آنها را از میان جمعیت بیرون بردند.
شیخ محمود ماتش برده بود. قلبش فشرده شد. این مرد، بیآنکه آداب بداند، حاجتش را گرفته بود، اما او که سالها درس دین خوانده و زیارتش را با دقت انجام میداد، همچنان منتظر بود. به ضریح نزدیکتر شد، دست بر سینهاش گذاشت و با بغضی فروخورده گفت: «مولا! من چه کم گذاشتم؟ این همه دعا کردهام، چرا حاجتم را ندادی؟ این مرد بیابانگرد آمد و حرفش را زد و حاجتش را گرفت، اما من...»
اشکهایش روی گونههایش لغزید. با دلی شکسته از حرم بیرون آمد و به خانه بازگشت. شب، وقتی سر بر بالین گذاشت، هنوز غم در سینهاش بود. در خواب، رویایی دید. مردی نورانی، با چهرهای مهربان، به او نزدیک شد. شیخ دانست که اوست، امیرالمؤمنین (ع). صدا گرم و پدرانه بود: «محمود، تو از مایی. ما حاجتت را نگه داشتهایم تا بیشتر به درگاهمان بیایی، تا صدایت را بشنویم و چهرهات را ببینیم. آن مرد اگر حاجتش را نمیگرفت، ایمانش را از دست میداد. صبر کن، که صبر تو را به ما نزدیکتر میکند.»
شیخ از خواب پرید. قلبش آرام گرفته بود. صبح، دوباره بهسمت حرم قدم برداشت، اینبار نه با حسرت، که با امیدی تازه. میدانست هر زیارت، هر دعا، او را به مولایش نزدیکتر میکند، حتی اگر حاجتش هنوز در انتظار باشد.