صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۲ دی ۱۴۰۴ - ۰۱:۳۰  ، 
شناسه خبر : ۳۸۵۵۹۹
پایگاه بصیرت / معصومه‌سادات صدری

سر تا پایش با هم نیم‌متر هم نیست. با کمی اغراق می‌شود گفت دبه توی چرخ‌دستی کنارش از خودش بزرگ‌تر است. کنار خیابان ایستاده و منتظر است. توی قم عجیب نیست که زن و مردی یا پسر عقل‌رسی یک دبه آب شیرین توی چرخ دستی بگذارند و بکشند. آنقدر قیافه‌اش بامزه است که سلام می‌کنم و دلم می‌خواهد لپش را بکشم؛ ولی جلوی خودم را می‌گیرم. می‌ترسم پدر و مادرش از گوشه‌ای در بیایند و از این لمس بی جا دلخور شوند. به فاصله ده قدم که دور می‌شویم، چیزی قلقلکم می‌دهد، برمی‌گردم و نگاهش کنم. هنوز ایستاده کنار خیابان و کسی کنارش نیست. حس غریزی‌ام نهیب می‌زند: «نکنه تنهاست؟» دست دخترم را می‌کشم و برمی‌گردیم سمتش.

آرام نزدیکش می‌شوم و جوری که نترسانمش می‌گویم: «تنهایی؟» دو تا چشم بادامی‌اش را قفل می‌کند توی مردمک چشمانم و می‌گوید: «آره». می‌گویم: «می‌خوای بری اون ور خیابون؟» سرش را تکان می‌دهد و دوباره می‌گوید: «آره». دوباره می‌پرسم: «این دبه هم برای توئه؟» این بار دیگر جواب نمی‌دهد و سرش را تکان می‌دهد. همسرم اگر اینجا بود قطعاً می‌گفت چرا آنقدر از مردم سؤال می‌پرسی؟ دلم می‌خواهد بپرسم مادر و پدرش کجا هستند که دیگر بی‌خیال می‌شوم.

دو نفر را نمی‌توانم جمع‌وجور کنم. دخترم را می‌گذارم همان سمت خیابان و سفارش می‌کنم تکان نخورد تا این چشم بادامی کوچولو را رد کنم. از نزدیک که دقت می‌کنم، قیافه‌اش شبیه بچگی‌های سوباساست. موهایش بلند است و از سر و ریختش نمی‌توانم تشخیص دهم دختر است یا نه؟ دستش را می‌گیرم و با دست دیگر دبه را می‌کشم. دبه تا خرتناق پر است و تقریباً پنج‌کیلویی وزن دارد. به وسط‌های خیابان رسیدیم که چادرم می‌رود زیر چرخ چرخ‌دستی و کم مانده از سرم بیفتد. به آنی ترافیک می‌شود. ماشین‌ها می‌ایستند تا دست‌وپاچلفتی‌ترین کمک‌کننده دنیا خودش را جمع‌وجور کند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: «خاله، می‌خوای خودم ببرم؟» خجالت‌زده می‌گویم: «نه، الان میارمش.» بعد با حرص چادرم را از زیر چرخ‌ها می‌کشم. پاره هم شد به جهنم. آبرویم در خطر است. جرئت ندارم پشت سرم را نگاه کنم. می‌دانم وقتی برگردم دخترم به ثانیه نکشیده این اتفاق را سوژه می‌کند.

بالأخره خیابان تمام می‌شود و به خشکی می‌رسیم. دبه را می‌دهم دستش و می‌گویم: «بقیه‌شو می‌تونی ببری؟» می‌گوید: «آره» و می‌رود. از پشت نگاهش می‌کنم، چقدر مسلط دبه را روی زمین می‌کشد سوباسای کوچک. دخترم آن ور خیابان ایستاده و منتظرم است. وقتی می‌روم سمتش می‌گوید: «مگه تو مامانشی؟ چرا رفتی کمکش؟» می‌گویم: «من مامان همه‌ام. از وقتی مامان تو شدم، مامان همه شدم. حتی مامان این آبنبات کوچولویی که توی جیبمه و واسه یه دختر خوبه.»
مادر شدن درست همین است....