
ترجمه:محمداسماعیل نوذرى
جان پرکینز کیست؟
جان پرکینز متولد سال ۱۹۴۵ نیوانگلند در ایالات متحده و دانش آموخته دانشگاه بوستون در رشته تجارت است. او در آژانس امنیت ملى ایالات متحده استخدام شد و به تشویق آن آژانس فعالیت هاى خود را در نقاط مختلف دنیا از جمله: آفریقا، آسیا، اروپا، آمریکاى لاتین و خاورمیانه آغاز کرد و در خلال فعالیت خود شاهد برخى از رویدادهاى مهم تاریخ معاصر؛ نظیر پولشویى در عربستان سعودى، سقوط شاه ایران، قتل عمر توریخوس ـ رئیس جمهور پاناما ـ و تهاجم ایالات متحده به پاناما در سال ۱۹۸۹ بود و حتى در بعضى از آن رویدادها شخصاًً حضور داشت و نقش مهمى ایفا کرد. شهرت پرکینز به دلیل موقعیتش به عنوان یک جنایتکار اقتصادى است. درواقع شغل وى متقاعد ساختن کشورهاى جهان سوم به پذیرش وام هاى کلان به منظور توسعه تأسیسات زیربنایى آن کشورها بود، این وام ها زمینه وابستگى کشورهاى جهان سوم را فراهم مى کرد و به این ترتیب حکومت ایالات متحده قادر به تسلط بر اقتصادهاى نابسامان این کشورها مى شد.
پرکینز در دهه ۸۰ به عنوان عالى ترین مسئول اجرایى، در شرکت انرژى هاى جایگزین شونده مشغول به کار شد و پس از فروش شرکت در سال ۱۹۹۰ در نقش حامى حقوق بومیان و جنبش هاى محیط زیست ظاهر شد و با قبایل ساکن آمازون ارتباط نزدیک برقرار کرد.
او درباره فرهنگ هاى بومى، شمنیسم و اکولوژى، کتاب هاى بسیارى نوشت که به زبان هاى مختلف دنیا ترجمه شد. پرکینز پس از حملات یازده سپتامبر، کتاب اعتراف هاى یک جنایتکار اقتصادى را به چاپ رساند و در آن کتاب به بازگو کردن زد و بندهاى شگفت انگیز خود در قالب داستان واقعى پرداخت و دنیایى از فساد، ارتشا و دسیسه هاى بین المللى را افشا کرد؛ همان دسیسه هایى که امروز جمهورى آمریکا را به امپراتورى نامقبول جهانى، نزد مردم جهان تبدیل کرده است.
متن زیر گزیده اى از کتاب تاریخ سرى امپراتورى آمریکا است که پرکینز در فصلى از آن، دخالت هاى ایالات متحده در آمریکاى لاتین را شرح داده است:
... در آسانسور باز شد. سه مرد داخل آن ایستاده بودند. آن ها برخلاف من و پیپ، کت و شلوارهاى رسمى امور بازرگانى به تن نداشتند و ساده و غیررسمى بلوز و شلوار پوشیده بودند. یکى از آن ها کت چرمى به تن داشت، با این همه آن چه بیشتر توجه من را به خود جلب کرد اسلحه هاى آن ها بود. هر سه نفر کلاشینکف به همراه داشتند!
پیپ توضیح داد: «این روزها حمل سلاح در گواتمالا یک نیاز و ضرورت ناخوشایند اما اجتناب ناپذیر است.» او من را به درون آسانسور راهنمایى کرد و ادامه داد: «حداقل براى آن دسته از ما که دوستان ایالات متحده و دموکراسى هستیم، حمل سلاح اجتناب ناپذیر است ما به این اسلحه ها که دشمنان مایاى ما را به قتل مى رساند احتیاج داریم.
من یک روز پیش از آن از میامى رهسپار گواتمالا شدم ودر مجلل ترین هتل شهر اتاقى گرفتم، وقتى که مدیران شرکت مهندسى استون و وبستر (SWEC) از من خواستند تا ضمن خوددارى از نوشتن درباره نقش خودم در مقام یک «جنایتکار اقتصادى» براى شرکت در گواتمالا کار کنم، درواقع یکى از آن فرصت هاى نادر و استثنایى براى من فراهم شد.
پیپ جرمیلو ـ نام مستعار است ـ قراردادى را با شرکت مهندسى استون و وبستر به امضا رسانده بود و طبق آن قرارداد با کمک به شرکت به منظور توسعه نیروگاه هاى خصوصى در کشورش موافقت کرد. وى یکى از اعضاى قدرتمند در بین گروه کوچکى از نخبگان ثروتمند بود که از زمان غلبه اسپانیا بر گواتمالا، کشور را اداره مى کنند. خانواده پیپ، مالک شهرک هاى صنعتى، ساختمان هاى ادارى، مجتمع هاى مسکونى و اراضى وسیع و پهناور کشاورزى هستندکه محصولات این اراضى به ایالات متحده صادر مى شود. از نظر شرکت استون و وبستر نکته حائز اهمیت در خصوص پیپ، نفوذ و قدرت سیاسى وى بود که عموماً براى پرداختن به این گونه کارها در گواتمالا ضرورى است.
من نخستین بار به عنوان یک جنایتکار اقتصادى در اواسط دهه ۷۰ از گواتمالا دیدن کردم. شغل من متقاعد ساختن حکومت گواتمالا به پذیرش و درخواست وام به منظور تکمیل و اصلاح شبکه برق کشور بود. پس از آن در اواخر دهه ۸۰ به جمع هیأت مدیره یک سازمان غیرانتفاعى دعوت شدم که این سازمان در راه اندازى بانک هاى با اعتبار اندک، به اقلیت هاى مایا و سایر مردمى که سعى داشتند خود را از فقر و تنگدستى نجات دهند، یارى رساند. در خلال آن سال ها، با خشونت غم انگیزى که در نیمه دوم قرن بیستم، موجب بروز تفرقه و دودستگى در کشور شد، کاملاً آشنا شدم.
گواتمالا مرکز تمدن مایا بوده است. تمدنى که تقریباً هزار سال در اوج رونق و شکوفایى بود و درخلال این مدت به عصر فروپاشى خود قدم نهاده بود. بسیارى از مردم شناسان فروپاشى آن را به ناکامى مایاها در مواجهه با خسارات زیست محیطى ناشى از رشد مراکز شهرى عمده در پى حمله فاتحان اسپانیایى به گواتمالا در سال ۱۵۲۴ نسبت مى دهند. بزودى، گواتمالا به کانون نفوذ و سلطه نظامى اسپانیا در آمریکاى لاتین تبدیل شد که این سلطه تا قرن نوزدهم ادامه یافت و موجب بروز درگیرى هاى متعددى میان مایاها و ساکنان اسپانیایى منطقه شد.
در اواخر دهه ۱۸۰۰ میلادى، یک شرکت مستقر در بوستون به نام یونایتد فروت ،گوى سبقت را از اسپانیا ربود و جایگاه و موقعیت خود را به مثابه وزنه اى سنگین در آمریکاى مرکزى تثبیت کرد و تا اوایل دهه ۵۰که جاکوبوآربنز، نامزد انتخابات ریاست جمهورى در پلاتفرم و برنامه سیاسى خود آرمان ها و ایده آل هاى انقلاب آمریکا را تکرار کرد، یونایتد فروت همچنان مقتدرانه و اصولاً بلامنازع و بى رقیب بر اوضاع مسلط بود. آربنز اعلام کرد: مردم گواتمالا باید از منابع و ثروت هاى سرزمین خود بهره مند شوند. به شرکت هاى خارجى اجازه داده نخواهد شد که بیش از این کشور و مردم را استثمار کنند. انتخاب وى در یک فرآیند دموکراتیک، در سراسر نیمکره به عنوان الگو و نمونه مورد استقبال قرار گرفت. در آن زمان کمتر از ۳ درصد مردم گواتمالا مالک ۷۰ درصد از اراضى بودند. از آن جا که اجراى برنامه اصلاحات ارضى همه جانبه و گسترده پرزیدنت آربنز تهدید مستقیمى علیه فعالیت هاى یونایتد فروت به شمار مى رفت، شرکت از آن بیمناک شد که پیروزى احتمالى آربنز وى را به نمونه اى براى دیگران مبدل سازد، نمونه اى که ممکن است در سراسر نیمکره و شاید در جهان از آن الگوبردارى کنند. یونایتد فروت دست به اقدامات تبلیغاتى گسترده اى زد و دولت و کنگره آمریکا را متقاعد ساخت که پرزیدنت آربنز گواتمالا را به کشورى وابسته به شوروى تبدیل کرده است و این که برنامه اصلاحات ارضى وى دسیسه اى روسى براى از میان بردن سرمایه دارى در آمریکاى لاتین است. در سال ،۱۹۵۴ CIA کودتایى را ترتیب داد، هواپیماهاى آمریکایى، پایتخت گواتمالا را بمباران کردند، در نتیجه پرزیدنت آربنز که طى فرایند دموکراتیک بر سر کار آمده بود سرنگون شد و سرهنگ کارلوس کاستیلو آرماس، دیکتاتور نظامى مستبد دست راستى جانشین وى شد.
حکومت جدید فوراً روند اجراى اصلاحات ارضى را دگرگون کرد. شرکت پرداخت مالیات را متوقف کرد، رأى گیرى مخفى حذف شد و هزاران نفر از منتقدان کاستیلو زندانى شدند. در سال ۱۹۶۰ جنگ داخلى به راه افتاد که طى آن گروه چریکى مخالف حکومت که با عنوان اتحاد انقلابى ملى گواتمالا شناخته مى شود با ارتش و جوخه هاى مرگ وابسته به جناح راست که از حمایت ایالات متحده برخوردار بودند به مبارزه برخاستند. تشدید خشونت در خلال دهه ۸۰ مرگ صدها هزار تن از غیرنظامیان ـ که بیشتر آن ها مایاها بودند ـ را موجب شد شمار بیشترى هم زندانى شدند و مورد شکنجه قرار گرفتند.
در سال ۱۹۹۰ ارتش، غیرنظامیان را در شهر سانتیاگو آتیتلان قتل عام کرد. این شهر در نزدیکى دریاچه آتیتلان واقع است و یکى از زیبا ترین نقاط آمریکاى مرکزى شناخته مى شود. اگرچه تنها یکى از این کشتارها، سرخط اخبار بین المللى قرار گرفت؛ زیرا در جایى به وقوع پیوست که در بین گردشگران خارجى محبوب و پرطرفدار بود. برطبق گزارش هاى شاهدان عینى، درگیرى زمانى آغاز شد که گروهى از مایاها در کنار دروازه هاى پایگاه نظامى تظاهرات کردند. ارتش یکى از افراد مایا را ربوده بود و مایاها از بیم آن که وى نیز در شمار هزاران نفرى قرار گیرد که از سوى دولت به عنوان «ناپدید شده» قلمداد شده اند، خواستار آزادى وى شدند. ارتش به روى مردم آتش گشود. اگرچه در مورد شمار دقیق قربانیان اختلاف نظر وجود دارد اما شمار زیادى از مردان، زنان و کودکان بشدت زخمى و یاکشته شدند.
سفر من براى دیدار با پیپ جرمیلو کمى پس از این حادثه در سال ۱۹۹۲ ادامه یافت. وى از شرکت مهندسى استون و وبستر خواست تا با وى شریک شوند و امکان سرمایه گذارى بانک جهانى را فراهم کنند. من مى دانستم مایاها اعتقاد دارند که زمین موجودى ذیروح است و این که مکان هایى که بخار آب از زمین بیرون مى زند نزد مایاها مقدس محسوب مى شوند. تصور من این بود که هرگونه تلاشى به منظور ساخت نیروگاه در سرچشمه هاى آب گرم سبب بروز خشونت خواهد شد. براساس تجربه یونایتد فروت ـ به علاوه موارد جدیدترى که من در ایران، شیلى، اندونزى، اکوادور، پاناما، نیجریه و عراق با آنها آشنا بودم ـ یقین داشتم که اگر یک شرکت آمریکایى در جایى مثل گواتمالا دعوت به همکارى شود، سر و کله CIA هم پیدا مى شود، خشونت شدت خواهد گرفت و پنتاگون ممکن است تفنگداران دریایى را به منطقه اعزام کند. من به خاطر خون هایى که پیش از آن ریخته شده بود نزد وجدان خودم احساس گناه و شرمندگى مى کردم. بنابراین مصمم بودم به منظور جلوگیرى از آشوب و خونریزى بیشتر هر کارى که مى توانم بکنم.
آن روز صبح، اتومبیلى در هتل محل اقامت من، به دنبالم آمد و من را به یکى از ساختمان هاى بسیار مدرن و با ابهت گواتمالا رساند. دو دربان مسلح، من را به درون ساختمان راهنمایى کردند. یکى از آن ها من را با آسانسور تا طبقه بالا همراهى کرد. وى براى من توضیح داد که این ساختمان به خانواده پیپ تعلق دارد و آن ها هر ۱۱ طبقه را به خود اختصاص داده اند: بانک تجارت آن ها در طبقه پائین، دفاتر مربوط به امور مختلف بازرگانى در طبقات دوم تا هشتم و محل سکونت افراد خانواده در طبقات نهم، دهم و یازدهم قرار داشت. پیپ، دم در آسانسور به استقبال من آمد. پس از صرف قهوه و گفت وگوى مقدماتى مختصر، به پیشنهاد وى از ساختمان بازدید کردیم. البته به جز طبقه نهم که وى گفت: این طبقه براى امور شخصى مادر بیوه اش در نظر گرفته شده است .
اگر مقصود پیپ از ساختمان، تحت تأثیر قراردادن نماینده شرکت مهندسى استون و وبستر بود، باید بگویم که وى موفق شد. در پى دیدار با وى و چندتن از مهندسانش در طبقه پنجم با پروژه ساخت نیروگاه در سرچشمه هاى آب گرم آشنا شدم. ما به همراه مادر، برادر و خواهر وى در طبقه یازدهم ناهار صرف کردیم. سپس براى بازدید از مکان مورد نظر به سمت آسانسور رفتیم و همراه با محافظانى که کلاشینکف داشتند سوار آسانسور شدیم.
در آسانسور بسته شد، مردى که کت چرمى به تن داشت دکمه طبقه پائین را فشار داد. در مدتى که آسانسور پائین مى رفت، هیچ کدام از ما حرفى نزد. در این مدت من همچنان به کلاشینکف ها فکر مى کردم. دریافتم که محافظان آن جا حضور داشتند تا از من و پیپ در برابر مایاها محافظت کنند؛ یعنى، در برابر همان مردمى که روزگارى من از طریق مؤسسه غیرانتفاعى به آن ها کمک کرده بودم، من از احساس امروز دوستان مایا و عقیده آن ها راجع به خودم متعجب شدم. آسانسور از حرکت باز ایستاد. وقتى در آسانسور باز شد، انتظار داشتم آفتاب بعدازظهر را از سمت ایوان ورودى که پیشتر از آن وارد شده بودم ببینم. در عوض، یک گاراژ سیمانى بزرگ را دیدم که بى اندازه روشن و نورانى بود و رایحه سیمان مرطوب از آن به مشام مى رسید.
پیپ دست خود را روى شانه ام گذاشت و با صدایى آهسته به من دستور داد: «این جا بمان».