صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۸ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۶:۱۲  ، 
کد خبر : ۲۰۲۱۸

جنگ‌های مخوف / نوام چامسکی

هنوز افکار عمومی تصور می‌کنند که مظنون، گروهک القاعده و در رأس آن، بن‌لادن است. سازمان سیا بیش‌تر از همه از تشکیلات القاعده اطلاع داشت. چرا که همین سازمان، گروه‌های رادیکال اسلامی را از همه‌ی کشورها دور هم جمع کرد تا آن‌ها را در گروه‌های تروریستی مختلفی سازمان‌دهی کند. تروریست‌هایی که ریگان آن‌ها را به صورت قراردادی برای برقراری توازن در عرصه‌ی بین‌المللی به کار گرفت.

حادثه یازده سپتامبر به طور چشم‌گیری جهان را متحول ساخت و در این‌باره بحث‌های بسیاری را به راه انداخت. اما نظراتی که در این باره مطرح می‌شود یکسان نیست.

بر طبق گزارشی که مهندسین سازمان تجارت جهانی ارائه کرده‌اند “در حادثه‌ی یازده سپتامبر یک نقشه دقیق و حساب‌شده می‌توانست ده‌ها هزار نفر را به کشتن بدهد”. حادثه یازده سپتامبر خطری بود که هر آن احساس می‌شد با یک شرارت و قساوت حیرت‌آوری اتفاق بیفتد. این کلمات به یادماندنی را “فیکس” برای اولین‌بار گزارش کرد.

وحشت‌ ناشی از این حادثه و هم‌دردی با قربانیان بی‌گناه یازده سپتامبر لحظه‌ای بود که در جهان به ثبت رسید. برای اولین بار در تاریخ، اروپا و متحدین آن، در خانه‌ی خودشان به زانو درآمدند. این در حالی است که آنان با خطراتی از این نوع نیز آشنا بودند. با مرور تاریخ به این نتیجه می‌رسیم که غرب، قربانیان حوادث تروریستی را در کشورهای دیگر نادیده گرفته و این حادثه‌، خبر از شکستن یک الگوی سنتی می‌داد که عواقب آن نیز مهم و اساسی خواهد بود؛ چرا که غرب از این پس به دنبال امنیت بشری خواهد رفت.

هدف حملات تروریستی، کشورهایی مثل کوبا، لبنان یا چچن نیست، بلکه سرنگونی حکومت‌هایی است که دارای پتانسیل بالایی می‌باشند؛ البته پتانسیل بالای ایالات متحده برای تروریست‌ها اثبات نشده بود و آن‌ها فقط به تفسیر فرهنگ سیاسی آن کشور پرداخته بودند.

در این‌جا دو انتخاب وجود دارد: ما می‌توانیم به یک معیار عقلی نزدیک شویم و بدان عمل کنیم، یا این‌که می‌توانیم تاریخ را به کناری بزنیم و دوره‌ی معاصر را مورد مطالعه قرار بدهیم. پس اگر بر اساس دوره‌ی معاصر قضاوت نماییم، “صداقت” خودبه‌خود حذف می‌شود، چرا که امروزه این مفهوم کاملاً به موضوعات سیاسی بی‌ارتباط شده است. اما بر اساس معیار عقلی می‌توان “صداقت” را در اعمال سیاسی دخیل دانست. نظریه ارزشمند “تحول در روند سیاسی” غالباً در این سال‌ها مطرح شده است و کارآمدیش نیز به اثبات رسیده است.

بیل کلینتون چند ماه پیش در جشن استقلال جدیدترین کشور دنیا، تیمور شرقی، شرکت کرد و در سخنرانی‌اش چنین گفت: “من اعتقاد دارم آمریکا و هر یک از کشورهای همسایه نسبت به استقلال تیمور شرقی حساسیت داشته‌اند. قبل از سال 1999 یا قبل‌تر از آن، این ملت درد و رنج بسیاری را متحمل شده‌اند. برای من آشکار گشته که این استقلال ادامه پیدا می‌کند و من اطمینان می‌دهم که نظم و امنیت را در این کشور برقرار می‌کنیم”.

به راحتی می‌توانیم به زمانی که این دیدگاه توسط آمریکایی‌ها تغییر یافت دقت نماییم. بعد از 8 سپتامبر 1999 وزارت دفاع آمریکا اعلام کرد: “در جنگ‌های داخلی اندونزی، فقط حکومت این کشور در حل مناقشات رسمیت دارد”. عدم مسئولیت آمریکا باعث کشته شدن صدها هزار نفر شد. نمونه‌ی دیگر این امر، حمایت تسلیحاتی دو کشور انگلستان و ایالات متحده از تیمور در سال 1970 بود. همین حمایت‌های تسلیحاتی در اولین ماه سال 1999 باعث کشته شدن هزار نفر شد و نهایتاً آن‌ها به بهانه‌ی برقراری صلح، موجب تخریب بسیاری از شهرها شدند و بسیاری دیگر نیز خالی از سکنه گردیدند. سپس برای تشکیل حکومت تیمور شرقی رأی‌گیری به عمل آوردند و در سی اگوست همان سال، رفراندوم را برگزار کردند. در حالی‌که چنین مسئولیتی نداشتند. سران ایالات متحده می‌خواستند این اقدامات را در تیمور شرقی موجه جلوه دهند؛ به همین منظور کلینتون در همان سال چنین گفت: برای حمایت از مردم مظلوم اندونزی، ایالات متحده بیست‌وپنج سال حمایت‌های دیپلماتیکی را صورت داده است. ما دیگر نباید کشوری عقب‌مانده در جهان داشته باشیم و بر این موضوع تأکید کرد که آمریکا در تجاوز به یک کشور، حساس می‌باشد. نهایتاً بین هشت سپتامبر و یازدهم همین ماه، کلینتون متوجه شد که ژنرال‌های اندونزیایی بازی را باخته‌اند و فوراً دستور عقب‌نشینی را صادر نمود. بعد از آن بود که سربازان حافظ صلح به رهبری استرالیا، بدون هیچ مقاومتی از سوی شورشیان، وارد اندونزی شدند.

این اتفاقات زمانی روی داد که وخیم‌ترین جرایم قرن بیستم رو به اتمام بود. بدین طریق دولت ایالات متحده از این مشارکت مهم و حساس کنار رفت. در این استراتژی نه‌تنها نظر کلینتون اعمال نشد، بلکه سران این کشور می‌خواستند نشان بدهند که به نوع‌دوستی ارج می‌نهند.

نارسایی‌های فرهنگی در کشورهای جهان‌سوم باعث شده است که در مقابل جرایم ارتکابی دیگران سکوت کنند. در مقابل، سؤالی مطرح می‌شود که چرا ما و هم‌قطاران‌ ما بر ادعاهای خشونت‌بارمان تأکید می‌کنیم؟ این سؤال بدون پاسخ می‌ماند و تأمل بیش‌تر در آن موجب هراس خواهد بود.

یکی دیگر از روش‌های طفره رفتن از پذیرش معیارهای عقلی، عدم ثبت واقعیت‌های تاریخی است و به این بهانه سوءاستفاده‌هایی از واقعیت‌ها‌ صورت می‌گیرد. آمریکایی‌ها به یک نقل قول سنتی معتقدند که: اهداف آمریکا متعالی است و این کشور در پی ایجاد یک آرمان‌شهر است. که البته ممکن است این اهداف درست اجرا نشوند، اما به طور کل، سیاست‌های این کشور برای تحقق اهداف ملی است. قبل از یازده سپتامبر، دانشمند برجسته‌ای چنین گفته بود که ایالات متحده به عنوان یک طلایه‌دار تاریخی مطرح است. تاریخ هدف و مسیر قابل تشخیصی دارد. بین‌ همه‌ی ملل جهان، تنها ایالات متحده است که هدف مانیفیست تاریخی را به خوبی درک می‌کند و در تشخیص این هدف از هژمونی خودش تبعیت می‌کند. این اصل، برای رعایت مصلحت عمومی است و همان حقیقتی است که یک ارزش تاریخی را ارائه می‌دهد. این موضع ایالات متحده ریشه‌ای منحصر به فرد دارد. ویلسون، یک قرن قبل همان رامسفلد و دیک چنی امروز بود که برای تصرف فیلیپین تلاش می‌کرد “برای موفقیت باید گام‌به‌گام حرکت کرد. ما نوع‌دوست هستیم و ملت‌ها نباید در سطح جهانی و در فیلیپین جایگاه ما را به چالش بکشانند. بلکه‌ آن‌ها بایستی از طریق مذاکره همانند ما عمل کنند”. او برای اثبات کلامش به مقاله‌های جان استوارت میل، در فلسفه‌ی سیاست استناد می‌کرد که “این یک انتخاب است و واقعیت فقط به عنوان یک امر واقع باید درک شود”.

بی‌گمان شاید این سؤال پیش بیاید که آیا اشتباه در ترسیم اهداف سیاسی آمریکا، وضعیتی ناخوشایند است؟ اشتباه در سیستم‌های حکومتی گذشته و حال بسیار رایج بوده است اما آمریکا اجازه نخواهد داشت در مورد سایر کشورها این اشتباهات را مرتکب شود. جنگ بر اساس ترور و خشونت، بیست سال پیش نیز آغاز شده بود و در یازده سپتامبر دوباره آشکار شد؛ با همان معنایی که بیست سال پیش ملت‌های دیگر متحمل آن شدند. دولت ریگان آن موقع اعلام نمود که: “ عمده‌ی سیاست خارجی ایالات متحده، براساس جنگ علیه تروریسم است و کشورش هر آن از جانب تروریست تهدید می‌شود. این پدیده، بسیار مهلک و کشنده است؛ چرا که مانند طاعونی توسط مخالفان تمدن بشری وسعت پیدا کرده است”.

“تروریسم، برگشت به جاهلیت در عصر مدرن است”. این را جرج شاتز بیان نمود. مبارزه علیه تروریسم، جنگ برای ریشه‌کن کردن بلای کشنده‌ای است که در مناطقی از جهان متمرکز شده است. آمریکای مرکزی، غرب آسیا، شمال آفریقا؛ شاتز اصطلاح غده‌ی سرطانی را در مورد کشورهایی مطرح کرد که به دنبال احیای “هیتلریسم” در منطقه هستند. ریگان تأکید می‌کرد که در مورد ایالات متحده هر ساله تهدیدات متفاوت است، چرا که با کشورهای مختلفی دچار مشکل هستند. مثلاً، نیکاراگوئه تهدیدی علیه امنیت ملی و سیاست خارجی ایالات متحده محسوب می‌شود. در مورد بمباران لیبی نیز چنین اعتقادی داشت. ریگان، قزافی را به عنوان یک “سگ دیوانه” معرفی کرد. دولت نیکاراگوئه را نیز متهم به کشیدن دامنه‌ی جنگ به ایالات متحده کرد. دیگر تفکر ریگان از بین رفته است و دانش امروز، ریشه‌های سلطه‌طلبی را کشف کرده است. دانشمندی که درباره‌ی ترور و خشونت تحقیق می‌کند، معتقد است که ریشه‌های تروریسم معاصر را می‌توان در جنوب ویتنام جست‌وجو کرد. آن جائی‌که استقامت ویت‌کنگ‌ها در مقابل تکنولوژی جنگی آمریکایی‌ها به پیروزی رسید. این در حالی بود که امید به تصرف ویتنام نیز کاهش یافته بود.

از سال 1980 تا به امروز، تهدیدات تروریستی به طور پنهانی وسعت یافته‌اند. در این زمان حوادثی که در ارتش آمریکا رخ می‌داد، شدیداً کنترل می‌شد و به همین بهانه بود که جنبش آزادی‌خواهانه‌ی کشیشان آمریکای لاتین نیز شکست می‌خورد و اکنون خیلی راحت از کنار آن می‌گذرند.

دومین هدف ایالات متحده “جنگ بدون وحشت” نام گرفت. در کشورهای حوزه‌ی مدیترانه، “ترور” در سال 1985 به اوج خود می‌رسد. ترور مسئولین انتخاباتی و مقاماتی از این قبیل در این کشورها رخ داد. آن سال بدترین سال‌ها به لحاظ ترور مقامات حکومتی بود. ریگان و نخست‌وزیر اسرائیل در کنفرانس واشنگتن، اهریمن تروریسم را محکوم به مرگ اعلام کردند. درست چند روز قبل از آن پیرز، نخست‌وزیر اسرائیل دستور بمباران تونس را داده بود. در این بمباران هفتادوپنج نفر غیرنظامی بی‌گناه به کام مرگ رفتند. این مأموریت اضطراری، تحسین شاتز را به همراه داشت. بعد از این‌که شورای امنیت، او را به خاطر اقدام مسلحانه و تجاوز به تمامیت ارضی یک کشور محکوم کرد، سکوت اختیار نمود و آمریکا نیز خودش را کنار کشید. این مورد تنها یکی از اقدامات بی‌رحم تروریستی در سال 1985 بود. دومین اقدام آن‌ها بمب‌گذاری در یک اتومبیل، در نزدیکی یک مسجد بود که منجر به کشته شدن هشتاد نفر و زخمی شدن دویست‌وپنجاه نفر در شهر بیروت شد. انفجار زمانی روی داد که مردم در حال ترک مسجد بودند. بیش‌تر کشته شدگان، زنان و دختران بودند. این حمله، توسط سازمان سیا و سازمان اطلاعات بریتانیا طراحی شده بود. سومین رقیب پیرز، چریک‌های جنوب لبنان بودند که آن‌ها نیز در یک فاجعه‌ی انسانی، قتل عام شدند. این کشتار مستبدانه با توجه به دستور مقامات عالی‌رتبه بود. سرانجام تلاش دیپلماسی غربی و رأی صادره از طرف آن‌ها، بر این قضایا سرپوش نهاد. در سال 1985 خاورمیانه در رأس حوادث تروریستی قرار گرفته بود. اما این اتفاقات کمتر به چشم می‌آمد. شاتز بر این امر اصرار داشت که اهریمن تروریسم باید در آمریکای مرکزی نابود شود. حمایت‌های آرمان‌گرایانه، خارج از حیطه‌ی میانجی‌گری قرار داشت. در آن زمان، دادگاه‌ها از عنصر قدرت در جامعه بین‌الملل غافل بودند.

دولت شاتز بدون این‌که شرارت و قساوتی از خود برجای بگذارد، منحل شد و این امر را مدیون دانشمندانی است که به تفسیر حقوق بین‌الملل پرداختند. آن‌ها در پی ساخت جهانی بودند که خشونت در کنار حکومت روش‌فکران قرار می‌گیرد. با توجه به همین امر تعهد به حقوق بشر در دوران جدید به خوبی احساس می‌شود. فرماندهان “جنگ با تروریسم” اعلام می‌کردند که تروریست‌های بین‌المللی حمایت می‌شود و به طور وسیعی می‌توانند در هر منطقه اهدافشان را به انجام برسانند.

زمانی که ایالات متحده و آفریقای جنوبی در زمان ریگان متحد بودند، نخستین مسئولیت آمریکا متوجه مرگ یک‌ونیم‌ میلیون نفر و شصت‌میلیون دلار ضروری بود که به کشورهای همسایه وارد شده بود. بر طبق برآورد یونیسف از آفریقای جنوبی، مرگ و میر کودکان و نوزادان در سال 1988، از صدوپنجاه تا هشتصدوپنجاه هزار نفر بوده است. در حالی‌که در همین سال، آمریکا از طریق ارسال سلاح به این کشور سود هنگفتی را به‌دست آورده بود (بر طبق گزارش پنتاگون به سال 1988).

این اقدامات ایالات متحده در آفریقای جنوبی، به بهانه‌ی دفاع از تمدن بشری در مقابل حملات گروهک تروریستی ANC بوده است. به همین دلیل آمریکا و اسرائیل به قطع‌نامه‌ی 1987 که در مورد ریشه‌کن کردن تروریسم بود رأی دادند و همه‌ی ملل جهان را برای جنگ با این “طاعون زمان” فراخواندند. بدین ترتیب قطع‌نامه‌ی 2-153 تصویب شد و تنها هندوراس به این قطع‌نامه رأی ممتنع داد. سازمان ملل تأکید داشت که در مبارزه با تروریسم باید آزادی و استقلال سیاسی کشورها حفظ گردد. منع توسل به زور در رابطه با کشورها نیز از اصول ثابت سازمان ملل متحد معرفی شد و بنابر موارد منشور سازمان ملل متحد، ملت‌های زیرسلطه‌ی استعمار رژیم‌های نژادپرست و اشغال‌گران خارجی، بایستی به استقلال برسند. بر همین مبنا آفریقای جنوبی به خودمختاری رسید؛ در حالی‌که اسرائیل به اشغال فلسطین پرداخت، بدون این‌که به مواد منشور پایبند باشد. دخالت‌های ایالات متحده در آمریکای مرکزی (هندوراس)، ترور و خشونت را در این منطقه به همراه داشت. این امر مربوط به زمانی می‌شد که نگروپونت در هندوراس سفیر بود. او اکنون در سازمان ملل مشغول به کار است و مسوولیت طراحی مرحله‌ی جدید جنگ علیه تروریسم را بر عهده دارد. فرستاده ویژه ریگان در خاورمیانه رامسفلد بود، او اکنون طراح ساختار نظامی آمریکا در جنگ‌های اخیر است. جنگ‌هایی که مبارزه با تروریسم نام گرفته است. رامسفلد با کسانی ارتباط دارد که نقش بسیار مهمی را در دولت ریگان ایفا می‌کردند. تفکر و هدف آن‌ها هنوز هم تغییر نیافته است. امثال رامسفلد در دوره‌هایی، نمایندگی سیاسی طیف وسیعی از مردم را برعهده داشته‌اند. باوجود این‌که آن‌ها بر فرضیه‌ها و اعمالشان از سال‌ها پیش تا به امروز اصرار می‌ورزند، شگفت است که هنوز در عرصه‌ی سیاست منزوی نشده‌اند. تجربه‌ی تاریخی نشان داده است که آن‌هایی که نگه‌دارنده‌ی نظم و امنیت جهانی هستند جاویدان می‌مانند! امری که برژنسکی به آن معتقد است.

او البته انحصار قدرت را به چند مورد ارجاع می‌دهد؛ آرمان‌های دنیای جدید، به سمت پایان دادن به اعمال غیرانسانی گرایش دارند و بازگشت به اصول و ارزش‌ها باید مورد توجه قرار بگیرد. البته ممکن است این “بازگشت” با بی‌میلی ملت‌ها مواجه شود؛ اما باید دانست که اصولی مانند “صداقت” لازمه‌ی دنیای جدید است.

انتخاب مجری قانون بسیار مهم است و بسیاری از مسائل سیاسی به انتخاب شایسته‌ی یک مجری قانون وابسته است؛ چرا که زندگی سیاسی افراد یک جامعه در دست اوست. به همین دلیل است که شهرت این افراد فراتر از دایره‌ی نخبگان است.

معمولاً این نظریه‌ها در کنار نظریه‌های قرن پیش مطرح می‌شوند، در حالی‌که تلاش‌های قرن گذشته را در زمینه‌ی نخبه‌گرایی باید به کناری زد و یک قاعده‌ی بین‌المللی را ساخت که قدرت در آن نمی‌تواند آزادانه به خواسته‌هایش برسد. در نتیجه، اصل جدید و قابل احترامی را تدوین می‌کنیم بدین معنا که: “اظهارات روشن‌فکران به عنوان «مجریان جهانی» به کار برده می‌شود و نظریه‌های آنان را نباید گستاخانه فرض نمود”.

درک این امر بسیار ساده است؛ چرا که روشن‌فکران در طول تاریخ با تروریسم مخالف بوده‌اند. جرایم تروریستی تنها به سال 1980 منتهی نمی‌شوند، اتفاقات سال 1990 را هم باید مد نظر قرار داد. کشورهایی که به ارتش ایالات متحده کمک می‌کنند و در آن ذی‌نفع هستند باید از ملت‌های درست‌کار شرم کنند؛ چرا که اقدامات آن‌ها درست نیست و در افکار عمومی بسیار منفور خواهند شد. کافی است به دو کشور ترکیه و کلمبیا که به ارتش ایالات متحده کمک کرده بودند، نظری داشته باشیم. برایم حوادثی روی داد تا به دو کشور مذکور سفر کنم. من شاهد بدترین جرایم تروریستی در سال‌های 1990 به بعد در آن‌جا بودم. باتوجه به تجربه‌ی شخصی‌ام، چیزهایی بر من آشکار گشت که حتی نگاشتن آن‌ها نیز بسیار دشوار است. من مصر و اسرائیل را هم در کنار این دو کشور قرار می‌دهم.

از این مواردی که ذکر گردید، دو اصل منشعب می‌شود؛ اول این‌که تاریخ رایج و متداول تحریف شده است و تاریخ به ما دروغ می‌گوید! دوم؟ ما باید “مجریان جهانی” پیش برویم چرا که آن‌ها اهریمن تروریسم را از بین می‌برند.

نویسندگان متن سخنرانی‌ رئیس‌جمهور، سرقت ادبی از داستان‌های حماسی و قصه‌های کودکان را پیشه‌ی خود کرده‌اند و مدام صحبت از اهریمن و شیطان را به میان می‌آورند. راه دیگری که پیش‌روی‌مان باز می‌شود این است که نظریه‌های عصر جدید را موشکافانه بررسی کنیم تا به یک نتیجه‌ی عقلانی برسیم. اگر راه دیگری نیز برای مبارزه با تروریسم باشد من تا کنون آن‌را نیافته‌ام.

اندیشه‌ای که در پشت هر جنگ قرار دارد متفاوت است. مانند جنگ علیه تروریسم که می‌تواند مدت‌ها ادامه داشته باشد. در یک کنفرانس خبری رئیس‌جمهوری گفته بود: “به درستی آشکار نیست که چه جنگ‌هایی آزادی را در سرزمین اجدادی‌مان به ارمغان می‌آورد”. این سخنان امیدوار کننده نیست؛ پتانسیل حملات تروریستی نامحدود است. این حملات در هر جایی می‌تواند اتفاق بیفتد همان‌طور که حمله‌ی میکروب سیاه‌زخم این قضیه را آشکار ساخت. البته باید دانست که بین سال‌های 1996 – 2000، حمله‌ی میکروب سیاه‌زخم در سازمان اطلاعات اسرائیل مطرح شد که در رأس آن “امی ایالن” بود. ایالن معتقد بود آن‌هایی که می‌خواهند عملاً در مقابل تروریسم به پیروزی برسند با زیربنای پنهان آن آشنا نیستند و از یک جنگ نافرجام سرانجام به ستوه خواهد آمد. او که سخن‌گوی طرف اسرائیلی با فلسطینیان بود می‌گفت: تنها راه‌حل تروریسم در خاورمیانه، احترام به حقوق و خواسته‌ی فلسطینیان است که همان خودمختاری سرزمین‌های اشغالی است. هم‌چنین رئیس سابق اطلاعات نظامی اسرائیل به نام‌ “هارکابی” که یک عرب‌تبار بود گفته بود: “بیست سال پیش، زمانی که منافع اسرائیلی‌ها هنوز مصون از تعرض بود، آن‌ها در آن زمان نیز خشونت بی‌رحمانه‌ای را در قبال فلسطینی‌ها اعمال می‌کردند”. همین خشونت‌ها باعث گسترش القاعده و گروه‌های وابسته به آن شد.

از طرفی نیز کشورهای اروپای غربی هرساله اهدافشان را بر علیه تروریست‌های اسلام‌گرا تقویت می‌کنند. اعلام حمله‌ی نظامی در مقابل تهدیدات تروریستی، یک‌بار در سخنان رئیس‌جمهور طنین‌انداز شد و در اصل مرحله‌ی اول جنگ علیه تروریسم را تشریح کرد. دکترین ریگان – شاتز، بر این محور بود که نیروهای نظامی ایالات متحده باید در ساختار سازمان ملل جای بگیرند تا در مقابل حمله‌های احتمالی آینده به دفاع مشروع بپردازند. در تفسیر ماده 51 از منشور سازمان ملل، سعی می‌شد که حمله به لیبی موجه جلوه نماید و همین تفسیر مورد تحسین مفسرانی قرار گرفت که پیرو این نظریه بودند.

در یک بحث حقوقی چنین تفسیر شد که خشونت‌ورزی باید در مقابل جنایت‌کاران به کرّات انجام پذیرد. اما بعد این خشونت تبدیل به دفاع مشروع شد. در تحقیق متخصصان حقوقی “آناتومی لویس” آشکار گشت که تفسیر ماده 51 منشور، شرایط حمله به پاناما را در زمان بوش پدر توجیه کرده است.

بوش در آن وقت اعلام کرده بود که: “ما برای دفاع از کشور و منافع ملی اقدام نمودیم و حمله بدان خاطر بود که داروهای مختلفی از آن‌جا به ایالات متحده قاچاق می‌شد”. حال اگر تفسیر موسعی نیز از این ماده صورت بگیرد چندان عجیب نیست! چند روز پیش، جیمز بیکر پیش‌نهاد کرد، واشنگتن می‌تواند این ماده را نیز برای حمله به عراق تفسیر کند. چون عراق ممکن است روزی تهدیدی برای کشورمان و WMD محسوب شود.

در واقع جدای از معنایی که از ماده 51 منشور استنباط می‌شود، بحثی که توسط بیکر در سال 1989 آغاز شد، آن‌چنان‌که باید سایر گروه‌ها را قانع نکرد. عمل‌کرد سیاسی ایالات متحده باعث شده بود که قدرت نزد بانک‌داران، نخبگان و تاجران بلوکه شود؛ که همین انحصار قدرت، باعث قاچاق دارو از پاناما شده بود و بسیاری نیز با استفاده از شهرت سیاسی‌شان اقدام به این کار کردند. طبق گزارش GAO، بعد از حمله به پاناما چهارصد درصد، صادرات مواد مخدر افزایش یافت.

در این هنگام بود که فرمان استراتژیک کلینتون درباره‌ی “واکنش پیش‌گیرانه” مطرح شد و حتی حمله به کشورهایی که دارای سلاح‌های اتمی نیز بودند، در دستور کار قرار گرفت. بدین‌ترتیب مشارکت عمومی در نابودی تروریسم بین‌المللی، بهانه‌ای برای فریب عموم شده بود. نظریه‌ی “برخورد پیش‌گیرانه” منشأیی نو دارد. حتی در فرهنگ لغات هم تازگی دارد.

اِکسن چهل سال پیش معتقد بود که تفاسیر قانونی از حقوق بین‌المللی تنها نباید از جامعه‌ی آمریکایی ناشی شود. اگر دیگر کشورها مقاومت کنند، ایالات متحده واکنش نشان می‌دهد و قدرت خودش را به کار می‌گیرد تا تفسیر به نفع خودش صورت بگیرد. به عنوان نمونه، اِکسن واکنش آمریکا در قبال کوبا را مورد ملاحظه قرار می‌دهد. این مورد شامل مقاومت بسیار جدی کوبا در مقابل واشنگتن بود. کندی دستور داده بود تا اتباع کوبا را از ایالات متحده اخراج کنند؛ چرا که آنان‌ “عامل وحشت روی زمین” هستند. این امر تا زمانی است که فیدل کاسترو سرنگون شود. دولت کندی سرانجام به این نتیجه رسید که رژیم کاسترو مقاوم است. آشکار ایالات متحده شکست خورد؛ چرا که تا به امروز کوبا به ایالات متحده وابسته نشد. رژیم کاسترو نمونه‌ای از ناکامی آمریکایی‌ها در تغییر آمریکای مرکزی بود. زمانی که در کوبا توزیع زمین و سایر اَشکال ارزش‌های جمعی ترویج یافته بود، مردم فقیر و محروم تشویق شده بودند تا در انقلاب کوبا شرکت کنند. بعد از آن وضعیت سختی برای زندگی در کوبا به وجود آمد و تنها تهدیدات آمریکایی‌ها عاملی برای مقاومت کردن مردم کوبا بود. زمانی این تهدیدات می‌تواند مؤثر واقع شود که آمریکا دلایل قانع‌کننده‌ای برای “عامل وحشت روی زمین بودن” بیابد و آن وقت است که جنگ برای نابودی یک موجود خطرناک آغاز می‌شود.

جرایم ارتکاب یافته در کوبا بسیار است. این جرایم، دستاویزی برای جنگ‌های صلیبی روسیه در سال 1975 شد و جهان‌گشایی روسیه نیز در آن سال آغاز شد. این کشور اگرچه در استعمار نوین موفق عمل کرد، اما مفسران سیاسی اعتقاد داشتند که نتایج به‌دست آمده از استعمار نوین یکسان نیست. درواقع همین امر نیز اثبات شد چرا که نفت اروپا و جنوب دریای آتلانتیک به تصرف شوروی درنیامد. هدف بعدی کرملین تصرف فکری برزیل بود. از طرف دیگر مقاومت کوبا باعث خشم واشنگتن شده بود. در آن زمان آمریکا به جنوب آفریقا برگشت تا از کشور آنگولا که تازه به استقلال رسیده بود دفاع کند. مطالعات منسجم “پیرو” نشان داده است که اقدامات کسنیجر در آنگولا، ثمرات جنبش‌های آزادی‌خواهانه را از بین برده است. در سال‌های بعدی هم خصومت خطرناک ایالات متحده باعث شد بسیاری از کشورها به شوروی وابسته شوند. در سال 1989 وقتی ایالات متحده هیچ دستاویزی برای تهدید شوروی پیدا نکرد، به بهانه‌ی مبارزه ب تروریسم کوبایی، محدودیت‌های کوبا را افزایش داد و ادعا کرد که نابودی تروریسم در اهداف چهل ساله‌ی آمریکا قرار گرفته است. در این وقت جهان مرحله‌ی دیگری از تحجر را تجربه کرد. به عنوان نمونه، از دادن ویزا به یک هنرمند زن کوبایی امتناع شده بود، در حالی‌که او جزء انجمن هنرمندان بود. تنها به این دلیل که “کالین پاول”، کوبا را به عنوان یک کشور تروریستی معرفی کرده بود.

“جرج دِمی” معتقد است که در بیان حقیقت به طور قابل ملاحظه‌ای کوتاهی شده است. او در مدارکی نزدیک به هزار صفحه روشن می‌سازد که تحریم‌های ایالات متحده علیه کشورها، مبارزه‌ی جدی با تروریسم نیست. علاوه بر آن، حملات نامنظم به کشورها و کشته شدن بی‌گناهان، بازتاب نگران‌کننده‌ای در کشورهای مختلف داشته است. مبارزه با تروریسم به ندرت از این محدوده فراتر رفته است.

درباره‌ی این امر که چرا ما (ایالات متحده) و سایر کشورها از هم جدا بوده‌ایم، بحث بسیار شده است. اما اجازه بدهید سؤالاتی را درباره‌ی جنایات یازده سپتامبر مطرح کنیم.

1. چه کسی مسئول این جنایات است؟

2. آیا دلایل قانع‌کننده‌ای در رابطه‌ با این حادثه وجود دارد؟

3. واکنش مناسب در مقابل این حادثه چیست؟

4. در یک دوره‌ی زمانی و گذشت چند سال، چه نتایجی از این حادثه به دست خواهد آمد؟

هنوز افکار عمومی تصور می‌کنند که مظنون، گروهک القاعده و در رأس آن، بن‌لادن است. سازمان سیا بیش‌تر از همه از تشکیلات القاعده اطلاع داشت. چرا که همین سازمان، گروه‌های رادیکال اسلامی را از همه‌ی کشورها دور هم جمع کرد تا آن‌ها را در گروه‌های تروریستی مختلفی سازمان‌دهی کند. تروریست‌هایی که ریگان آن‌ها را به صورت قراردادی برای برقراری توازن در عرصه‌ی بین‌المللی به کار گرفت. همان‌طور که کمک به افغان‌ها در مقابل روسیه، هدف اصلی ایالات متحده نبود؛ بلکه برقراری توازن بین نیروهای روسی و افغان تلقی می‌شد.

علی‌رغم این‌که باید به طور جدی در حوزه‌ی اطلاعات بین‌المللی تحقیق و مطالعه شود اما در مورد مرتکبین جنایت یازده سپتامبر مدارک گنگ و مبهمی وجود دارد. هشت‌ ماه بعد از بمباران افغانستان روبرت، رئیس FBI خبر داد که آمریکا برای حمله به افغانستان طرح داشته است؛ همان‌طور که برای سایر کشورها نیز دارد. حمله میکروب سیاه‌زخم از طریق آزمایشگاه‌های دولتی صورت گرفت؛ که هنوز انگیزه‌ی آن به درستی مشخص نشده است. این امر به خوبی آشکار گردیده که ترور با توجه به قدرت و ثروت کشورها، در مورد آن‌ها اعمال می‌شود. ادعا می‌شود که مدارک قابل توجه‌ای درباره‌ی مشارکت گروه‌های اسلامی در حادثه‌ی یازده سپتامبر وجود دارد. تروریست‌ها در بیست سال پیش هم، دست به اقداماتی با انگیزه‌ی متفاوت نسبت به امروز می‌زدند که در حال حاضر برای کشورها تهدید کننده نیست. انگیزه‌ی آن‌ها جنگ علیه کافرانی بود که به سرزمین‌های اسلامی وارد شده بودند. از دیگر اهداف پایدار آن‌ها که تا امروز هم وجود دارد، نابودی حکومت‌های فاسد است، که هم‌ اعمال گذشته و حال آن‌ها، منجر به ایجاد یک دیدگاه افراطی نسبت به اسلام شده است. مثلاً زمانی که روسیه از افغانستان عقب‌نشینی کرد، عملیات تروریستی افغان‌ها هم علیه روسیه متوقف شد. چرا که کافران از یک سرزمین اسلامی عقب‌نشینی کرده بودند و جنگ با آن‌ها دیگر صحیح نبود. بن‌لادن نیز زمانی جنگ با آمریکا را تدارک دید که ده‌ها هزار سرباز به بیت‌المقدس اعزام شدند و اعمال ظالمانه‌ی آن‌ها توسط مقامات کاخ سفید حمایت می‌شد. نابودی رژیم‌های ظالمانه،‌ به خوبی در کنترل گروه‌های اسلامی بود. حتی قبل از یازده سپتامبر هم این قدرت در ‌آن‌ها وجود داشت. احتمال این‌که جرایم تروریستی در آینده کمتر شود بسیار کم است. دولت‌مردان در مقابل شروط سازمان‌های تروریستی، با وجود ترس از آن‌ها، موضع واحدی را اتخاذ می‌کنند. جرج بوش در متنی ترحم برانگیز چنین گفته بود: “چرا آن‌ها از ما نفرت دارند؟”

البته این مسأله غلط عنوان شده است؛ چرا که آن‌ها از ما نفرت ندارند، بلکه بیش‌تر سیاست‌های ایالات متحده است که این انزجار را به وجود آورده است. به هر حال اگر این سؤال به درستی مطرح شود، پیدا کردن پاسخ آن سخت نیست. چهل‌وچهار سال پیش آیزن‌هاور موضوعی را تحت عنوان “جنگ تنفرانگیز علیه آمریکا” مطرح کرد و تأکید کرد که این جنگ توسط ملت‌های عرب به وجود آمده است، نه توسط دولت‌های آنان. تنها دلیلی که NCS پیش‌نهاد شد، این بود که ایالات متحده از حکومت‌های فاسد و ظالمانه‌ای حمایت می‌کرد؛ اتخاذ این سیاست‌های حمایتی، به دلیل پیشرفت‌های اقتصادی و تأمین منافع ایالات متحده از نفت خاورمیانه بود. بر همین مبنا، سیاست‌های ایالات متحده در عراق و اسرائیل دچار مشکل شده است. بسیاری از مفسران ترجیح می‌دهند پاسخ آسان‌تری به این مسأله بدهند. خشم رادیکال‌ها ریشه در تنفر از آزادی و دموکراسی دارد. از جمله مشکلات دیگر آن‌ها، ناتوانی در جهانی‌شدن است و همین دلایل نفرت آن‌ها را علیه غرب به وجود آورده است.

این نظریه خوش‌بینانه است و چندان اساسی نیست. چند هفته پیش، گزارش BBC از پاکستان حاکی از آن بود که: خشم مردم نسبت به ایالات متحده در پاکستان افزایش یافته است. زیرا حمایت از دولت‌ها نظامی پرویز مشرف، باعث به وجود آمدن یک حکومت غیردموکراتیک در پاکستان شده است. یک محقق مصری، به شکبه‌ی BBC چنین گفته بود: “عرب‌ها و مسلمانان با آمریکا مخالف هستند؛ زیرا این کشور از حکومت‌های غیر دموکراتیک در جهان عرب حمایت می‌کند و آزادی و دموکراسی غربی القا می‌کند؛ در حالی‌که ما موافق با آن نیستیم”. او هم‌چنین می‌گوید: “حقوق بشر، تنها بهانه‌ای است برای تأمین منافع ایالات متحده که به کشورهای مختلفی لشکرکشی کند”. او معتقد است که تروریسم، واکنشی به بی‌عدالتی در اعمال سیاست‌های غربی است. بر همین مبنا، خط‌مشی سیاسی بسیاری از کشورها توسط آمریکا تغییر یافته است. سرپرست شورای بیگانگان در آمریکا نیز معتقد است که حکومت‌های سرکوب‌گری مانند مصر و عربستان سعودی، رهبری جنبش‌های ضدآمریکایی را در جهان عرب بر عهده دارند.

سؤالی که مطرح می‌شود این است که واکنش‌ مناسب در مقابل گسترش دموکراسی چگونه باید باشد؟ جواب‌ها در این زمینه بسیار جنجال‌برانگیز هستند؛ اما می‌توانیم به یک معیار اخلاقی معتدل دست یابیم؛ که اگر عملی نزد ما (غرب) شایسته باشد، برای دیگران نیز شایسته است و اگر به طور خاصی نزد دیگران نادرست باشد، برای ما نیز صحیح نمی‌باشد. کسانی که این معیارها را رد می‌کنند به اهمیت این بحث آگاه نیستند.

سؤال دیگر این است که واکنش مناسب در مقابل تفکر جنگ‌طلبانه چگونه باشد؟ بدین طریق وارد بحث‌های اخلاقی می‌شویم. کوبا در چهل سال پیش عامل وحشت روی زمین نام می‌گیرد و نیکاراگوئه به حکم دیوان بین‌المللی کیفری و شورای امنیت، محکوم به انجام جنایات جنگی می‌شود. آمریکا به استفاده‌ی غیرقانونی از قوای نظامی‌اش ادامه می‌دهد و اهداف غیرنظامی در این کشور، جزء اهداف جنگی محسوب می‌شوند. بدین ترتیب ده‌ها هزار نفر کشته می‌شوند و این کشور تبدیل به مخروبه‌ای می‌شود. با این وجود هیچ کس باور نمی‌کند که نیکاراگوئه یا کوبا قدرت بمباران واشنگتن و نیویورک را داشته باشند؛ یا این دو کشور بتوانند رهبران سیاسی ایالات متحده را نابود سازند.

بنابراین کسانی که این معیار اخلاقی را قبول کرده‌‌اند باید به افشاگری توطئه بمباران افغانستان بپردازند. به عبارت دیگر بمباران این کشور، جنایات وحشیانه‌ای بود که آمریکا انجام آن را تشخیص داده بود. قبل از شروع بمباران، رئیس‌جمهوری این جنگ را کمک به افغانستان اعلام کرده بود اما بعداً بمباران شروع شد. توجیه دیگر این بود که زمان توقف حملات وقتی است که رژیم طالبان از بین بروند؛ اما این جنگ چند هفته بعد پایان یافت. نتیجتاً این‌که روش مبارزه با اقدامات تروریستی توسط آمریکا، تفاوت بسیاری با معیارهای اخلاقی دارد.

مورخ جنگ، میشل هاوارد، از عملکرد سیاسی در قبال تروریسم، زمانی حمایت می‌کند که این عملکرد تحت لوای سازمان ملل صورت گرفته باشد. به نظر او دستگیری و محاکمه‌ی جنایت‌کاران جنگی باید در دیوان بین‌المللی کیفری صورت بگیرد. محاکمه‌ی آنان نیز باید در دادگاه‌های منصفانه برگزار شود و تنها وقتی رأی به محکومیت آن‌ها صادر شود که مجرمیت آن‌ها اثبات شده باشد.

ممکن است ما بپرسیم که این نوع عملکرد آمریکا، چه بازتابی در جهان خواهد داشت؟ خواهیم گفت: مسلماً استقلال کشورها به مخاطره می‌افتد و موجب خشم رهبران سیاسی خواهد شد. نظریه‌ی حمله‌ی پیش‌گیرانه نیز موجب مخدوش شدن استقلال سیاسی کشورها است؛ همان‌طور که در مورد عراق این مسأله اتفاق افتاد. نتایج حمله به عراق بسیار مهم است. اثبات این امر که آیا حمله به عراق پیش‌گیرانه‌ بوده است یا خیر، بر عهده‌ی کسانی است که می‌خواستند قدرتشان را در مورد حمله به یک کشور آزمایش کنند. تاکنون هم دلایل حمله به عراق روشن نبوده است. البته به راحتی می‌توان بر خلاف مشاهدات، آن را اثبات کرد؛ “ما پرهیزگار هستیم و آن‌ها اهریمن هستند”! در این دکترین، اگر از منظر قدرت به آن بنگریم هیچ بحثی در آن نیست. این طرز فکر، ریشه در نیرنگی بزرگ دارد که کم‌تر در مورد آن بحث می‌شود. اما به واقع هیچ‌کدام از این ادعاها نمی‌تواند مرکزیت قدرت به وجود بیاورد و تسلط بر فرهنگ بدعت‌گذار را از آن خود سازد. به‌کارگیری این دکترین، تاریخ را به چالش می‌کشاند؛ اما نکات آموزنده‌ای را هم در بر دارد. زیرا ایجادکننده‌ی تعادل اخلاقی در عرصه‌ی سیاست است.

در این بین، چاره‌ی دولت‌ها این است برای اقدامات خشونت‌آمیزشان، به ملت تکیه نکنند. نمونه‌ی آن، اعتراضات مختلف ملت آمریکا برای حمله به عراق بود. “نیل کلر” مقاله‌نویس نیویورک تایمز می‌نویسد: “در کم‌تر از یک سال، سربازان آمریکایی برای جنگ به افغانستان اعزام شدند. طالبان رژیم پایداری نبودند و حمایت‌کنندگان این رژیم نیز در عرصه‌ی بین‌الملل منزوی شده بودند و این تنها عامل شکست رژیم طالبان و توجیه‌کننده‌ی حمله بود”. نظریه‌پرداز چپ، “کریستوفر هیچیز” معتقد است: “مردم در این جنگ، یک دفعه خودشان را با یک افعی روبه‌رو دیدند؛ در حالی‌که نحوه‌ی برخورد با این افعی را نمی‌دانستند”. شعار آن‌ها این بود که به جنگ می‌رویم نه برای تصرف، بلکه برای تحقق بخشیدن به خواسته‌های انسانی. مانند حمله‌ به فیلیپین که در آن زمان رئیس‌جمهور، مک کلینی دستور داد تا نیروهایش مسئولیت خطیر خودشان را برای تمدن، انسانیت و آزادی در فیلیپین به خوبی اجرا کنند.

در افغانستان، تغییر رژیم صورت نگرفته و غرب این واقعیت را نادیده گرفته است. این امر ریشه در سهل‌انگاری آنان دارد. سؤالی که در این‌جا باقی می‌ماند این است، زمانی که هویت تروریست‌ها آشکار شد، آیا دولت آمریکا موظف است برای استرداد تروریست‌ها به کشورهای مختلف حمله کند؟! و آن‌ها را به دادگاه بکشاند؟! همان‌طور که می‌دانیم هشت ماه بعد از یازده سپتامبر، ایالات متحده فقط هویت تروریست‌ها را حدس زدد و کشورهایی که فرض می‌شد تروریست‌ها از آن‌جا اقدام به طرح نقشه نموده‌اند، تنها آلمان و امارات متحده عربی بودند. اما باز هم آن‌ها مرتکب سهل‌انگاری شدند. نتایج نظرسنجی در آمریکا، بر اقدام غیرنظامی علیه تروریسم شدیداً تأکید داشت. هند و اسرائیل با این‌که مجهز به سلاح‌های اتمی هستند، اما تهدیدات آمریکا متوجه این دو کشور نیست. در این بین افغانستان پروژه‌ای متفاوت بود. ادامه‌ی این بحث آشکار می‌سازد که در حمله‌ی نظامی ایالات متحده، بسیاری از واقعیت‌ها نادیده گرفته شده است. این کشور تجارب بسیاری در زمینه مداخله در آمریکای لاتین دارد. این دخالت‌ها در کشورهای مختلف متفاوت است؛ برای نمونه، دودرصد در مکزیک، یازده‌درصد در کلمبیا و ونزوئلا می‌باشد. به اعتقاد آمریکا تحویل گرفتن تروریست‌ها و محاکمه‌ی آنان امری معقول است. تنها استثنای این مورد، پاناما بود که هشتاددرصد از طریق قضایی و شانزده‌درصد از حمایت‌های نظامی ایالات متحده برای کودتاه برخوردار شد. این موضوع یادآور مرگ هزاران نفر از مردم فقیر است.

جنایات غرب عموماً بدون بررسی باقی مانده‌اند. جنایات آمریکا در پاناما، فقط باعث محکومیت‌ یک تبهکار جانی شد، که جرایم بسیاری را مرتکب شده بود. وی از حقوق‌بگیران سیا بود و حکم آو در فلوریدا اجرا شد. بهتر است سؤالی از خودمان بپرسیم: تا چه حد قربانیان یازده سپتامبر شبیه به دختران و پسرانی هستند که بیست دسامبر 1989 کشته شدند؟! تا چه اندازه اندوه مادران و پدران این حادثه، شبیه به حادثه تروریستی سال 1989 است؟! عجیب است، آن‌هایی که این حوادث را به وجود آوردند، خودشان را نجات دهنده‌ی بشریت می‌‌نامند. رئیس سازمان حقوق بشر در آفریقا (1995 – 1993) که هم‌اکنون استاد رشته‌ی حقوق در دانشگاه “اِموری” می‌باشد، در گرد‌همایی بین‌المللی کارکرد حقوق بشر در جنوا گفت: “ من از درک متقابل سیاست و اخلاق عاجز هستم. در مبارزه‌‌ی ایالات متحده در مقابل گروهک‌های اسلامی، به نظر می‌رسد که دشمن اصلی آن گروهک‌ها هستند و در مبارزه‌ی گروه‌های اسلامی علیه ایالات متحده، به نظر می‌رسد که آمریکایی‌ها دشمن هستند.

اما نظر افغان‌ها در این باره چیست؟ در این مورد اطلاعات اندک است؛ اما چندان با فقدان اطلاعات هم مواجه نیستم. در ماه اکتبر گذشته، هزار تن از رهبران افغان در پیشاور گرد هم جمع‌ شدند. برخی از کشورهای دیگر و برخی از داخل افغانستان آمده بودند تا برای سرکوب طالبان تدبیری بیاندیشند. بزرگان قوم‌های مختلف، روحانیون اسلامی، سیاست‌مداران و چریک‌های نظامی در این گردهمایی به وحدت‌نظر رسیدند. در آن‌جا فقط به طور مسالمت‌آمیزی به گفتگو پرداختند. آن‌ها تأکید کردند که ایالات متحده باید بمباران هوایی را متوقف کند و رسانه‌های بین‌المللی باید درباره‌ی بمباران مردم بی‌گناه، به آمریکا فشار بیاورند. آن‌ها هم‌چنین خواستار صدور فرمان پایان جنگ در افغانستان شدند. آن‌ها درباره‌ی سرنگونی رژیم‌ طالبان به بحث پرداختند و بر این امر اصرار داشتند که اهداف آن‌ها باید بدون تلفات انسانی به نتیجه برسد.

خبری که به رهبران معارض افغانستان رسید، حاکی از این بود که “عبدالحق” به طور وسیعی مورد حمایت واشنگتن است. خاطره‌ی او یادآور اشک‌ریختن‌های رئیس‌جمهور، کرزای است. عبدالحق پس از ورود به افغانستان، ابتدا توسط طالبان دستگیر شد و سپس طالبان او را به قتل رساندند. در مراحل بعد، آمریکا برای رد گم کردن دخالت‌هایش تلاش کرد. هم‌زمان، سایر گروه‌ها نیز علیه طالبان شورش کردند. بمباران افغانستان، شکستی بزرگ در دیپلماسی خارجی ایالات متحده بود. طرح کلی عبدالحق، تلاش برای دست یافتن به صلح بدون جنگ و خون‌ریزی بود؛ در حالی‌که سایرین می‌کوشیدند تلاش‌های دیپلماتیک او را با بمباران افغانستان از بین ببرند. او به مردم گفته بود آمریکا سعی دارد به زور وارد کشور شود و می‌خواهد خودش نشانه‌ی پیروزی باشد و با حمله‌خود، رعب و وحشت را به وجود می‌آورد؛ اما در آن زمان، حرف‌های او جدی گرفته نشد.

آمریکا‌یی‌ها درد و رنج بسیاری را برای ملت افغان به ارمغان آوردند و نگران تلفات انسانی جنگ نبودند. بسیاری جان خود را در این بمباران از دست دادند.

به طور خلاصه، سهل‌انگاری مقامات آمریکایی در بمباران‌‌ها باعث واکنش‌ غیرارادی مردم می‌شد. آمریکایی‌ها در این مورد چندان قدرت خود را پردازش نکرده بودند. همین بمباران‌ها باعث پردازش قدرت آن‌ها شد. هیچ کلمه‌ای در ایالات متحده در این باره انتشار نیافت و ما می‌توانیم به راحتی خواست‌های انسانی را در مقابل بمباران‌ها مطرح کنیم.

اجازه بدهید مسأله‌ای را مختصراً عنوان کنیم. مدتی چنین فرض می‌کردم که حادثه یازده سپتامبر، چهره‌ی حق به جانبی به ایالات متحده در دفاع از خودش داده است. بعد از آن بود که دکترین حمله‌ی پیش‌گیرانه بوش مطرح شد. همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، حکومت‌های مستبد به این بهانه توانستند به خشونت و سرکوب بپردازند. روسیه با اشتیاق به ائتلاف ضد تروریسم پیوست؛ چرا که انتظار داشت می‌تواند به طور غیرمستقیم، شورشیان چچن را تحت فشار قرار بدهد. چین نیز با دلایلی مشابه به ائتلاف پیوست. ترکیه اولین کشوری بود که حاضر شد سربازهایش را برای جنگ علیه تروریسم اعزام کند. نخست‌وزیر ترکیه با مشارکت کشورش در این ائتلاف، امیدوار بود بتواند کُردها را به طرز فلاکت‌باری سرکوب کند.

در سال 1997 نمونه‌ی دیگری از ائتلاف جهانی علیه تروریسم آشکار شد. در آن سال نیروهای آمریکایی عملیات ضدشورش را در کشورهای مختلف اِعمال کردند. ترکیه در سال 1990 از کابل به خاطر موفقیت‌هایش در زمینه‌ی ترور قدردانی کرد. حمایت‌های این کشور از جنایات هولناکی بود که در آن سال اتفاق افتاد. اسرائیل تشخیص داد که با وجود این ائتلاف قادر است فلسطینیان را هرچه بیش‌تر سرکوب کند و به تصرفات خودش ادامه دهد.

بسیاری حکومت‌ها از جمله ایالات متحده، تشکیلاتی را برای برقراری نظم داخلی به عنوان جنگ با ترور تشکیل دادند. بهره‌برداری از این فضا و تحریک احساسات مردمی،‌ سرانجام به آنجا رسید که دولت بوش از این فرصت استفاده نمود و به ملت‌‌های مختلفی هجوم برد. نسل‌های بعدی‌ آمریکا نیز با معیارهای فزون‌تری، این روال را ادامه می‌دهند؛ برای این‌که آن‌ها نیز بر اساس منافع تصمیم می‌گیرند.

نتیجه‌ی کلی این است که ایالات متحده‌ی به دنبال تسلط بر آسیای مرکزی است. کمک به کشورهای آسیای مرکزی، برای حفظ موقعیت ایالات متحده است. یکی دیگر از دلایل این بازی بزرگ، کنترل منابع این منطقه و به دست گرفتن سرچشمه‌ی انرژی جهان است. بر این اساس، سیستم هدفمندی را این کشور دنبال می‌کند تا بر کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس نیز مسلط شود. این بحث را “دیه‌گو گارسیا” از منبع موثقی، قبل از جنگ افغانستان مطرح کرد. بر همین مبنا، دخالت‌های متعدد ایالات متحده در مکان‌های مختلف، در نوسان بوده است. دولت بوش در مرحله‌ی جدیدی از جنگ علیه تروریسم، به طور چشم‌گیری بهره‌مند شد و قوای نظامی‌اش را در سراسر دنیا گسترش داد. این تفکر زمانی آشکار گشت که ملک عبدالله پادشاه عربستان سعودی در ماه آوریل، از ایالات متحده دیدن کرد. در آن دیدار ملک عبدالله تأکید داشت که این کشور باید هزینه‌ی ناآرامی را در جهان عرب بپردازد. چرا که حمایت‌های بی‌شائبه از اسرئیل، باعث ناآرامی در منطقه شده است. او ادعا کرده بود که ایالات متحده به گفته‌های او و سایر کشورهای عرب توجهی ندارد و به همین دلیل ناامنی در منطقه بوجود آمده است. یک مقام عالی‌رتبه‌ی آمریکایی گفته بود: “ اگر او فکر می‌کند ما در طوفان صحرا مقاوم هستیم درست فکر می‌کند چرا که ما در آینده‌ی نزدیک به کمک سلاح‌هایمان دوبرابر قوی‌تر از امروز خواهیم شد”. به اعتقاد او، ادعایش در جنگ افغانستان به اثبات رسیده است.

یک تحلیل‌گر سیاسی چنین تفسیری می‌کند که “در این جنگ‌ها، اکثر کشورها از اندیشه‌ ما دفاع کردند؛ اما عملاً در جنگ با ما متحد نبودند. نمونه‌ی آن جنگ افغانستان بود. این جنگ، به بسیاری از کشورها نشان داد که اگر خارج از محدوده‌ عمل کنند، حمله‌ی پیش‌گیرانه در مورد آنان نیز اعمال خواهد شد. بمباران صربستان نیز با دلایلی مشابه صورت گرفت.

پذیرش ناتو برای برقراری صلح در عربستان، فقط توسط بلر و کلینتون عنوان شد؛ بدون این‌که نروژ و ایتالیا نیز به این موضوع رأی بدهند.

این امر، درون‌مایه‌ی اصلی کشورداری است و با دلایل تاریخی نیز اثبات می‌شود. در این‌جا به این بحث نمی‌پردازیم. مسأله‌ای دیگر، ترفند در عرصه بین‌الملل است؛ چرا که در صحنه‌ی سیاست معیارهای اخلاقی نابود شده است. همین ترفندها بعد از یازده سپتامبر تغییراتی را در جهان سیاست به‌وجود آورده است؛ البته همه‌ی این تغییرات به حادثه‌ی یازده سپتامبر مربوط نمی‌شود.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات