نویسنده: ناصر ترابي / كارشناس ارشد علوم سياسي
گرچه پس از فروپاشي شوروي، سوسياليسم از نظام مديريتي جهان رخ بربست وليكن از آنجا كه اين آموزه بيش از دو قرن به عنوان منتقد(1) (و آنتي تز ليبراليسم) و در دوران كوتاهتري به عنوان حاكميت، حضور جدي داشت و از آنجا كه هنوز هم اين آموزه در جهان هواخواهاني دارد (هرچند موتور فكري – نظري و برنامه نويسي آنها مانند گذشته نميسوزد و نميسوزاند!) و باتوجه به اينكه، كنكاش و كاوش درهر مكتب فكري و تحليل و مداقه در نقاط ضعف و قوت، معايب و محاسن، فرصتها و تهديدها قطعاً خالي از ثمره نيست، سعي خواهيم نمود در فرصت پيش رو از نسبت سنجي بين اسلام و سوسياليسم با ذرهبين دقت و انصاف بر نقاط افتراق و اشتراك اين دو دكترين، گذري داشته باشيم، بيشك تأييد مينماييد كه در اين مقال، پرداختن به تمام زوايا و علتيابي بسياري از مسائل، محال و مجالي مفصلتر ميطلبد (گرچه عدهاي مانند دكتر قرضاوي (2) با انتقاد به سوسياليسمهاي عرب، هيچ مناسبتي بين اسلام و سوسياليسم نميبينند وليكن نگارنده معتقد است كه در الحاديترين مكاتب نيز ميتوان نكات مثبت جهت تقويت آموزههاي خودي ديد، حداقل در روشها و تكنيكها). آنچه در پيش رو داريم بيان كليت تفكرات درهم تنيده، معروف به جريان چپ است، در سه ضلع مثلث كمونيسم، ماركسيسم و سوسياليسم. مسلماً هركدام از آنها اولاً تعريف مجزايي دارد دوماً در مناطقي از هم منفك و زاويه ميگيرند و در مواقعي نيز كاملاً روبهروي هم ميايستند(مانند نگاه سوسياليستهاي اصلاحطلب به دولت در برابر سايرين) اما در اينجا تأكيد و بررسي بر اشتراكات مورد تأييد كلي بين آنها است(و روابط طولي و مولد اين سه را نيز ميگذاريم و ميگذريم).
يكم: رابطه با دين، كانون افتراق
مكتب ماركسيسم با نگاهي ماترياليستي به مذهب، آن را افيون تودهها ميداند و در مجموع مذهب را نوعي ايدئولوژي ميداند كه دولت توسط سرايت آن از طبقه حاكم به طبقه محكوم براي خشوع بيشتر از آن استفاده ميكند. ماركس مذهب را معلول و فوير باخ آن را علت بيچارگي و بدبختي مردم ميدانند. از نظر ماركس مذهب مشوق تحمل دشواريها براي پاداش اخروي است، لذا جامعه را از حركت انقلابي باز ميدارد. در نقطه مقابل ديدگاه اسلام كاملاً متفاوت است، در خصوص كارويژه دين در منظر مسلمانان بهتراست نگاهي بيندازيم به نامه تاريخي آيت الله خميني(ره) به آقاي گورباچف كه خطاب به وي فرمود: «جناب آقاي گورباچف! بايد به حقيقت رو آورد؛ مشكل اصلي كشور شما مسئله مالكيت و اقتصاد و آزادي نيست. مشكل شما عدم اعتقاد واقعي به خداست، همان مشكلي كه غرب را هم به ابتذال و بنبست كشيده يا خواهد كشيد. مشكل اصلي شما مبارزه طولاني و بيهوده با خدا و مبدأ هستي و آفرينش است.
براي همه روشن است كه از اين پس كمونيسم را بايد در موزههاي تاريخ سياسي جهان جستوجو كرد، چراكه ماركسيسم جوابگوي هيچ نيازي از نيازهاي واقعي انسان نيست چراكه مكتبي است مادي و با ماديت نميتوان بشريت را از بحران عدم اعتقاد به معنويت كه اساسيترين درد جامعه بشري در غرب و شرق است، به در آورد. قرآن مجيد اساس تفكر مادي را نقد ميكند و به آنان كه بر اين پندارند كه خدا نيست وگرنه ديده ميشد (لن نومن لك حتي نري الله جهره) ميفرمايد: (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير).
راستي مذهبي كه ايران را در مقابل ابرقدرتها چون كوه استوار كرده است مخدر جامعه است؟! آيا مذهبي كه طالب اجراي عدالت در جهان و خواهان آزادي انسان از قيود مادي و معنوي است مخدر جامعه است؟! آري مذهبي كه وسيله شود تا سرمايههاي مادي و معنوي كشورهاي اسلامي و غير اسلامي در اختيار ابر قدرتها و قدرتها قرار گيرد و بر سر مردم فرياد كشد كه دين از سياست جداست، مخدر جامعه است.» دلايل متفاوتي در فروكشي اتمسفر ماركسيستي وجود دارد، اما آنچه ميخ تابوت ماركسيست را كوبيد، انقلاب ايران شيعه بود كه براي چندمين بار پيشبينيهاي جزم سوسياليسم ماركسيسم را با بحران صحت روبهرو كرد. همانگونه كه ماركسيسم با پيشبيني بحرانهاي اقتصادي شهرت يافت با شكست پيشبينيهايش در خصوص انقلابهاي كشورهاي سرمايهداري وجاهت شبه علمي خود را از دست داد.
دوم: اقتصاد، ركن ركين سوسياليسم
ماركسيسم سوسياليسم آموزهاي اجتماعي – اقتصادي است كه همه رويدادهاي تاريخ را از دريچه اين دو منظر به ويژه اقتصاد مينگرد لذا از اين جهت، وجه تكساحتي و تك بعدي مييابد. اما در اسلام اقتصاد تنها يك قطعه از پازل تمدن اسلامي است البته يك قطعه تأثيرگذار. اسلام، چرخ دنده اقتصاد را يكي از عوامل حركت موتور خود ميداند اما همه آن نيست.
سوم: امپرياليسم خوب
به جز لنين كه از تفكرات ماركس در خصوص امپرياليسم توبه كرد و در صدد تئوريزه كردن ايدههاي ضد امپرياليستي برآمد تقريباً تمام مكتب چپ نه تنها با امپرياليسم مخالف نيستند بلكه وجود آن را مثبت نيز تلقي مينمودند، اما در اسلام امپرياليسم- بخوانيد استكبار- هميشه در نوك حمله انتقادات مسلمانان به وضعيت حاكم بر جهان بوده است.
چهارم: كارگر بيچاره
در تفكر طبقاتي ماركسيسم، كارگر مستعمره و چرخ زيرين آسياب سرمايهداري است ولي درآموزه اسلام ضمن مخالفت با استثمار و بردهكشي از افراد، كارگر جايگاه ويژه و قابل تقديري دارد به شكلي كه فرد اول اسلام، پيامبر اعظم (ص) دست وي را ميبوسيد، برخلاف چپگرايان كه در آن كارگران احساس خفت ميكردند در اسلام صاحب عزت و موتور محرك، اقتصاد مولد است.
پنجم: سرمايهدار نامرد
ماركسيسم، طبقه بورژوا و سرمايهدار را با عينك بدبيني مينگرد و اصولاً در پي اضمحلال آن است، در اسلام اگر سرمايه دار، بدون فساد و از راه مشروع به ثروت دست يابد اسلام نه تنها مخالف آن نيست بلكه از آن حمايت نيز مينمايد زيرا براي گسترش تمدن خود و پويايي اقتصاد به آن نيازمند است، شاهد مثال آن همسر پيامبر اسلام كه جزو متمولين منطقه خود بود. سوسياليسم از پرولتاريا عليه بورژوا دفاع ميكند و در اين مسير سناريوي انقلاب طراحي مينمايد اما اسلام از مستضعف دفاع ميكند عليه ظالم، بدون توجه به طبقه و موقعيت اجتماعي اقتصادي.
ششم: توزيع عدالت
آموزه سوسياليسم ماركسيسم براي دستيابي به عدالت و توزيع عادلانه ثروت به راحتترين راه ممكن دست مييازد؛حذف سرمايهدار، كه اين يعني مرگ انگيزه فردي اما در دين مبين اسلام، سرمايهدار ضمن آزادي در حفظ و گسترش ثروت، ملزم به پرداخت بخشي از دارايي غيرلازم خود تحت عناوين زكات، خمس، فطريه و... به افراد نيازمند و حكومت است كه اين امر موجب گردش سرمايه سالم در جامعه ميگردد. در وجه سلبي، اسلام به شدت با ربا ستيز ميكند مسئلهاي كه ماركسيسم در قبال آن سكوت ميكند.
هفتم: عدالت يا مساوات؟!
كمونيسم سوسياليسم با توجه به نگاه جامعهشناختي خود كه ريشه در تفكر غلط انسانشناختي آن دارد اولين راه را بهترين راه ميداند بر اين اساس عدالت يعني تساوي، بدون در نظر گرفتن تفاوتها، براي همه مردم يك نسخه ميپيچد؛ همه در همه چيز برابرند. وليكن اسلام كه مصدر آن وحي و نيروي فراي عقل در حال تكامل بشري است، آگاه به تفاوتهاي انساني است از مبدأ و مقصد بشريت مطلع است و بر سبك زندگي آن اشراف كامل دارد، لذا همه قفلها را با يك كليد نميگشايد. شاهد مثال اين مدعا تفاوت در ارث، حقوق دستمزد، ديه، شهادت و غيره. اما آنچه در پي اين امور هويدا ميگردد نگاه جزم و دگم باور كمونيسم ماركسيسم است مانند اينكه مراحل طي تاريخ بشر را قطعي و مشخص ميداند(3)، راهحلهاي خود را تنها مسير نجاتبخش معرفي ميكند، عدالت جز در نظام اجتماعي ديكتاتوري پرولتاريا ايجاد نميگردد و... در كل به بشر نگاهي ابزاري و از بالا دارد.
هشتم: مالكيت فردي
راهحل ماركسيسم براي حل تعارض بين سرمايهدار و كارگر، لغو سرمايهداري خصوصي است. (4)
استاد شهيد مطهري اين نوا را خوشتر نواخته:
«هر چند اسلام مالكيت فردي و شخصي را در سرمايههاي طبيعي و صناعي نميپذيرد و مالكيت را در اين امور عمومي ميداند، ولي اسلام مالكيت اشتراكي كار را نيز نميپذيرد؛ يعني، طرفدار اين اصل نيست كه «كار به قدر استعداد و خرج به قدر احتياج» نميگويد همه ملزماند كه كار كنند و محصول كارشان الزاماً به اجتماع تعلق دارد... پس آن مقدار از سوسياليسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجيه است كه قسمتي از سرمايهها؛ يعني، سرمايههاي عمومي بالاشتراك باشد و اما كار بالاشتراك را كه الزامي و اجباري باشد، هيچگونه نميتوان از اسلام استنباط كرد، مگر اينكه در موارد خاص؛ يعني، در زمينهاي عمومي يا كارخانههاي عمومي، طوري باشد كه كار فردي ميسر نباشد و تازه اگر هم اين طور باشد نه چنين است كه مالكيت فردي در كار نيست، بلكه محصول بالسويه يا بالتفاوت طبق قرارداد ميانشان تقسيم ميشود و هر فردي مالك فردي سهم خود خواهد بود، پس اگر مشخصه اصل سوسياليسم را اشتراك سرمايه بدانيم، اسلام يك مسلك اشتراكي است و اگرمشخصه اصلي آن را اشتراك در كار بدانيم، اسلام يك مسلك اشتراكي نيست.» (5)
نهم: دولت گذار
دولت در اسلام نقش كارگزار حاكميت و برقراركننده نظم و مدير بخشهاي مختلف جامعه است البته با قيد شرايط و محدوديتهاي خاص اما در نگاه كمونيسم ماركسيسم، دولت بستر انتقال جامعه از سرمايهداري به سوسياليسم است. آنها كارويژه دولت را مسهل و شرط بقاي جامعه طبقاتي و ابزار سلطه طبقهاي بر طبقهاي ديگر ميدانند. بر اين اساس، دولت ديكتاتوري پرولتاريا را نيز دوران گذاري به نظم بيدولتي داوطلبانه و خودمختار ايالات (البته اگر بتوان نام نظم بر آن گذاشت) توسط سنديكاها، تشكلها و صنوف ميدانند. در پايان شايان ذكر است گرچه ممكن است اسلام و سوسياليسم ماركسيسم در اهداف كوتاه مدتي مانند«عدالت اجتماعي اقتصادي، مبارزه با فقر و تبعيض و مخالفت با احتكار» تشابهاتي داشته باشند اما در مبدأ، غايت و نقشه راه رسيدن از مبدأ تا مقصود، فرسنگها فاصله دارند.