شناختشناسی و روششناسی کتاب
کتاب حاضر به گفته نویسنده پاسخی است به کتاب دوگل، اسراییل و یهودیها اثر ریمون آرون، فیلسوف فرانسوی. در آن کتاب آرون به رهبر نهضت مقاومت حمله میکند که سیاستی را در برابر اسراییل اتخاذ کرده بود که برای یهودیهای فرانسه شوم بود. یک سال قبل ژنرال دوگل از دولت یهود، که در رژیم قبل ژنرال دوگل از دولت یهود، که در رژیم قبلی از امتیازات زیادی برخوردار بود و نشان از روابط تنگاتنگشان میداد، فاصله گرفت. رییس دولت، طرفدار استقلال ملی، اعتقاد داشتکه نقش فرانسه در خاورمیانه میباشد متعادل باشد. ماموریت وی حفظ اعتدال میان احزاب حاضر در آن زمان بود. او از اینکه فلسطینیان را تروریست بخوانند، متاثر بود.
در تضاد با نگاه آرون، پل معتقد است چهره سیاست فرانسه به شدت تغییر پیدا کرده و بعد از ژیسکاردستن و فرانسوا میتران و کم و بیش ژاک شیراک که سیاست استقلالطلبانه دوگل را پی میگرفتند، سارکوزی و حتی اولاند موجبات از دست رفتن استقلال فرانسه را به نفع اسراییل و به دست لابی صهیونیست فراهم ساختهاند. پل با گلایه و احساس خطر هدف کتاب خود را اینگونه خلاصه میکند: «کشور ما در حالی که اندک اندک استقلال خود را از دست میدهد، منافعی را در راس کار خود قرار میدهد که منافع خودش نیست [...] هدف من در این کتاب شناساندن خطری است که سیاست خارجی جدید فرانسه را تهدید میکند. جنگ در کمین است؛ در برابر فشارها تسلیم نشویم و برای شروع، افکارمان را باز کنیم.»
همانطور که از عنوان کتاب میتوان برداشت کرد، نویسنده به بازتعریف مفاهیم «هویت، خشونت، لابی» در چارچوب جامعهشناسی سیاسی میپردازد، اگرچه خود نویسنده متذکر است کتابش مدلی ارایه نمیدهد و شارح روایت تاریخی معاصر است و نوع زاویه نگاه وی و فرمی که او کتاب را در آن بیان میکند از حد یک روایت ساده ژورنالیستی فراتر میرود و حاوی پیامی است. این نوع از نگاه تاریخگرایی، که میتوان آن را به تعبیر علمی نوتاریخگرایی خواند، فراتر از موضعگیری بیطرف که همهچیز میگوید و هیچچیز نمیگوید و با منشی ایدئولوژیک سعی میکند به نفع بیطرفی، حقیقت را پنهان کند، با صلابت نوعی گرایش فکری و تاریخی را تبلیغ میکند.
به اعتبار این نگرش تاریخی و چشمانداز، نویسنده تمامی رسانههای خبری و اتفاقهای پنهان و آشکار، مکتوب و مجازی را در نظر میگیرد، به این اعتبار که به روایت فوکو «هر نظام قدرتی حقیقت خاص خویش را میآفریند» و باید به مدد حلاجی و به متون مورد بررسی، پیچیده و چندلایه نگریست. به واسطه همین نگاه تاریخی است که کار او برجسته و در وجوهی با کاستی روبهرو میشود.
نکاتی چند در باب دشواری موضوع
علت این کاستی را میتوان در خود مفهوم لابی پی گرفت، آن هم در جامعه فرانسه؛ شاید اگر در آمریکا به سراغ لابی برویم چندان مساله عجیبی نیست اما سنت جمهوریخواه فرانسه و روحیه استقلالطلبی مردمش هرگز با این نوع از فرقهگرایی که آنها و سنت دموکراتیکشان را نادیده گیرد، سر سازگاری نشان نمیدهند. مفهوم لابی که از پدیده پنهانی صحبت میکند که اساس قدرت خودش را از زدوبندهای پنهان میگیرد، مفهوم پیچیده در ادبیات جامعهشناسی سیاسی به شمار میرود.
لابی شامل طیف وسیعی از افراد با منافع و اعتقادات متفاوت است، همین امر باعث میشود بلانرو جامعه آماری وسیعی از اسراییلیها و یهودیها را در جامعه فرانسه در نظر گیرد. با وجود تمامی دشواریهای موجود، بلانرو نتوانسته در تراکم سوال مورد نظر اصلی خود که آیا در جامعه فرانسه لابی اسراییل وجود دارد، باقی بماند.
علت دیگر، همانطور که در فصل رهایی از یک تابو خود نویسنده متذکر میشود، حجم وسیعی از تبلیغات برای گره زدن مفهوم ضدیت با صهیونیست و یهودستیزی است؛ با این انگاره که هر نوعی از انتقاد به صهیونیست از سوی دستگاه تبلیغاتی میتواند نژادپرستی تلقی گردد. به همین واسطه نویسنده باید مرز مشخصی را برجسته سازد تا در چنین تله که از قبل برایش ساخته شده است، نیفتد.
- علت دیگر را میتوان از زاویه نگاه نویسنده مشاهده کرد. تاکید وی بر منافع ملی، بازگشت به سیاست استقلالطلبانه ژنرال دوگل به عنوان ناجی فرانسه، نشان از نوعی واقعگرایی سیاسی در روابط خارجی و نوعی منش کاسبکارانه دارد؛ که در تضاد با نگاه انساندوستانه کشورمان که مبتنی بر مصالح اسلامی و انسانی قرار میگیرد. تاکید بر این نوع از نگاه ممکن است مخاطب را گرفتار نوعی نگرش ملیگرایانه و دستراستی اندازد. شاید به همین دلیل هم هست که نویسنده کتاب را به رییسجمهوری، آقای احمدینژاد تقدیم و در ایران منتشر میسازد تا از فرم دستراستی، نژادپرستانه و ملیگرایانه فاصله گیرد.
متن اصلی کتاب
همانطور که در مقدمه بحث متذکر شدیم، پرداخت به مفهوم هویت و خشونت در ارتباط تنگاتنگ با نظرگاه دیگری قرار میگیرد. به همین واسطه ضروری است که بدانیم لابی صهیونیست چگونه به نفع خود و به ضرر دیگر هویتها، اذهان جوامع غربی را با ابزار رسانه که در اختیار دارد، مدیریت میکند. از این رو، مطالعه کتاب پل اریک بلانرو از درجه والایی از اهمیت برخوردار است. بنابراین، مطالعه کتاب برای تمامی دستگاه دیپلماسی و نیز سایر دانشجویان و نیز تمام کسانی که زندگی روزمره خود را در ارتباط با سیاست خارجی میدانند، توصیه میشود.
کتاب سارکوزی، اسراییل و یهودیان: لابی صهیونیستی در فرانسه شامل هفت فصل است که پیش از طرح بحث در فصول هفتگانه، نویسنده به تمایز یهودیت و صهیونیست در فصل «رهایی از یک تابو» میپردازد، ضمن آنکه خود متذکر میشود «چنین تمایزی بسیار سخت و دشوار است؛ چرا که بسیار نامعقولانه است که توقع داشته باشیم مردم جنگ کنند و – در عین حال – از یکدیگر متنفر نباشند و به حقوق بشر پایبند و با نژادپرستی مخالف باشند.» با وجود این، نویسنده به زیر سوال بردن سنت 40 ساله دیپلماسی فرانسه اشاره میکند و معتقد است برای بازگشت بدان باید تابو را شکست یا به روایت خود او، از تابویی که بر جان و روح فرانسویها افتاده و اجازه تعقل را به آنها نمیدهد، فاصله گرفت.
بلانرو در این فصل به سنت دیپلماسی فرانسه و فراز و فرودهای آن توجه دارد: اینکه سنت دیپلماسی دوگل توانسته بود تمایز میان صهیونیست و یهودیت را تشخیص دهد؛ همانطور که شیراک «در دیدار 22 اکتبر 1995 میلادی در بیتالمقدس به سبب آشفتگیای که آنجا رخ داد، نیروهای امنیتی اسراییل را تهدید کرد که چنانچه آرام نباشند به سرعت به فرانسه بازخواهد گشت. در عین حال در همان سال این رفتار قاطعانه او مانع نشد که رژیم ویشی را مسئول تبعید یهودیها در طول جنگ دوم نداند. [اینکه] او دو کلمه اسراییل و یهودیها فرانسه را در ذهنش از هم تفکیک کرده بود تا از بروز آشفتگی که امروز جامعه فرانسه بدان دچار است، جلوگیری کند.» هفت فصل پیش رو، نه به سنت روایت مستند تاریخی، که همانطور که اشاره شد در چارچوب نوتاریخیگرایی روایت میشود. از همینرو روایت زمانی نامنسجم و از نظم ترتیبی برخوردار نمیباشد.
فصل اول: لابی یهود یا شبکه طرفدار اسراییل
سوال اصلی که پل میخواهد به آنها پاسخ بدهد، این است که آیا گروه فشاری به عنوان لابی یهود وجود دارد؟ معمایی پایدار که از همان آغاز در هالهای از ابهام به سر میبرد. یکی از ویژگیهای مهم لابی به عنوان مفهوم جامعهشناسی سیاسی، در غیر رسمی بودنش میباشد و به همین دلیل، نگارنده خود اذعان میکند نمیتوان پاسخ معتبر و دقیقی از آغاز به این سوال داد. بدتر آنکه جماعت یهود [فرانسه] نیز خودش در پاسخ به این معمای پایدار، سهیم است.
اقدامات متناقض یهودیها به طور غیررسمی و نیز اظهارنظرهای رسمی، در تضاد با یکدیگر میباشند، تا جایی که نمیتوان به طور رسمی گفت لابی یهود وجود دارد و نیز، نمیتوان به طور غیررسمی از خیر این سوال گذشت. «این در حالی است که جماعت یهودی با جمعیت تقریبی 600 هزار نفر، از لحاظ تعداد درست، بعد از جماعت یهودیها در اسراییل و آمریکا میباشد، و از لحاظ سیاسی، فرهنگی و اقتصادی وزنه سنگینی را به خود اختصاص میدهد و نیز جاهطلبی، توسط برخی حضرات بانفوذتر از نمایندگان آنان به این امر دامن میزند.»
یکی از این اقداماتی که بر نفوذ پرقدرت یهودیان تاسی میگذارد، انتخابات ریاست جمهوری 1981 است که در آن ژیسکاردستن از سوی یهودیها تحریم میشود و نتیجه انتخابات هم به طریق اولی به نفع میتران رقیب او تمام میشود. پل، بخشی از این اقدامات اثرگذار را اینگونه تشریح میکند: «این تعهد یهودیها قابل مشاهده و مطالبه است؛ همانند انتخابات مجلس در سال 1987 میلادی، وقتی که جبهه دانشجویان یهودی فهرست 14 نفری از نامزدها را با گرایشهای مختلف انتشار دادند، از شخصیتهایی حمایت میکردند که همواره دلبستگی به دولت اسراییل را آشکار میکردند.
همانند آنچه در سال 1981 میلادی اتفاق افتاد که در آن زمان یهودیهای نوظهور به طور بسیار وسیع در مخالفت با رییسجمهور والری ژیسکاردستن و به دلیل وخیم شدن ریشهای روابط فرانسه و اسراییل، رای دادن او را تحریم کردند. نتیجه آن شد که فرانسوا میتران انتخاب و ژیسکاردستن حذف شد.» حال، این اقدامات عملی در تضاد با اظهارنظر شوراهای نمایندگی یهودیان میباشد به عنوان مثال «رییس شورای نمایندگی نهادهای یهودی فرانسه (کریف) چنین اظهار داشته: هیچ یک از نهادهای بزرگ یهودی در فرانسه – به ویژه کریف که آنها در این زمینه معرفی میکند – هرگز به نفع نامزدی یا فهرستی سیاسی، جهتگیری و اردوکشی نکردند. [بنابراین] خیلی از مطبوعات به این نتیجه رسیدهاند که نه رای یهودی و نه لابی یهودی در فرانسه وجود ندارد.» که نشاندهنده تضاد میان گفتمان و رویکرد عملی صاحبان نفوذ در فرانسه میباشد. لیستی از این اقدامات عملی و اظهارنظرهای لفظی کلیت ترکیبی این بخش را شکل میدهد.
یک مخاطب جدی، بدون شک، نداشتن اطلاعات دقیق و اشاره به اظهارنظرهای رسانه را در خور توجه نمیداند. اما مخاطب باید در نظر داشته باشد که اطلاعات رسمی در این باره اساسا وجود نداشته و یا حداقل، در دسترس مولف آزاد نبوده و نیز، خود نگارنده چنین ادعایی هم از آغاز نداشته است. بنابراین، باید به کتاب رویکرد وقایعنگرانه داشت نه رویکرد روشنفکرانه و فیلسوفانه.
با تمام نکتهسنجی، نگارنده به چند ایراد در کتاب اشاره میکند:
یک. طرح تفاوت لابی در فرانسه با ایالات متحده آمریکا ضرورتی نداشته و اگر داشته نگارنده نباید وارد جزییات یا تعاریف مفهومی از لابی و غیره، همانطور که در صفحههای 87 تا 88 مطرح میکند، میشد؛ چرا که این نوع از طرح بحث با ادعای نویسنده، نسبت به وقایعنگری مناسبتی پیدا نمیکند و نیز چون مدلی ارایه نمیدهد، طرح چنین مباحثی نمیتواند معنی داشته باشد.
دو. استفاده مکرر نویسنده از این سوال که آیا لابی یهود وجود دارد؟ نشاندهنده این است که مولف نتوانسته به انسجام فکری برسد و برای پیوند بحثهای خود مجبور میشود، مرتب با تکرار سوال امکان طرح بحث را از نو ایجاد کند.
سه. نداشتن ترتیب زمانی از وقایع نه تنها بحث را گنگ و بههم ریخته ساخته، بلکه موجب شده است این فصل از وقایعنگری به قصهنگری تغییر ماهیت دهد.
چهار. هیچگونه ربط مفهومی بین وقایع، مطرح نشده و دلیل و ضرورت نگارششان هم از قلم افتاده است.
پنج. بستر گفتمانی طرح نشده، لابی مفهومی جامعهشناسی سیاسی است، ولی بستر بحث نه تنها در این چارچوب نیست بلکه حتی با تاریخنگری در تضاد با آن قرار میگیرد.
شش. مولف در طرح عنوان از استفهامانکاری استفاده میکند و از قبل نتیجه را پیش از طرح بحث میگیرد. در واقع، این سوءنیت را در ذهن ایجاد میکند که منابع، در خدمت مفروض قرار گرفته نه فرضیه بحث، به نحوی که منابع مصادره به مطلوب شده و از لحاظ منطقی شبهه و تردید ایجاد میکند.
فصل دوم: پناهگاه امن جماعت
سکولاریسم را یکی از پایههای اصلی دموکراسی غربی مینامند و مخالفت آن با جماعتگرایی، اجازه نمیدهد ذهن به صورت سیال مبتنی بر عقل، مذهب و گرایش سیاسی خود را انتخاب کند. اما این وضعیت هماره در فرانسه و سایر کشورهای غرب نقض میشود. حجاب زنان مسلمان در مدارس به عنوان تبلیغ مذهبی، ممنوع و در تضاد با سکولاریسم میباشد، در حالی که مدل مو، کلاه یهودیان ایرادی ندارد! پارادوکسی سازمان یافته که در شخص سارکوزی عینیت بیشتری دارد. نویسنده سعی میکند از این زاویه موضعگیریهای سارکوزی را در تضاد با ارزشهای جمهوریخواهانه معرفی کند که از جماعتگرایی یهودیان حمایت میکند.
این فصل به شخصیت و گرایش مذهبی سارکوزی و ریشههای خانوادگی او میپردازد و تاریخچه مختصری از زمانی که او شهردار شهر نوئی بود و بعدها وزیر کشور شد و ارتباطش را با جماعت یهودی، ارایه میدهد. اگرچه پایه بسیاری از مباحث شایعات ژورنالیستی است، ولی نویسنده معتقد است که این شایعات آبشخوری دارد. به همین واسطه است که اریک بلانرو سوال آغازین خود را با بسط یک شایعه آغاز میکند. سارکوزی یک یهودی است؟ این شایعه به سرعت و در مدت زمان اندکی همچنان در کشور پخش میشود.
چه اهمیتی دارد؟ یهودی است پس دوست اسراییل است؟ نتیجهگیری خطرناکی است... این اظهارات عجولانه به نوعی تحمیل شدن را با خود به همراه دارد، در حالی که فرانسهای که نیکولا سارکوزی در آن به سر میبرد، با زمان روسای پیشین متفاوت است. در واقع چنین رویکردی باعث تعمیق گسل هویتی در جامعه فرانسه میشود و چنین آمیزهای از [یهودیت، صهیونیست] متاسفانه به باجخواهی و تثبیت پیشداوری تغییر ماهیت میدهد که در آن یهودیها، صهیونیستها، نژادپرستان و نازیها برابرند. [...] به نحوی که برای گفتن این که سارکوزی یک یهودی است، باید کاملا ضدیهودی بود.
سارکوزی از پدربزرگ یهودیالاصل میباشد، پدربزرگ او که پزشک ارتش و مجاری بود، با خانم پرستاری به نام آدل بوویو آشنا میشود و برای اینکه بتواند با او ازدواج کند، در سال 1917 میلادی به مذهب کاتولیت درآمد و نام بندیکت را اختیار نمود.
یکی از دو دختر وی، آندره ملا، همسر یک پناهنده مجارستانی به نام پل سارکوزی میشود. ثمره این ازدواج سه فرزند است و یکی از آنها نیکلا بود. اما سارکوزی این ارتباط علیت را با جامعه یهودی نفی میکند. «در ژوئن 2008 میلادی در زیرزمین هتل کینگ دیوید در اورشلیم میگوید: یهودیگری از طریق زنان منتقل میشود. پدربزرگم یهودی بود، او با کاتولیک ازدواج کرد، پس من ابدا یهودی نیستم. [...] اینکه ما مشترکا خواستار بقای اسراییل هستیم. چه پدربزرگم یهودی بود یا نه، ابدا هیچ ربطی به این باور ندارند!»
پل معتقد است یهودی بودن پدربزرگ سارکوزی دلیل بر علاقه او به اسراییل نیست؛ چرا که او با حسن سیاست، با کاتولیکها کاتولیک بود، با یهودیها یهود و غیره. ناپلئون بناپارت مدلی بود که سارکوزی از آن الگو گرفته بود. آنچه نویسنده از کلیت فصل نتیجه میگیرد، این است که «سارکوزی با نوازش حزبگرایی، میدانی رقابتی بین اقلیتها ایجاد کرده و در تشدید نژادپرستی بین جماعت موثر بوده است. در واقع، به عنوان یک یهودی وقتی سارکوزی را در کنار خود داشته باشیم، برندهایم ولی به عنوان یک فرانسوی بازندهایم. این راهبرد مضر است؛ چرا که یهودیگری و صهیونیسم را در یک کشور با هم میآمیزد. یعنی زمینه مذهبی و آنچه در سیاست است، هر دو با هم در یک مقوله نمیگنجند.»
نقدی که به کلیت فصل میتوان وارد ساخت: الف) عدم اشاره به بسط مفهومی پارادوکس جمهوریخواهانه فرانسه است و نیز عدم اشاره به قربانیان این تضاد یعنی مسلمانان و عربتبارها؛ ب) انتظار میرفت نویسنده در این فصل چگونگی به قدرت رسیدن سارکوزی از طریق نفوذش در جامعه یهودی را مطرح سازد و از ذکر دو یا سه جستار پراکنده خودداری کند؛ ج) پیوند ارتباطی و علیت ارتباطی بین جستارها مثل فصل قبل رعایت نشده است.
فصل سوم: مرد شبکههای آمریکایی
روایت سریال مهمانیها، ملاقات سارکوزی با صاحبان نفوذ آمریکایی و وابسته به لابی اسراییل اگر کسلکننده نباشد، پراکندگیاش آن را از قالب یک کتاب اثرگذار میاندازد. نویسنده در این فصل سعی میکند شمایلی از اثرگذاری لابی یهود در انتخاب سارکوزی به عنوان رییسجمهوری نشان دهد. اینکه تغییر سیاست خارجی فرانسه در زمان سارکوزی و گرایش او به آمریکا و اسراییل از قبل از انتخابات قابل مشاهده بوده و سارکوزی با خوشرقصی که در سفرهایی که به آمریکا داشته توانسته نظر مقامات آمریکا و اسراییل را به خود جلب کند، تنها اوست که میتواند فصلی جدید در روابط فرانسه با اسراییل و آمریکا آغاز کند و در سیمای او دیگر خبری از آن غرور فرانسوی که نشان استقلال و میانهروی گلیستی است، وجود ندارد. اما این فصل به دلیل ارجاعات مکرری که به ایران دارد، میتواند برای مخاطب ایرانی جالب و در شناخت فرانسه جدید راهگشا باشد.
«بنیاد AJC بکی از مهمترین سازمانهای قدرتمند آمریکایی است که دارای بیش از 125 هزار عضو و دوست، صاحب دفاتری در 33 ایالت آمریکا و هشت دفتر در بقیه جهان است – که شش دفتر آن در اروپا یعنی پاریس، برلن، بروکسل، ژنو، ورشو و رم واقع است – این سازمان از نفوذ زیادی در صحنه بینالمللی برخوردار است. یکی از اهداف اصلی این سازمان، دفاع از اسراییل و مبارزه با ضدیهودیگری است، اما برای رقبایش موضوع یک لابی است نه یهودی و نه آمریکایی؛ آنچه که ابدا نه منافع یهود را تامین میکند و نه منافع کسانی که در آمریکا و نه آنهایی که آمریکایی یهودی هستند، بلکه منحصرا سیاست حکومتی که بر محور آمریکا – اسراییل استوار است را تامین میکند.» پل اریک بلانرو با شرح قدرت و نفوذ و نیت این بنیاد، سعی میکند بین سفرهای سارکوزی به آمریکا و دیدار با اعضای این سازمان به عنوان بنیاد قدرتمند یهودی؛ چه پیش از رییسجمهور شدن و چه پس از آن، ارتباط برقرار کند.
اینکه اگر سارکوزی در آوریل 2004 میلادی در مراسمی که به افتخار او توسط AJC ترتیب داده شد، سخنان ناملایمی را با صدای بلند علیه فرانسه سر میدهد، نشان از آن دارد که سارکوزی با برنامه به آمریکا رفته است و قصد او این بود که به آمریکا و اسراییل چراغ سبز نشان بدهد و خود را از میراث شیراک زودتر جدا سازد. اتفاقی که دو سال بعد نیز، در زمانی که سارکوزی وزیر کشور بود تکرار میشود و در آن جلسه خصوصی با بیش از 12 نفر از رهبران یهودی دیدار میکند و او تاکید میکند: «من دوست آمریکا هستم، من دوست اسراییل هستم.» در آن مهمانی به مخاطبان خود وعده میدهد: «در صورت انتخاب شدن به عنوان رییسجمهور، پرونده ایران اولین اولویت در سیاست خارجی کشورش خواهد بود.»
اقدامات و سخنانی که به عقیده بسیاری از ناظرین بسیار عجیب است؛ چرا که «این اولین باری بود که یکی از نامزدهای اصلی الیزه، به طور عمومی با چنین روابطی با جماعت یهودی آمریکا ملاقات میکرد. بیشک سارکوزی برای همین هدف هم به آنجا سفر کرده بوده است.»
در نهایت، پل نتیجه میگیرد تیر سارکوزی به هدف میخورد و وی هدف از عزیمتش به آمریکا را که جعل تصویری بود که شایسته لابی طرفدار اسراییل باشد، به دست میآورد؛ که نتیجه آن در 27 اوت 2007 میلادی، در سخنرانی سیاست خارجی سارکوزی در برابر کنفرانس سفرا خود را نشان میدهد، و آن چیزی نبود جزء مواجه اسلام و غرب و «با تکرار مواجه اسلام و غرب که کمتر از شش بار نبود، تاکید مینماید او دوست اسراییل است و حماس را محکوم میکند.»
نقدی که میتوان به کلیت این فصل وارد ساخت، برجسته ساختن بیش از حد مهمانیها و جایزههای آنها به سارکوزی است. اولا اخبار منتشر شده از آنها به دلیل اینکه این نوع مراسم معمولا خصوصی است، چندان از درجه اعتبار برخوردار نیست؛ و ثانیا اگر هم برخوردار باشد، نمیتوان استدلال کلی کتاب که در فصل پیش خواندیم، شبکه حامی طرفدار اسراییل، را در آن بیابیم. سارکوزی نیز مانند سایر سیاستمداران سعی میکند از این روابط و زدوبندها به نفع خود استفاده کند. این قبیل مهمانیها و حرفهایی که در آن رد و بدل میشود، بیشتر مصرف خارجی دارد؛ نه لزوما به این معنی که او برای رسیدن به الیزه منافع کشور خودش را قربانی کرده است؛ چرا که او رای خودش را از مردم فرانسه میگیرد نه آمریکاییها.
اینکه نویسنده صرفا به شبکههای صهیونیستی متصل در آمریکا و فرانسه ارجاع میدهد کافی نیست و او اگر در این نکته پافشاری داشت، باید گفتمان خود را بر ارتباط بین شبکه صهیونیستی در آمریکا و فرانسه مطرح میساخت نه مسائل حاشیه نظیر مهمانیها و مراسم شام و حرفهایی که در آن، احیانا درست یا غلط مطرح شده و در بیرون بازتاب پیدا کرده است.
فصل چهارم: سارکوزی اسراییلی
شیراک، صدام و عرفات را ترجیح میداد، ولی سارکوزی نتانیاهو و بوش را. این واقعیتی است که اریک بلانرو آن را تغییر سیاست خارجی فرانسه میداند و قصد دارد بگوید: نیکلا سارکوزی جناح خود را انتخاب کرده است، جناحی که به طور قطع جناح ژنرال دوگل نیست. فصل چهارم با طرح شایعه می داند، ولی در مقیاس با طرح شایعه تا نقض کردن آن بسیار فاصله است. شایعه، تلویحا این سوال را در خود دارد که آیا سارکوزی مامور مخفی بود یا هست؟ و به ایمیلی اشاره میشود که در مارس 2007 میلادی، از کافینتی در فرانسه، به کلیه روسای عالیرتبه امنیتی فرانسه ارسال شد، که در آن بیهیچ کم و کاستی رییسجمهور آتی را متهم کرده که طی سالهای 1980 میلادی در استخدام موساد بوده است. [...] بنا بر سخن نویسنده، این پیام در 1978 میلادی دولت مناخیم بگین، دستور نفوذ به حزب گلیست را در تجمع برای جمهوری یا RRR، به رهبری ژاک شیراک یا همکار اسراییل بسازد. [...]
که در 1983 میلادی، بالکانی [مامور مناخیم] سارکوزی جوان و دارای آینده روشن را به عنوان چهارمین مامور موساد به استخدام در میآورد.» (همان: 159 – 160) اگرچه پل، این شایعه را رد میکند ولی در مجموع میگوید: «سارکوزی روز به روز نشان میداد نیازی نیست که عضوی از موساد باشی تا بتوانی به طور فعالی برای نزدیکی فرانسه به اسراییل فعالیت کنی. سراسر این فصل حول همین نگاه میگردد و اریک بلانرو معتقد است اگر روابط فرانسه و اسراییل که توسط پل بن نعیم به سه دوره ماه عسل، سرد شدن روابط، بالاخره دوره گرمی روابط در دوره سارکوزی، تقسیم میشود، در آن معنی خاصی مستتر است، نمونهای، همانند سریال معروف تلویزیونی آتش عشق است.
نقدی که به کلیت این فصل میتوان داشت – فارغ از اینکه اتفاقات و رخدادها پراکنده است که البته به دلیل وقایعنگری نویسنده، به واسطه اینکه گریزی نداشته، قابل چشمپوشی است – این میتواند باشد که نویسنده بیش از حد به ارتباط حوادث و حرفهایی که در فرانسه رخ میدهد، با حمایتی که اسراییل از سارکوزی میکند، حساسیت نشان میدهد. این نگرش، فارق از سویه مثبت آن، ضمن انتشار اخباری که در نشریات اسراییل منعکس میشود، بیآنکه در فرانسه بازتابی بیاید، این سوءظن را ایجاد میکند که نویسنده بیش از حد با ذکر جزییات سعی میکند هر اتفاق و حادثهای را در فرانسه به اسراییل مربوط بسازد.
پیام به اسراییل رسید! اگرچه در بسیاری از وجوه معتبر است، اما افراط در این زمینه ممکن است نتایج معکوس ایجاد کند که نویسنده دچار توهم و دای جان ناپلئونزدگی است. با چشمپوشی از این افراط که در نص نویسنده به وضوح وجود دارد، اگر میتوانستم به این فصل نمره دهم، به دلایل بسیار آن را بهتر از سایر فصول معرفی میکردم؛ که نشان قدرت و شناخت مولف از رسانههای اسراییل و حرفهایی است که در آنجا زده میشود و در فرانسه انعکاس نمییابد.
فصل پنجم: پارتیزانهای حامی تلآویو
همانگونه که از عنوان فصل برمیآید، نویسنده میخواهد به این سوال پاسخ دهد که سارکوزی را چه کسی به قدرت رساند و پایگاه آن در کجاست؟ در واقع، پل، سعی میکند الیگارشی رسانه و اقتصادی هوادار سارکوزی و حامی اسراییل را در فرانسه معرفی کند؛ شبکه پیچیده از حامیان اسراییل در خاک فرانسه که به کمک قدرت رسانه و اقتصادی خود، که هم ذینفع محسوب میشوند و هم صاحب قدرت و انگیزه کافی در راه اعمال و تحقق منافع دولت اسراییل.
اریک بلانرو، معتقد است نیکلا سارکوزی توانست با توزیع رانت میان هواداران خود، برنده انتخابات ریاست جمهوری شود. اتفاق نه چندان نادری در تاریخ معاصر اروپا، که حتی از سخنان سارکوزی قابل برداشت میباشد: «شما به من کمک کنید رییسجمهور بشوم، و میتوانید روی من حساب کنید؛ زیرا پس از آن نظر مساعد مرا خواهید داشت.»
نویسنده این شبکه قدرت تجاری و بازرگانی که اتفاقا صاحب رسانه هم میباشند را معرفی میکند: مارتین بوئینگ (مدیر عامل گروه بوینگ و مدیر کانال اول فرانسه)، آرنولاگاردر (رییس گروهی که رادیو اروپای یک و هفتهنامههای پاری ماچ و ژورنال دودیمانش را در اختیار دارد)، سرژه داسو (مالک Socpresse، نخستین گروه مطبوعاتی فرانسه به ویژه ناشر روزنامه فیگارو)، برنار آرنو (صاحب گروه لوکس لویی ویتان)، مالتیر (صاحب روزنامه لاتریبون)، فرانسو پینو (صاحب هفتهنامه لوپوئن)، و نسان برلوره (فرزند میشل که کانال هشت و روزنامه را داراست)، ژاک سگلا و معاون هاواس ادور تایزینگ که پیش از آن به فرانسو میتران نزدیک بود. اما نویسنده درباره اینکه این اسامی چه پیوندی با صهیونیست و لابی یهود در فرانسه دارد، هیچ توضیحی نمیدهد.
تنها در یک پاراگراف نامفهوم که از آن هم چیزی برداشت نمیشود بیان میدارد: «همه اینها در خدمت تفکر مشابهی هستند. آنها در مقابل ظهور شبکههای طرفدار اسراییلی در فرانسه، امکان درک و ارزیابی موقعیتی را فراهم میآورند که این شبکهها در حال حاضر در کشورمان به خود اختصاص داده و اینکه چگونه برای تاثیر گذاشتن روی سیاست داخلی و خارجی عمل مینمایند.» در رابطه با اینکه این اسامی کجا و چگونه جزو شبکه صهیونیست به حساب میآیند، هیچ پاسخی داده نمیشود. در ادامه وضعیت نه تنها بهتر نمیشود، بلکه بدتر میشود؛ چرا که مسلما مخاطب انتظار دارد وقتی نویسنده با چنان صراحتی از حضور شبکه اسراییلی در فرانسه صحبت میکند، از شخصیتهایی نام ببرد که حداقل کابینه حضور داشته باشند.
این افراد اگرچه با اسنادی که نویسنده ارایه میدهد، به عنوان شبکه صهیونیستی به حساب میآیند، ولی هیچ یک عضو کابینه محسوب نمیشوند؛ نظیر کلود گواسگن (شهردار و عضو یو.ام.پ در منطقه پانزده پاریس)، هروه نولی (وزیر مشاور فعلی در بازرگانی)، پییر للوش (گروه دوستی فرانسه – اسراییل در مجلس ملی، رییس مجمع نمایندگان ناتو از 2004 تا 2006)، پاتریک بالکانی (شهردار و نماینده لوولوآ)، آرنولد کلارسفلد (فرزند سرژ، یکی از شکارچیان نازی)، پاتریک گوبر (که از 1999 ریاست لیکرا را به عهده دارد). همانطور که مخاطب میتواند مشاهده کند، هیچ یک از اعضای کابینه عضو این اسامی به حساب نمیآیند، امری که خود نویسنده بدان واقف است و اعتراف میکند: «اگر تمامی دولت سارکوزی روی این مساله به طور کاملا مطیع، سیاست آگاهانه (حضور همهجانبه) را دنبال میکند، از نخستوزیر فرانسو فیون تا اریک ووئرث، وزیر بودجه، اما همگی جزیی از شبکه اسراییلی که در بالا توضیح دادهام نیستند؛ بسیاری به شیوه رفتار خود عمل میکنند، مانند کریستین بوتین، وزیر مسکن و شهر.
برخی مانند ژان داوید لوویت، شرپا و مشاور دیپلماتیک الیزه، حداقل روی موضوعات دیگری درگیر نمیشوند. [...] برخی دیگر مانند ژان – فرانسو کوپه، رییس فعلی گروه یو.ام.پ در مجلس ملی و عضو انجمن فرانسه و اسراییل، در ماههای اخیر به طور محرمانهتری نقشی ایفا میکنند، و با دیگران، راضی به محکوم کردن بالا رفتن نسبی یهودستیزی در فرانسه میشود.» در ادامه نیز میگوید: «آنچه بسیار برجسته است، این است که برخی تلاش کردند تا عشق حیران خود را نسبت به اسراییل نمایان سازند، بدون اینکه این طنازی از سوی آنان، الطاف الیزه را به دنبال داشته باشد.»
فصل ششم: اشرافیت جدید
آیا هیچ نبردی با یهودیگری و صهیونیسم تشابه دارد؟ سوالی است که نویسنده، پاسخ آن را در تضاد با آرای ریمون آرون در این فصل توضیح میدهد؛ بحث کلی و اصولی. نظری که شاید جایگاهش در فصل ششم نیست و باید پیش از اینها مطرح میشد، چنانچه وقتی پل در مقدمه متذکر میشود، طرحش در رد نظر کتاب دوگل، اسراییل و یهودها ریمون آرون است، نباید چنین مساله نظری که بستر بحث و محفل شکلگیری کلیت کتاب میباشد، در یک فصل مانده به آخر طرح شود؛ اینکه سارکوزی به میزان زیادی برای منطبق کردن، پیوند دادن دو ادراک (یهودی بودن، اسراییلی بودن) تلاش کرده است.
البته همانطور که اریک بلانرو به درستی میگوید، این اشتباه به سرعت تصحیح میگردد: «باور اشتباهی است که فکر کنیم او، با سخنان صریح و بیپردهاش، مبتکر چنین شیوهای از تفکر باشد و یا حزبش تنها حزبی باشد که در این راه حرکت میکند. او فقط جهش و انگیزهای را دنبال میکند که شخصیتهای متفاوت و – در آغاز – نمایندگان جامعه یهودی فرانسه، وی را به حرکت واداشتهاند، کسانی که فقط یک پنجم جامعه یهودی را تشکیل میدهند.»
پل در تضاد با آرون که معتقد بود ارتباط تنگاتنگی میان یهودیهای فرانسه یا اسراییل وجود دارد و گریزی از این دو مفهوم نیست، معتقد است دوگل، بنیانگذار جدایی این دو مفهوم از یکدیگر بود و جایگزین این چینش که به نفع اسراییل و به ضرر فرانسویها تمام میشود، میتواند جایگزینی که همان بازگشت به سیاست خارجی معتدل دوگل هست، داشته باشند. اینکه پیوند این دو مفهوم صدمات جبرانناپذیری به منافع فرانسه وارد میسازد و باعث میشود عدهای سودجو از حضور یهودیان فرانسه به نفع اسراییل سوءاستفاده کنند.
نقدی که میتوان به کلیت این فصل وارد ساخت: الف) حواشی و طرح مسائل آنقدر وسیع و پراکنده است که کلیت بحث که همان چگونگی پیوند یهودیت و اسراییل است، گم میشود. البته شاید این نقد قدری غیرمنصفانه باشد؛ چرا که خواننده باید از قبل بداند کتابی که میخواند یک واقعهنگاری است نه کتابی با مدل مشخص. بنابراین، اگر بر انتقاد، به دلیل برشمرده، چشمپوشی شود، به دلیل پیوندهای انضمامی موجود میان برنامه هستهای و این فصل، که یکی از چالشهای سیاست خارجی حاضر کشورمان است، این فصل توجه شایانی را به خود جلب میسازد و مفید فایده میباشد.
فصل هفتم: فرهنگ و وابستگی
موج نو سینمای فرانسه، نویسندههای نامدار ادبی نظیر سلین، پدر بینوایان، هوگو، متفکرانی چون مولیر و ولتر که بنیانگذاران نهضت روشنگری به حساب میآیند تا فیلسوفان بزرگی چون سارتر. آن فرانسه که امینالمعلوف در کتاب هویتهای مرگبار آن را پناهگاه تمامی شعرا و نویسندگان آزادیاندیش مینامد، کجاست؟ چه میشود آن فرهنگ بلیغ که روزگاری میعادگاه و آرزوی تمامی روشنفکران بود که به عشق آن رخت مهاجرت به تن میکردند، به این حد از نزول میرسد که یک باره و یک صدا معلوف و بلانرو از آن شکایت میکنند؟ آن تسامح و تساهل و اعتدال چگونه میشود که در سیمای کوتاه قامتی چون سارکوزی جلوهگر میشود؟ سوالی که اریک بلانرو در فصل آخر، آن را شاهبیت خود میکند، و علتش را همانطور که از عنوان پیداست، وابستگی مینامد.
«آیا فرانسویها هنوز هم شایستگی این نام را دارند؟ آیا تفکر و تولید هنری آنان همچنان در آن سطوحی که بوده قرار دارد؟ [...] به نظر میرسد که اکنون در سراشیبی سقوط قرار گرفته باشیم؟ اینها دغدغه، و هستی بحث پل اریک بلانرو به حساب میآیند، خطری که او زنهار میدهد.» وی به مقاله 21 نوامبر 2007 دونالد موریسان، روزنامهنگار تایم به نام «مرگ فرهنگ فرانسوی به عنوان سیمای تمامی نمای آنچه بر فرانسه میرود» اشاره میکند؛ اینکه هر ساله کمتر از 12 رمان فرانسوی در آمریکا مشتری پیدا میکند، در حالی که 30 درصد کتابهای داستانی در فرانسه از انگلیسی ترجمه شدهاند؛ فیلمهای دوست داشتنی فرانسوی بیاهمیت هستند، و... .
تمامی آنچه موریسان در تایم میگوید از نظر پل، بخشی از حقیقت آشکار به حساب میآیند؛ چرا که مسلما قطعی است جهانی که اقتصاد آمریکایی نوک تیز آن است، اختلافات را یک سطح کرده است و فقط به آن چیزی اجازه سر برآوردن میدهد که در مدارهای تجاریش ادغام شده است. اما در سطرهای بعدی پل این سویه انتقاد را میپذیرد: «فقدان تعجببرانگیز روحیه انتقادی دقیقا منشاء سقوط و هبوط فرهنگ فرانسوی است.»
علیت ربطی این طرح بحث با مساله اسراییل از نظر پل، اینگونه شکل میگیرد: «در فرانسه به دنبال چه چیزی برای آزادی بیان و محکوم کردن تبعیض نژادی میگردیم؟ آنهایی که شبکههای طرفدار اسراییل را، با هر نامی که چنین واقعیتی را توصیف مینمایند، مورد اعتراض قرار میدهند، آیا باید متعجب شوند که نارضایتی، دیگر ارزش متروک شده باشد؟»
نتیجهگیری
شاید نویسنده خطر بزرگی میکند که نتیجهگیری کتاب خود را با جملهای از نیچه، فیلسوف آلمانی که به خشونت علیه زنان و یهودیان درست یا غلط شهره است، آغاز میکند. این جمله حساسیتبرانگیز که «زمانی که اسراییل تلافی جاودانه خود را به دعای خیر ابدی اروپایی تبدیل کند، در این هنگام هفتمین روزی پدیدار خواهد شد که در آن، خدای قدیمی یهودیهای خواهد توانست از خود و خلقتش و ملت برگزیدهاش راضی باشد؛ و همه ما میخواهیم با او خوشحال و خوشنود باشیم. (نیچه).»
اما در لحن و بیان اریک بلانرو، هشداری دوجانبه است. او به یهودیان فرانسوی میگوید: «مواظب و هوشیار باشید که نمایندگانتان (سارکوزی) آنگونه که نیستید، نشانتان ندهند.» برای فرانسویها این هشدار، که اگر اسراییل به جنگ ایران و لبنان رفت، عواقب سنگینی در انتظار است: «خطر مشاهده ظهور دوباره اتهاماتی چون وفاداری به بیگانه، دیگر مساله خیالی نخواهد بود.»
خلاصه کلام پل این است که «ما با چنین جهنمی چه کار خواهیم کرد؟ از اسراییل در مقابل توفان موج حمایت کنیم؟! سارکوزی از بازار تاریخ عقب افتاده است و فرانسه را به سوی بنبست میبرد.» اینکه، نباید با طناب پوسیده اسراییل به چاه افتاد، اریک بلانرو، رویارویی در سر دارد، اینکه [فرانسه] باید چارچوب شکفتگیها، قطب زنده مقاومت و ساختاری برای تکیهگاه اعتراضات عمومی باشد، نه موجودیتی سرکوبکننده که برای رضای خدا، تا حد بردهداری پایین بیاید؛ فقط با ابزار پیشرفت است که میتواند وظیفه تاریخی خود را حفظ کند.»
در مجموع، اگر برایتان پرونده هستهای دغدغه است، اگر میخواهید بدانید در غرب چه میگذرد؟ و زوایای پنهان اختلاف ایران و اروپا چیست و از کجا ناشی میشود، خواندن این کتاب توصیه میشود.