در قرن پانزدهم و شانزدهم رنسانس ظهور كرد و غرب از مرحله تاريخي قرون وسطي خارج و به عصر جديد وارد شد. اين مرحله با فيلسوفاني نكتهسنج و اديب چون اراسموس و مونتني آغاز شد و با بزرگاني چون فرانسيس بيكن و دكارت در عرصههاي فلسفه و علم جديد ادامه يافت. تفكر قرون وسطي، تفكري ديني بود كه به ويژه در قرون مياني آن، نوعي تعصب و ركود فكري ديده ميشد و استبداد ديني و سياسي نيز نتيجه اين نوع تفكر بود. بعدها متفكراني چون توماس آكويناس، بزرگترين متفكر و متكلم مسيحي در قرون وسطي، تحتتأثير فلسفه اسلامي و متفكراني چون ابن رشد و ابن سينا – به ويژه تفسير اين سينا از ارسطو – تفسيري ارسطويي و عقلاني از مسيحيت ارائه دادند و كتابهايي در اين زمينه نگاشته شد. در آن دوران تفكر و تمدن اسلامي فصلالخطاب بود و مورد استناد متفكران غربي قرار ميگرفت؛ چنان كه آلبرت كبير در كتابهايش به سخنان ابن سينا استناد ميكرد.
متفكران غربي تحت تأثير انديشههاي متفكران اسلامي، تحولاتي در فلسفه و علم جديد و نيز دين به وجود آوردند. توجه به نقش تجربه راجر بيكن – يكي از پيشگامان علم جديد در اواخر قرون وسطي – نيز بر همين اساس بود. غرب براي خروج از انديشه تعارض بين عقل و دين، تفسيري عقلاني از مسيحيت ارائه داد و همين امر بعدها به رنسانس و نهضت اصلاح دين (پروتستانتيزم) منتهي شد. در رنسانس، متفكران بزرگي ظهور كردند. اين امر در علوم جديد و هنر نيز مشاهده شد. ظهور بزرگاني چون كپرنيك، كپلر، هاروي و گاليله در علوم جديد و ميكل آنژ و داوينچي در هنر، تحولاتي اساسي در غرب جديد ايجاد كرد.
اين تاثير تفكر و تمدن اسلامي نزد متفكران معاصر، امري بديهي است؛ حتي راسل نيز به دين غرب نسبت به اسلام اعتراف دارد و معتقد است اگر تمدن اسلام و رابطه بين آن و رنسانس غرب نبود، تفكر روم و يونان به اروپاي عصر جديد راه نمييافت. تمدن اسلامي تا چند قرن پس از ظهور اسلام، تمدن برتر دنيا محسوب ميشد و تا زمان مغول و اندكي پس از آن نيز، انديشه اسلام و متفكران اسلام برترين انديشهها محسوب ميشد. به اين ترتيب تفكر اسلامي منشاء تحولات فكري در غرب شد؛ چرا كه تفكر اسلامي معتقد به تعارض بين عقل و تجربه و دين نيست. ابن سينا و ديگر فلاسفه به راحتي فلسفه را – كه محصول عقل است – پذيرا شدند و معتقد بودند كه عقل سليم يك مسلمان ميتواند به مفاهيم فلسفي دست يابد.
اسلام بين وحي و عقل تعارضي قائل نيست. قوه عقل، در تمام افراد بشر وجود دارد و وحي الهي، كاملكننده آن است. آن چه افلاطون و ارسطو به آن دست يافتند، مبتني بر عقل بود و بسياري از مطالب آنها نيز صحيح – هر چند ناتمام – است؛ اما چون در مسيحيت روح انجيل و تورات تحريف شده با فلسفه عقلاني سازگار نيست، از سوي بعضي متكلمين مسيحي سعي بر آن بود تا تفسيري عقلاني تحت تاثير تفكر اسلامي ارائه شود و همين امر تا حدودي موجب تحولات رنسانس شد و سرانجام به نهضت اصلاح دين توسط "لوتر"، "كالون"، "زوينگلي" البته با رويكردي سكولار و ديني فردي و غيرسياسي منتهي شد.
دو بنيانگذار تفكر غرب در آغاز عصر جديد
ظهور بزرگاني چون دكارت، بيكن و... حاصل همين تحولات بود. دكارت تفكرات خود را در كتابهايي چون تاملات و گفتار در روش درست به كار بردن عقل بيان كرده است. در رياضيات نيز هندسه تحليلي را نگاشته است. فهم جمله معروف وي "من فكر ميكنم، پس هستم"، در شناخت انديشههاي وي بسيار مهم است. دكارت معتقد به سه جوهر بود. از نظر او هستي از سه جوهر: "خدا"، "روح" و "ماده" تشكيل شده است. ويژگي اصلي ماده، امتداد است و بعد و ويژگي اصلي روح، فكر است. خدا نيز كمال مطلق است و هيچ محدوديتي ندارد. البته مفهوم جوهر از نظر ارسطو از مقولات در رابطه با "ماهيت" محسوب ميشود نه از سنخ موجود؛ اما دكارت جوهر را از سنخ هستي ميداند. پس دكارت به سه سنخ هستي، قائل است: انسان، جهان و خدا.
در فلسفه كلاسيك يك حقيقت وجود داشت و آن خدا بود و موجودات ديگر در طول وجود او قرار داشتند؛ اما دكارت اين رابطه را در عرض هم مطرح كرد. به صورتي كه در فلسفه هگل بعدها – تحتتأثير دكارت – ديگر خدا، متعالي از جهان نيست، بلكه زمينهاي ايجاد ميشود تا حقيقت جهان ديگر، خارج از جهان تصور نشود. لذا هگل از فلسفه دكارت اين تفسير خاص را ارائه داد و اوج فلسفه اومانيسم نتيجه اين تفسير هگل بود. دكارت، اگرچه خداوند را موجودي كامل ميداند، اما به هر حال در كنار انسان و جهان به عنوان نوعي از موجود و هستي بيروني نگاه ميكند. البته دكارت در برخي آثارش خداوند را موجودي ميداند كه همه موجودات و حيات قائم به اوست. با اين همه با نوع فلسفهاي كه ارائه ميدهد، اين ادعا قابل اثبات نيست و همين مساله يكي از تناقضات حل نشده فلسفه دكارت است كه در غرب تاكنون پاسخي به آن داده نشده است. در فلسفه دكارت، انسان نوعي استقلال از جهان و خدا مييابد.
تكثرگرايي نخستين نتيجه چنين تفكري است. چون بنياد هستي تنها خداوند نيست، بلكه انسان، جهان و خدا سه هستي و موجود هستند و اين به معناي تكثر در بنياد موجودات و هستي است. هرچند دكارت در كتاب تاملات ميگويد كه خدا خالق من است، در عين حال حافظ من نيز هست؛ اما نميتواند اين نكته را با اعتقاد به وجود سه جوهر توجيه كند. علت اصلي پذيرش چنين تناقضي از سوي وي هزار سال فشار تفكر قرون وسطي بر تمدن غرب بوده است.
دكارت همچون شخصي بود كه پس از سالها زنداني بودن، اكنون به آزادي دست يافته و ديگر به دنبال منطق كلاسيك و صرف نبود و منطق در نزد وي به گونهاي ديگر مطرح بود. به طور كلي بايد گفت اصل "عدم تناقض" در تفكر جديد معناي ديگري پيدا ميكند. هگل نيز براي حل تناقض موجود در تفكر دكارت معتقد است كه اصل را بايد بر جمع نقيضين بگذاريم. "ديالكتيك هگل" در واقع زاييده همين تفكر متناقض دكارت است. هگل براي توجيه اين تناقض ميگويد كه منطق وي، منطق ديالكتيك است. لذا جمع نقيضين اين نيستكه يك چيز خودش است و ديگر غيرخودش نيست، هر پديده در تناقض با ماهيت اوليهاش در يك صيرورت طبيعي و تاريخي سرانجام به حقيقت ذات خود كه همان "مثال مطلق" است و اصل ميشود. ماركس اين ديالكتيك هگل را به صورت مادي و نه ايدهآليستي آن بسط داد.
دكارت معتقد است كه از بين جوهرهاي سهگانه، انسان بايد اصل و بنياد تفكر قرار گيرد. همچنين همانگونه كه انسان در خواب بسياري چيزهاي غيرواقعي را ميبيند، جهان نيز ميتواند در بيدراي غيرواقعي باشد. در مورد وجود خدا نيز ميتوان شك كرد؛ اما وقتي انسان به ذات خود توجه ميكند، در يك چيز نميتواند شك كند و آن اين كه در حال شك كردن است. از اين رو اگر انسان در مورد شك خود نيز شك كند، به هر حال به وجود شك در خود قائل است. از اين جا دكارت به اين نكته ميرسد كه من – يعني انسان – وجود دارم كه شك ميكنم به عبارت خود دكارت:
"من فكر ميكنم، پس هستم".
اين يعني اعتقاد به خودبنيادي بشر و خودآگاهي او، يعني فكر من، حتي در حين شك به خود عين وجود من است و در اين واقعيت، خدا نيز ديگر دخالتي ندارد. وجود انسان شكناپذير است. از اين رو نخستين اصل، وجود انسان است. اين تفكر، اساس و بنياد فلسفه جديد غرب است.
خدا در فلسفه دكارتي: "من فكر ميكنم، پس هستم؟!"
دكارت بحث خود را تحتتاثير برهان وجودي اين طور ادامه ميدهد كه من در وجود خودم، در عين نقصان وجودي، تصوري از كمال مطلق دارم و آن كمال مطلق همان خداست. همين قدر كه تصور آن را دارم، معلوم ميشود كه وجود خداوند در جهان هستي تحقق دارد. بنابراين دومين حقيقت از نظر دكارت، وجود خداست. در مورد جهان خارج معتقد است كه وقتي به وجود خودم اطمينان پيدا كردم، متوجه جهان خارج ميشوم. در اطراف ما چيزهايي هست كه انسان به وجود آنها متوجه ميشود؛ اما آيا آنها واقعيت عيني دارند يا ساخته ذهن انسان هستند؟
به عبارت ديگر آيا معرفت انسان اعتبار عيني دارد، يا فقط ذهني است؟ اين سئوالي است كه فلاسفه عصر جديد، تاكنون پاسخي مطمئن براي آن نيافتهاند. اگر ذهني بودن و موهوم بودن جهان خارج پذيرفته شود، معرفت واقعي به دنيا نيز منتفي خواهد شد. با اين شك در واقع عصر جديد، وسيله تحقق حاكميت انسان را كه همان شناخت عيني جهان با علم جديد و دسترسي به تكنولوژي است، از دست خواهد داد.
در قرون وسطي اعتقاد به آخرت و ايمان، موجب سعادت انسان شناخته ميشد؛ اما در عصر جديد، ملاك سعادت انسان، شناخت جهان و بهرهمندي از مواهب مادي آن تصور شد. علم جديد يا مكتب "سيانتيسم" نيز – به معناي كمي و امروزياش – از همين جا مطرح و ظاهر شد. دكارت در مقابل اين پرسش اساسي كه آيا جهان خارج موجود است و علم به آن اعتبار دارد؟، چنين پاسخ ميدهد: انسان نسبت به جهان خارج، نوعي معرفت دارد. آن چه مهم است، اين است كه مبنا و ضامن اعتبار معرفت انسان نسبت به جهان خارج چيست؟ ذهن انسان خود نميتواند ضامن اين اعتبار باشد. بنابراين خدا ضامن اين اعتبار است و چون خدا كمال مطلق است و هيچ نقصي در او نيست؛ بنابراين انسان را در علم به وجود و ماهيت جهان طبيعي فريب نميدهد.
به اين ترتيب معرفت انسان نسبت به جهان خارج، مطابق واقع است و اعتبار عيني دارد. به اين نحو، دكارت با توسل به خداوند و كمال او، وجود و علم به جوهر سوم، يعني جهان خارج را به اثبات ميرساند. در واقع دكارت با اين توضيح، لزوم وجود خداوند را در عرصه اعتبار معرفت انسان نيز ذكر ميكند؛ اما در حين تفكر و در ساحت خودآگاهي انسان اين خداي خالق و حافظ انسان و جهان هيچ تاثير و نقشي ندارد. جهان نيز در ساحت اين خودآگاهي نقشي ندارد. همين تفكر ريشه اصلي احساس شخصيت مستقل و خودبنيادي و خودمختاري بشر در متفكران غربي است كه البته در خود يك تناقض بحرانساز نهفته دارد.
در دوران قرون وسطي ايمان مبناي وجود بود. انسان وجود خود را با ايمان توجيه ميكرد و ميگفت:
"من ايمان دارم پس هستم."
اما در عصر جديد تفكر جاي خود را به ايمان داد. از يك انسان متعبد، يك انسان متفكر زاييده شد. براساس همين تفكر، كلام جديد و فلسفههاي مدرن دين نيز شكل گرفت. بنابراين اساس خدا و دين در "خدمت" و براي انسان و ضامن اعتبار معرفت او است. نه انسان براي و در خدمت خدا. به اين ترتيب انسان محور همه چيز حتي دين و الهيات قرار ميگيرد. اين تفكر ادامه پيدا ميكند و با ظهور متفكران بعدي مسايل جديدي مطرح ميشود.
برخي تناقضات تفكر دكارت
قبل از آن كه اين مسايل جديد بررسي شود، تفكر دكارت در اين مورد، به صورت بسيار مختصر، نقد ميشود و اشكال تفكر او بررسي ميشود. البته در اين سخن دكارت كه "من فكر ميكنم، پس هستم" تناقضي آشكار وجود دارد، چون تفكر فرع بر وجود است و تا وجود نباشد تفكري نيست. در واقع هنگامي كه دكارت ميگويد من فكر ميكنم، وجود خود را مسلم فرض كرده است. بنابراين بايد گفت، من فكر ميكنم، چون هستم. چرا كه انسان وجودش از خداوند است و تفكر بدون وجود خداوند، امكان و معنا ندارد. قرآن نيز ميفرمايد:
اقراء باسم ربك الذي خلق
خواندن مقدم بر فكر كردن است و تفكر نيز بدون هستي امكان ندارد. هستي نيز از خداست. اين انديشه عميق و متعادل مختص اسلام است. كليسا به اصالت انديشه و تفكر قائل نبود. انجيل ميگويد:
"خوشا به حال آنان كه نديده، ايمان آوردند."
در نزد اصحاب كليسا ايمان اصالت داشت. دكارت با تفكر كليسا آشنايي داشت؛ تفكري كه انسان را در خدمت خدا و نمايندهاش، يعني كليسا قلمداد ميكرد. و كليسا بدون اعتقاد به حجيت عقل و تجربه انساني، تحكم ميكرد و فرمان ميداد. اگر دكارت در ميان سه جوهري كه آنها را اركان هستي قلمداد ميكرد، به خداوند اصالت ميداد، در اين صورت با كليسا مشكلي نداشت و در انديشه قرون وسطي نيز تغييري ايجاد نميشد؛ اما دكارت به عقل بشري بها ميداد و سعي كرد كه از انديشه قرون وسطي خارج شود. اما چنان كه گذشت، در اين راه به تناقض رسيد و در اين تناقض، تعقل بشري را از وحي و خدا جدا و مستقل پنداشت.
برخي دستاوردهاي تفكر جديد غرب
چنان كه ذكر آن رفت، تمدن غرب براساس تعقل بشري بنا شده است؛ اما نه عقل منطبق بر وحي، بلكه عقلي كه از وحي مهجور است. در تفكري كه منطبق با وحي است (اقراء باسم ربك الذي خلق)، خدا بنياد وجود و تفكر انسان است. دكارت خدا (دين) را از تفكر بشري جدا كرد و تمام فلسفه را بر خودآگاهي بشر بنا نهاد. در اين خودآگاهي، همه چيز به جز وجود بشر قابل تشكيك است. در چند جنبه اساسي اين تفكر تناقضي بنيادي مشهود است؛ اما چون مبناي وجود را تفكر ميداند، آثار مثبتي نيز در عصر جديد براي انسان به دنبال داشته است. با چنين تفكري آن چه مهم جلوه ميكند، در زندگي اين جهاني، به ويژه در عرصه جامعه و حكومت حقوق بشر است. انسان غربي كه حقوقش در تمدن و تفكر قرون وسطايي ضايع و معناي زندگي براي او رنج بردن و پاك شدن از گناه تعريف شده بود، نگاهي منفي به دنيا داشت؛ به همين دليل از اين تفكر اومانيستي و دنيوي استقبال كرد.
جايگاه علم و حكومت در انديشه مدرن
در قرون وسطي تفكر مسيحي با بدبيني و داعيه عبوديت محض، خودآگاهي انساني را قرين نوعي جسارت و گستاخي در برابر كلام و اراده الهي و مغاير با تحمل رنج، فقر و بيماري – كه از مشيت خدا ناشي شده و براي پاك شدن از گناهان است – تصور ميكرد. اما در عصر جديد، بشر در پي حقوق از دست رفته خود است. بعدها در عرصه حكومت و مديريت جوامع غربي، نظريه قرارداد اجتماعي مطرح ميشود. با شكست كليسا و تجزيه قلمرو آن، حكومتهاي محلي و ملي در آغاز عصر جديد روي كار آمدند و به تدريج جاي دستگاه و قلمرو پاپ را گرفتند.
اما بعدها، همين حكومتهاي پادشاهي كه حق الهي سلطنت را متعلق به خود ميدانستند، مورد انتقاد متفكران منتقد و سكولار سياسي قرار گرفتند و انتقاد عليه استبداد آنها نيز شدت گرفت. براساس نظريه قرارداد اجتماعي، برخلاف نظريه "حق الهي سلطنت" در حكومتهاي ملي نيمه مدرن، حكومت محصول رابطهاي دو طرفه است كه دولت آن، بايد در خدمت مردم باشد؛ در غير اين صورت بايد حذف شود و در صورت نياز بايد حكومت را برانداخت و انقلاب كرد.
جان لاك بزرگترين نظريهپرداز ليبراليسم و انقلابهاي ليبراليستي در غرب، نظريه قرارداد اجتماعي را به صورت مدرن آن تبيين ميكند و به دنبال آن انقلابهاي بزرگ جهان غرب شكل ميگيرد و برخي دولتهاي مشروطه و جمهوري كنوني به وجود ميآيند. حقوق بشر نيز كه در 30 ماده تنظيم شده است، زاييده همين طرز تفكر در انقلاب كبير فرانسه است. البته اين نوع تفكر "اومانيستي" پيشرفت علمي را نيز موجب شد. از اين رو انسان عصر جديد براي اين كه "پيشرفت" نمايد، بايد جهان را بهتر بشناسد و همين امر موجب پيشرفت علمي در غرب شد.
بيكن از برجستهترين متفكران در عرصه تدوين فلسفه علمي نوين بود كه بر شناخت جهان براي استفاده از مواهب مادي آن و ايجاد يك تمدن "مدرن" و پيشرفته تكيه داشت، البته با رويكرد و متودولوژي كمي و آزمايشگاهي و تجربي. در عرصه علم نيز متفكران بزرگي چون كپلر، كپرنيك، نيوتن و... ظهور كردند و در نهايت "انقلاب صنعتي" شكل گرفت و "نهادهاي مدني" در پرتو نظريه "قرارداد اجتماعي" نيز به تدريج ايجاد شد. به اين ترتيب غرب در مسير پيشرفت قرار گرفت. تا اوايل قرن بيستم اروپاييها در علم، هنر، فلسفه و حتي اخلاق بشري با نوعي احساس مسئوليت مبتني بر مكتب اصالت بشر رشد ميكردند، اما به تدريج اين احساس مسئوليت سست شد و از نظر اخلاقي تدريجا سقوط كردند. غربيها در سه، چهار قرن گذشته به رسالت الهي اعتقادي نداشتند؛ ولي حداقل به پيشرفت فكري و تاريخي و تكريم انسان تا حدودي معتقد بودند.
ش.د820430ف