(روزنامه وطن امروز ـ 1395/02/19 ـ شماره 1877 ـ صفحه 1)
مثلا چه میگفت؟! مثلا در عین حال که از مصدق دفاع میکرد، طرفدار سرسخت رضاخان و محمدرضا پهلوی هم بود. دیگرانی که کنار من بودند، سوال میکردند: آخر چطور میشود؟ مگر این پدر و پسر، پدر مصدق را درنیاوردند و دولتش را به خاک سیاه ننشاندند؟! چطور او هم طرفدار مصدق است، هم کسانی که او را به خاک سیاه نشاندند؟
و فراوان از این تعارضها داشت. البته این که کوچکش بود، خیلیهایش را نمیشود گفت. اما تعارضاتش گاهی اوقات آسیب هم میزد. مثلا فقط از سر لج و لجبازی و اینکه امروز با یکی حال کرده است و با آن دیگر، نه، تصمیماتی میگرفت که حتی خودش هم گاهی اوقات ضررش را میدید.
بعدتر دیدم او تنها نیست. یکی - دو تا هم نیستند. در واقع از اول هم اشتباه فکر میکردم که او یک نفر است. او جزو یک جریان بود. رسانههای جدید که پیدا شدند، این را فهمیدم. فیسبوک، اینستاگرام، تلگرام و الخ که به میدان آمدند، متعارضها رسانهدارتر شدند، تریبونهای تازهتری هم پیدا کرده بودند و هرروز به نمایش تعارضات خود میپرداختند.
برای اینکه مثالی نزدیک به ذهن گفته باشم، از همین ماجرای سوریه میگویم.
6-5 سال پیش وقتی اوضاع در سوریه بحرانی شد و آمریکاییها پای تروریستها را به سوریه باز کردند، متعارضها به خاطر اینکه با عمو سام، الفتی دیرینه داشتند، بیخیال این شدند که پای آمریکا وسط است و معارضان سوری برای کشتن به میدان آمدهاند، یککاره گفتند: «اسد باید برود». در روزنامههایشان نوشتند و کار تا آنجا رسید که «عالیجناب تعارضات»هم همین حرفها را زد. قبلترش سال 88 همان یک نفری که من میشناختم و این جریانی که یکی - دو تا هم نبودند، شعار «نه غزه، نه لبنان»سر میدادند. خب! بعدش چه؟ میگفتند: «جانم فدای ایران». اما هیچ کدامشان برای ایران یک «سیلی»هم نخورده بودند و نخوردند.
چند سال گذشت. چند سالی که با درد گذشت. چند سالی که سخت گذشت، تازه انگار عدهای از آنها دوزاریشان افتاد. عدهای دیگر اما انگار نه انگار. مجادله میان خودیهای این جریان که «روشنفکری»خطاب میشدند، شروع شد. آنهایی که به تعارضاتشان آگاه شده بودند، به خاطر این آگاهی فحش خوردند و هتکحرمت شدند. مثلا اگر یکی یک پست ناقابل در فیسبوک یا جای دیگر درباره یک مطلب منتشر میکرد که «بیان شمهای از آگاهیاش پیرامون یک مساله خاص سیاسی یا اجتماعی و فرهنگی باشد» جوری پدر صاحببچهاش را درمیآوردند که دیگر غلط بکند «آگاهی» پیدا کند.
اگرچه همه تحلیلهای قاعدهمند روانشناختی من با شکست مواجه شده بود، اما ماحصل دعوا بین «خودیهای روشنفکری با خودشان» به یک پروتکل نانوشته که در محافلشان عینیت دارد، دسترسی پیدا کردم. آنقدر که باید «یافتم، یافتم» ارشمیدس را سر میدادم. خوب فهمیده بودم که همه درد اینجاست که روشنفکرها که یکی - دو تا هم نبودند، اما زیاد هم نبودند، با «آگاهی» مشکل اساسی دارند. یعنی «اشتباه» فهمیدن و «اشتباهی» رفتن آنقدر اولویت دارد که این جریان در مقابلش میتواند «فهمیدن» و «آگاهی» را سلاخی کند.
نشان به آن نشان که کارگردان شهره جریان روشنفکری به منتقدانش میگوید: «خر»(با عذرخواهی از مخاطبان). همه این نفهمیدنها یک منشأ روانی هم البته داشت. توضیح دادنش سخت است اما مثالش این است که کسی به حکم قانون بگوید «پدرسوختهبازی» یا بگوید«اگر فلانی رأی نیاورد مردم بریزند تو خیابونا»!
این جریان آنقدر در سلاخی «آگاهی» حرفهای بود که مافیایی تشکیل داده بود از مخالفان «فهمیدن». و در واقع مافیایی از «نفهمها»!
این مافیای نفهمها سازوکار سادهای داشت. هرکس «فهمیده» است را باید زد و سلاخی کرد. بازیگران فراوانی، هنرمندان و چهرههای زیادی توسط مافیای نفهمها مورد هتک حرمت قرار گرفتند. یکی به خاطر بازی در یک فیلم که به «فهمیدن» کمک میکرد، یکی به خاطر اظهارنظری که به «فهمیدن» کمک میکرد و دیگری به خاطر فعلی دیگر مورد هتکحرمت قرار میگرفت، حذف میشد، بایکوت میشد و هجمههای فراوانی علیهاش شکل میگرفت.
این روزها نیز دوباره همینطور شده است. لمپنیسم از دل بزرگان این جماعت سر برآورده و مرجعیت پیدا کرده است. مافیای نفهمها با همه تعارضاتش، با همه تعارضات گاهی اعصابخردکنش، خندهدار است. خندهدارتر آن وقتی است که مرجعیت «مافیای نفهمها» به دست اهلش میرسد. آنجا که کسی که زمانی اروپاییها را «گاو» خطاب میکرده، حرف از گفتوگو میزند، یا کسی که دستور میداده سرمایهدارها را فقط به جرم مرفه بودن، با خشونت به آنجایی که عرب نی انداخت ببرند و درباره مخالفان سیاسی میگفت: «چند روز به زندان ببریدش آدم میشود» حرف از آزادی میزند. خلاصه! همه مافیای نفهمها همین است: «اعصاب خردکن و خندهدار»!
http://www.vatanemrooz.ir/newspaper/page/1877/1/157122/0
ش.د9500146