«مادر خوابش را دیده بود. قبل از انقلاب سر سفره، برادرم حسین روی پایش بود که گفت خواب ملک الموت را دیده. گفت به ملک الموت گفتم مهلت بده بچه هایم بزرگ شوند، ملک الموت هم با لبخند پذیرفته بود. من نبودم. خواهرم هم نبود. برادرم هم امدادگر بود و آن موقع در بیمارستان ولیعصر(عج) خرمشهر سرش شلوغ بود. آن شب همه دور هم نشسته بودند. بی بی دلش از این همه صدای خمسه خمسه گرفته بود. سقف خانه روستایی هم کمی ریخته بود. همه در حیاط بودند. زن ها دور هم نشستند. بی بی داشت دعای مجیر می خواند که خمپاره آمد و نشست وسطشان»...
عبدالرضا خیلی عادی داستان شهادت پنج نفر از اعضای خانواده اش را تعریف می کند. می پرسم: «به همین راحتی؟!» می گوید: «به همین راحتی. آن موقع همه آماده شهادت بودیم. اینقدر جلوی چشممان دوست و عزیز شهید شده بود که تعجب نکردیم».
خانوادگی دفاع کردیم
عبدالرضا صالح پور، فرزند چهارم خانواده ۱۱ نفره خرمشهری است. در نزدیکی های مسجد جامع خرمشهر همه با هم در خانه ای ۱۰۰ متری زندگی می کردند. خانه کوچکی که اکثر زنان خرمشهری روضه اش را می شناختند. اسم مادرم «کاظمیه» است اما همه «زری» صدایش می کردند. «از خانه ما همیشه صدای قرآن شنیده می شد. پدرم در مغازه دوستش شب و روز کار می کرد. وضعمان متوسط بود اما مادرم همیشه اکرام و اطعام می کرد».
خانواده صالح پور در روند مبارزات ضد رژیم ستمشاهی از خانواده های فعال خرمشهری بودند. عبدالرضا هم با اینکه نوجوان بود اما به امور سیاسی روز آشنا بود: «در مبارزات علیه رژیم شاهشاهی همه خانواده بودیم. پدر و مادرم تشویق می کردند. به تشویق پدر و مادرم هم بود که سال ۵۸ وارد سپاه شدم، برادرم وارد جهاد سازندگی شد و خواهرم در مکتب القرآن شروع به فعالت کرد».
جنگ که شد عبدالرضا ۱۹ ساله، دبیرستانی و عضو اتحادیه انجمن اسلامی بود. زمان شروع جنگ، عبدالرضا ۱۵ روز از دوره ذخیره سپاهی که از طرف سپاه برگزار می شد و اتحادیه گزینش آن را انجام می داد، را گذرانده بود که با شروع جنگ بدون اینکه دوره آموزشی وی تمام شود به منطقه صفر مرزی اعزام شد.
مردمی که ماندند
«ساعت سه صبح صدای تانک عراقی ها آمد. ساعت پنج تا شش، ۲۵ نفر از بچه ها را به اسارت بردند. عراق در اولین اقدام جاده های مواصلاتی را زد». خودش می گوید؛ داستان برگشت معجزه آسایش از مرز قصه ای طولانی دارد. قصه چند ساعتی که چند سال به طول انجامید. او در ادامه تعریف می کند: وقتی به شهر برگشتم مردم در مسجد امام صادق(ع) برای تحویل اسلحه صف بسته بودند. آن موقع گفته بودند با شناسنامه اسلحه می دهند. همه بودند از همه اقشار با عقاید مختلف آمده بودند. همه برای دفاع کردن اشتیاق داشتند حتی اگر اصول جنگیدن هم نمی دانستند.
قدری جا به جا می شود. با لحنی محکم انگار که می خواهد نکته ای مهم را گوشزد کند. می گوید: «مردم همه در شهر بودند هر خمپاره ای که در شهر می خورد، عده زیادی شهید می شدند. آب و برق قطع شد. آب برای غسل شهدا نداشتیم. می دانستیم شهدا غسل ندارند و با لباس و بدون غسل دفنشان می کردیم».
او تعریف می کند علت اینکه به خرمشهر «نجف الثانی» می گفتند وجود حدود ۵۰۰ تا ۴۰۰ مسجد و حسینیه در این شهر بود که در زمان جنگ جوانان هر مسجد یک گروه مدافع تشکیل داده بودند. گروهی که مقاومت ۴۵ روزه خرمشهر را خلق کردند. «مردم خرمشهر با توجه به اعتقاد قوی مذهبیشان روحیه شهادت و جهاد داشتند. در زمان جنگ، خانواده ها با تمام اعضا دفاع می کردند. پدر کمک می کرد. پسر در بحث نظامی فعالیت می کرد، زنان هم در بحث امداد و پشتیبانی بودند و خلاصه هر کسی هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد».
خانواده صالح پور یکی از همین خانواده ها بود. مادر و خواهر عبدالرضا صالح پور در آن زمان در مکتب القرآن به کمک رسانی می پرداختند. عبدالرضا تعریف می کند: «خواهرم، بهجت ماند. مادرم چند روز بعد از شروع جنگ بچه های کوچک را به آبادان برد که جایشان امن باشد و خودش برگشت. آن موقع عراقی ها آمده بودند داخل شهر اما مردم بیرون نرفته بودند. خوب به خاطر دارم پیرمردی را دیدم که کودکی چهار ساله را با فرغون به مسجد جامع می برد. پرسیدم چه شده، گفت در خانه همه شهید شدند فقط من ماندم. دارم یکی یکی آنها را به مسجد جامع می برم. خواستم کمکش کنم قبول نکرد. گفت شما بروید جلو..».
سرش را پائین می اندازد. می پرسم. آن موقع از خانواده ات خبر داشتی؟ می گوید: نه. آنقدر مشغول بودم که از هیچ کدامشان خبر نداشتم و فقط مادرم قبل از شهادت یک بار آمد به ما سر زد. ما آن موقع منزل امام جماعت مسجد جامع بودیم. مادرم به همه ما انگیزه داد، تشویقمان کرد و رفت و دیگر ندیدمش.
شهادت شهیده های شاخص خرمشهر
بهجت دختر دوم خانواده است. او همچون برادرش در زمان مقاومت ۴۵ روزه خرمشهر به عنوان امدادگر و در قسمت پشتیبانی با زنان مکتب القرآن خرمشهر زیر آتش دشمن حضور داشت تا زمانی که زنان را از شهر خارج کردند.
«بهجت صالح پور» آن قدر که از شهادت شهیده شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی خاطره دارد، تصویری از شهادت مادر، مادربزرگ و خواهرانش ندارد. «من با خانم عابدی و شهنازحاجی شاه، توی خندقی نشسته بودیم. خندق را روبروی مکتب القرآن کنده بودیم و تصمیم داشتیم اگر عراق بمباران را دوباره شروع کرد در خندق بشینیم که آسیب زیادی نبینیم».
شهناز محمدی و سهام طاقطی رفته بودند از مسجد جامع غذا بیاورند و ما می خواستیم به یک نفر که از فرمانداری نامه داشت انگور بدهیم که یک دفعه یکی فریاد زد «خانه سر نبش را خمپاره زدن بچه زیادی در آن هستند، برای کمک بیایید» شهناز حاجی شاه از خندق می دود به سمت خانه سر نبش، که شلیک خمسه خمسه شروع می شود و تیر چهارم می افتد وسط بچه هایی که برای کمک به سمت خانه روبروی گلفروشی رفته بودند.»
او ادامه می دهد: سهام طاقطی داشت در آتش می سوخت. دویدم که کمکش کنم که خمپاره پشت سرم به زمین خورد. بلند که شدم دیدم شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی روی زمین طوری که چادر به طور کامل روی بدنشان است روی آسفالت گرم افتادند.
او داستان انتقال دو دوست شهیدش به بیمارستان را تعریف می کند و از رفتن از شهر هم می گوید. به اینجای داستان هم می رسد که از طرف شهید جهان آرا او و چند بانوی خرمشهری دیگر مامور می شوند تا وضعیت خرمشهر را به اطلاع امام خمینی برسانند. دیداری که به خاطر کسالت امام خمینی(ره) انجام نشد. طبق گفته بهجت دیدار با حضرت امام با شهادت خانواده اش همزمان می شود و قادر به دیدن مادر و هفت عضو دیگر از خانواده اش نمی شود.
پنج بانوی شهید یک خانواده
از خانواه صالح پور پنج عضو خانواده شهید می شوند. نرگس یاسری که در زمان شهادت ۶۵ ساله بود و مادربزرگ خانواده است. کاظمیه یاسری که در ۴۳سالگی به شهادت رسید و دختران این خانواده که سعیده ۱۴، حلیمه ۱۲ و کفایت تنها ۱۰ سال داشتند و حالا در گلزار شهدای آبادان دفن شده اند.
داستان شهادتشان را «رضیه صالح پور» فرزند اول خانواده روایت می کند که حالا به خاطر مشکل کلیوی سه بار در هفته دیالیز می شود. رضیه حالش خوب نیست. بهجت داستانی که از خواهرش رضیه شنیده است را تعریف می کند. می گوید: مادربزرگم زن متدین و با خدایی بود. هر ماه یک دور قرآن را ختم می کرد. طوری شده بود که به من که به مکتب القرآن می رفتم قرآن خواندن را یاد می داد و غلط هایم را می گرفت.
صدایش کم می شود. یاد شب شهادت می افتد. شبی که او نبوده اما می تواند خیلی واضح تصورش کند: «شب عید قربان بود در ۲۷ مهر سال ۵۹ در خانه ای در یکی از روستاهای آبادان، دشمن خمسه خمسه می زد. سقف خانه کمی ریخت. مادر بزرگ همه را بیرون حیاط جمع کرد و گفت دعای مجیر بخوانیم تا از این آتش نجات پیدا کنیم. دختران دور هم به شکل حلقه ای نشسته بودند و مردان در کناری قرار داشتند.
بهجت می گوید: «دشمن خمسه خمسه زد و درست خورد وسط زن ها و آنجا بود که اعضای خانواده من به شهادت رسیدند».
صدایش می لرزد: «خواهرم رضیه از همان موقع مشکل کلیوی پیدا کرد. خواهرم سهام نطقش بسته شد که دکترش گفت باید شهدا را ببیند تا بتواند باز هم صحبت کند».
عبدالرضا اما در زمان شهادت در خرمشهر بود. خودش می گوید خبر شهادت را که شنید تنها توانست تا بیمارستان طالقانی برود« تنها توانستم در بیمارستان پدرم را ببینم. ترکش شکمش را پاره کرده بود اما سراغ بچه ها را می گرفت. پدرم را دیدم و برگشتم».
عبدالرضا بدون دیدن مادر و سه خواهر شهیدش بیمارستان را ترک کرده بود. طبق گفته خودش آنقدر مشغول بود که اصلا حواسش نبود که خانواده اش کی، کجا و توسط چه کسی به خاک سپرده شدند. امثال خانواده صالح پور در خرمشهر کم نیستند. خانواده ای که هر آنچه دارند گذاشتند تا خرمشهر آزاد شود. عبدالرضا صالح پور یکی از جوانان تیپ ۲۲ بدر بود که تا آخر ماند و خرمشهر را از دشمنان پس گرفت. کسی که مثل بیشتر خرمشهری ها اعتقاد دارد خون خانواده اش ارزش خاک وطن را دارد اما این خون نباید با کم مهری ها به شهری که خدا آزادش کرد، پایمال شود.
خبرگزاری مهر