(روزنامه جوان ـ 1396/02/31 ـ شماره 5095 ـ صفحه 10)
ريشههاي فلسفه سياسي
فهم فلسفه سياسي اسلامي در نسبت بسيار نزديكي با فلسفه سقراطي است. نخستين فلاسفهاي كه به «فلسفه سياسي» پرداختند و آن را شرح و بسط دادند، سقراط، افلاطون و ارسطو بودند. سه عبارت مشهور در اين فلسفه كه پس از سقراط، در مكتوبات افلاطون متجلي شد و بروز يافت «جمهوري»، «مرد سياسي» و «قانون» است. افلاطون كوشيد ضمن تعريف و بسط اين مفاهيم به چيستي و چرايي حكومت و ويژگيهاي حكومت ايدهآل جوامع بپردازد.
او در رساله «جمهوري» بيان ميدارد تنها افرادي شايسته به حكومت هستند كه خود از غار ظلمت به سوي نور حقيقت ره يافتهاند. در «مرد سياسي» اين سخن را تكميل ميكند و ميگويد در جامعه همواره چنين افرادي حضور ندارند و لذا بايد نزديكترين مدل حكومتي به چنين شيوهاي را برگزيد و از اين حيث مدل «مونارشي» و «آريستوكراسي» را مدلهاي مطلوب معرفي ميكند كه بنا به عبارت افلاطون حكومت «فيلسوف- شاه» يا «مرد سياسي» بر جامعه است. در مقابل اين مدلها از نگاه افلاطون «دموكراسي»، «اليگارشي» و «تيراني» قرار دارند كه مدلهاي حكومتي بد و ناكارآمدي براي جوامع معرفي ميشوند. همچنين وي به لزوم وجود «قوانين» اشاره ميكند كه در صورت نبود فيلسوف- شاه يا مرد راستين سياسي، بتواند نقطه اتصال جامعه شده و در حقيقت چنين قوانيني بر مردم حكمراني كند.
البته در تبيين فلسفه سياسي، ارسطو نظراتي متفاوت و بلكه متضاد نسبت به افلاطون دارد. از نگاه وي اساساً سياست امري فرازميني نيست. تعريف وي از سياست، اداره زندگي مادي مردمان است در حالي كه افلاطون به لزوم رساندن جامعه به سعادت، فضيلت و كمال معنوي علاوه بر رفاه ظاهري اشاره ميكند.
حقيقت آن است كه فلاسفه پس از اسلام در تبيين گزارههاي خود هم از آموزههاي فلسفي افلاطون و هم ارسطو بهره گرفتهاند. افلاطون بيشتر به جهتگيري فلسفي سياسي متمركز شده و ارسطو را به دليل منطق ارسطويي و شيوه استدلالش در ميان خود محترم شناخته و حتي معلم اول لقب داده است. ابن رشد و فارابي(معلم ثاني) دو تن از فيلسوفان مسلمان هستند كه بسيار از شيوه ارسطويي بهره گرفتهاند. اما مجموعاً همانگونه كه گفته شد در انتخاب ميان ايدههاي افلاطون و ارسطو گرايش غالب به سمت افلاطون بوده است.
اسلام، در كنار فلسفه يا مقابل آن؟
علاوه بر فهم فلسفه افلاطوني و ارسطويي، يكي از پايههاي اصلي فلسفه سياسي ما، آموزههاي دين اسلام است. اسلام مجموعهاي از آموزههاست كه با ويژگي جامعيت و جاودانگي، مجموعهاي از گزارهها را براي زندگي بشر ارائه نموده است. حقيقت آن است كه در فلسفه اسلامي، قالب و صور استدلال در فلسفه افلاطون و ارسطو موجود است اما درونمايه و محتوا (گزارههاي معرفتي) برگرفته از آموزههاي اسلامي است. حقيقت آن است كه در طول تاريخ فلسفه مسلمانان، دين همواره به عنوان ظرفي براي سنجش اصالت فلسفه بوده است و معمولاً فلاسفه مسلمان، در تلاش براي انطباق فلسفه و نظريات فلسفي خود با اصول شريعت و اسلام بودهاند.
آموزههاي اسلامي ويژگي منحصري دارد كه نه در مكاتب رايج و نه در اديان متداولي چون مسيحيت وجود ندارد. در مكتب عرفيگرايي يا سكولاريسم، اساساً راههاي پيشنهادي نهايتاً به حل مشكلات حيات دنيوي كمك خواهد نمود. از سوي ديگر در مكتب مسيحيت، صرفاً براي حيات اخروي پيشنهاد دارد، اما اساساً از نگاه به حيات دنيوي عاجز است اما اسلام هم از بعد حيات دنيوي و هم از بعد حيات اخروي، كاملاً و به صورت جزئي برنامهريزي براي زندگي مسلمانان دارد. هماهنگي حيات دنيوي با حيات اخروي كارويژه اسلام است كه مبتني بر آن فلسفه سياسي نيز شكل ميگيرد. فلسفهاي كه نه دنياگريز است نه بيتوجه به وجوه معنوي و اخروي. اما آيا پيوند فلسفه سياسي و اسلام، مورد اتفاق همگان است و ميتوان نتيجه گرفت همان طور كه اسلام همزمان براي كمال دنيوي و اخروي برنامه دارد، فلسفه معين و با چارچوب مشخصي در حوزه سياست نيز دارد؟
در رابطه با امكان فلسفه سياسي اسلامي يا امتناع آن، نظرات متفاوتي بيان شده است كه برخي دال بر اعتقاد به وجود چنين فلسفهاي و برخي متقابلاً به عدم وجود چنين فلسفهاي در آموزههاي اسلامي اشاره دارند كه اين افراد خود نيز نظرات متفاوتي پيرامون اين مسئله دارند. در ادامه برخي نظرات موافق و مخالف امكان فلسفه اسلامي در بين اساتيد فلسفه حال حاضر را مرور ميكنيم.
منتقدان فلسفه سياسي اسلامي
1- مصطفي ملكيان: يكي از اصليترين مخالفان فلسفه سياسي اسلامي به شمار ميرود. او تعابير مختلفي براي فلسفه بيان ميكند و ميكوشد ثابت كند در همه اين تعاريف از فلسفه، اضافه كردن قيد اسلامي به آن، ناصحيح است. در تعريف اول او فلسفه را مانند ساير علوم عقلي (رياضيات، منطق و. . . ) شامل مقدمات جهانشمول ميداند كه براي همه افراد چه بودايي و چه مسيحي و چه مسلمان و. . . يكسان است. لذا اگر گزارهاي در فلسفه سياسي منطبق بر عقل است از نگاه همه پذيرفتني است و قيد زدن اسلامي به آن بيمعني است. در تعريف دوم فلسفه، وي معتقد است برخي ابتدا گزارههاي ديني را به صورت پيشفرض ميپذيرند و سپس ميكوشند فلسفه سياسي را بر آن بار كنند. او چنين برداشتي از فلسفه را بيشتر «دليل تراشي» و «توجيه» ميداند و ميگويد در چنين تعريفي فلسفه مأموريت دارد آموزههاي ديني را موجه و عقلاني جلوه دهد. در نهايت او تعبير «فلسفه سياسي اسلامي» را مبهم يا حتي متناقض معرفي مينمايد. او در نهايت متدولوژي كه فلاسفه اسلامي در شكلدهي به ادبيات فلسفه سياسي به كار ميبرند و در هر موضوع 10- 15 آيه را پيشفرض خود قرار داده و بر اساس آن ميكوشند تا به متدي برسند را معارض متدلوژي علوم جديد ميداند. ملكيان همچنين خطاب به محققان فلسفه سياسي اسلامي ميگويد اينكه بخواهيم به همه چيز قيد اسلام بزنيم كاري اشتباه است و بيان ميكند حتي پيامبر(ص) نيز براي ارائه ادعا و دعوت خود، از استدلال فلسفي بهره نجست.
2- سيدجواد طباطبايي: اين فيلسوف در امتناع فلسفه سياسي اسلامي رويكردي كاركردي دارد و با توجه به تجربه كسب شده براي تثبيت فلسفه سياسي اسلامي، آن را عملاً در شرايط فعلي ناكارآمد بيان ميكند. طباطبايي بيان ميكند انديشه اسلامي نه در درون خودش توانسته نظام حقوقي و سياسي را سامان دهد و نه قادر به اين بوده كه مدلهاي فلسفي مدرن و رايج كه از بيرون آمده را به راحتي بپذيرد. او مسيحيت را در پذيرش فلسفه سياسي غرب موفق ميداند چراكه معتقد است با كنار نهادن ادعاي ديني بودن فلسفه سياسي، عملاً منطقهالفراغي را براي انديشه سياسي در جامعه به وجود آورد كه نتيجه آن بسط نظريات علوم سياسي فارغ از دين مسيحيت يا هر دين ديگر در دنياي غرب بود. طباطبايي البته معتقد است فقه شيعه نيز چنين منطقهالفراغي را در اختيار گذاشته و تأكيد آن بيشتر بر حوزههاي حقوق خصوصي است، اما از آنجا كه كوشيدهايد تا قيد اسلامي بر علومي نظير سياست متحمل كنيم، عملاً اين منطقهالفراغ را محدود نمودهايم و «شرع عقلي» جاي خود را به «عقل شرعي» داده كه در آن همه گزارههاي عقلاني مورد قضاوت ارزشي و شرعي قرار ميگيرد.
3- داوود فيرحي: فيرحي اعتقاد دارد در زمينه فلسفه علوم سياسي، يكي از مشكلاتمان، تلاش براي نسبت دادن همه چيز به دين است. در يونان باستان نيز تلاش ميشد همه چيز به فلسفه نسبت داده شود و همين سبب ايراد گرديد و هر كه با نظام سياسي در تعارض قرار ميگرفت برچسب ضد فلسفه دريافت ميكرد. به زعم او مشكل امروز كشورهاي اسلامي نيز همين است كه هر دانشي را به دين نسبت داديم و سپس قداست دين را به دانش سرايت داديم. حتي در شرايط فعلي امكان نقد فلسفه اسلامي به سادگي ممكن نيست، چراكه چنين كاري «نقد اسلام» دانسته ميشود.
موافقان فلسفه سياسي اسلامي
1- محمدتقي سبحاني: از نظر سبحاني، فلسفه اسلامي دانشي است كه با تعاريف و ابزارهاي نظري و عقلي، پديدههاي موجود در عرصه حيات بشري را تحليل نمايد. چنين فلسفهاي از يكسو ناظر بر شرايط كنوني جامعه است، از سوي ديگر به تبيين جهان بيني و ابراز نظر پيرامون انسان جامعه و تاريخ ميپردازد و نهايتاً منظومهاي از تكاليف مبتني بر اين جهان بيني و مجموعه ارزشها، پيشنهاد ميكند. به نظر سبحاني، اسلام برخلاف مسيحيت به عنوان يك مكتب كامل، منظومهاي از اصول و باورها را در برميگيرد كه ميتواند مدلي اجرايي براي شئون مختلف زندگي از جمله حيات سياسي ارائه نمايد. وي نهايتاً اين سؤال را مطرح ميكند كه وقتي فلسفه سياسي غرب مطرح ميشود كه غالباً مبتني بر ايدئولوژي ماركسيسم يا ليبراليسم است، چرا منتقدان فلسفه سياسي اسلامي به ايدئولوژي محور بودن آن خرده نميگيرند و اين مباني فلسفي را روي چه حسابي «علم» تلقي ميكنند اما آموزههاي اسلامي را «غير علم» ميخوانند؟
2- سيدمهدي ميرباقري: ايشان معتقد است در هر عرصهاي كه معرفت بشري حضور دارد، ميتواند مستند به دين و اسلام شود. به عقيده او اگر حقيقت دين، جريان ولايت الهي بر عرصه حيات بشري باشد، طبعاً همه شئون را در برميگيرد. شاخصه ديني بودن از نگاه ميرباقري اين است كه مجموعاً اراده فردي كه در تلاش براي توليد معرفت ديني است، تسليم وحي باشد و در چنين صورتي فلسفه اسلامي نيز تلاشي عقلاني براي تحليل نظري موضوعات مبتني بر تعهد به ولايت خداوند تعريف ميشود. او در رد فلسفه رايج و ناكافي بودن آن براي حيات مسلمانان چنين ميگويد كه فلسفه يوناني براي اسلام كفايت نميكند و اساساً دليلي ندارد كه پس از وحي كامل خداوند و تعريف دستگاه خلقت و چيستي جهان در قرآن، در پي گدايي در خانه فيلسوفان يوناني باشيم. قرآن حتي كتب آسماني ماقبل خود را نسخ ميكند، چه برسد به آراي انسانهاي عادي كه به طريق اولي نسخ ميشوند.
3- حميد پارسانيا: او اعتقاد دارد، بنيانهاي جهانبيني متافيزيكي در ارتباط تنگاتنگي با فلسفه سياسي هستند و چنين رابطهاي را دشوار ميتوان نفي كرد. پارسانيا عقل را قسيم وحي برميشمرد و ميگويد منابع استنباط در دين به خلاف آنچه بيان ميشود چهار مورد نيست بلكه دو مورد است: «عقل» و «نقل». زماني كه عقل به عنوان يكي از دومنبع اصلي معرفتي در اسلامي گرامي شمرده ميشود، چنين تعارضي بين اين دو پيش نخواهد آمد. در طول تاريخ گاهي يكي از اين دو منبع شناخت بر ديگري غلبه يافتهاند. جريان اخباريون نماد كنار گذاشتن عقل (حجت ظاهري) بودهاند و جريان معتزلي نماد عقلگرايي محض بودهاند. جريان صوفيه نيز هردو اين را كنار گذاشته و به شهود متوسل شدهاند. نهايتاً پارسانيا تأكيد ميكند، زماني ميتوانيم فلسفه سياسي جامعي مبتني برجهان بيني خود داشته باشيم كه در آن عقل و نقل و شهود با هم جمع شده باشد.
http://www.javanonline.ir/fa/news/852615
ش.د9600389