(روزنامه اطلاعات ـ 1396/06/04 ـ شماره 26802 ـ صفحه 2)
هركه ناموخت از گذشت روزگار
هيچ ناموزد زهيچ آموزگار
سوم شهريور سالگرد هجوم ارتشهاي بريتانيا و شوروي به ايران و اشغال خاك كشورمان در سال 1320 شمسي است. اشغال ايران از سوي نيروهاي بريتانيايي و روسي كه چندماه بعد از آن آمريكاييها نيز به آنها افزوده شدند گذشته از پيامدهاي فاجعهبار اشغال سرزمين، يك پيامد مثبت نيز با خود به همراه داشت و آنهم كمكردن شر ديكتاتور از سر مردم ايران بود.
بعد از حمله آلمان نازي به خاك شوروي (اول تير1320) به يكباره وضع جنگ در سراسر جبهههاي جنگ تغيير كرد. ضرورت كمكرساني به شوروي اشغال شده از سوي آلمانها موجب شد تا راههاي متعددي براي اين كار در نظر گرفته شود. ايران يكي از اين راهها بود كه اتفاقاً در مقايسه با تركيه بهترين و نزديكترين راه نبود. متفقين در بيان علت ترجيح ايران به تركيه براي رساندن كمك به جبهههاي نبرد شوروي، ممنوعيت تردد كشتيهاي نظامي از سوي دولت تركيه را مطرح كردند كه بهانهاي بيش نبود. واقعيت آن بود كه قصد آنها از اشغال ايران تنها كمكرساني به شوروي نبود. تسلط بر چاههاي نفت ايران، بيرون راندن كارشناسان آلماني از ايران و نيز دفاع از خاك هندوستان كه در آن زمان هنوز مستعمره بريتانيا بود، اهداف ديگر انگليسيها از اشغال ايران به شمار ميرفت. روسها نيز كه فقط به مقابله به تهاجم آلمانها ميانديشيدند برايشان تفاوت نميكرد كه اين كمكها از چه راهي به دستشان برسد و در نتيجه خاك ايران در سوم شهريور از سه نقطه جنوب، شمال و غرب شاهد سرازير شدن سربازان متفقين شد.
اما هرچه كه بود مهم آن بود كه حكومت وقت ايران يا بهتر بگوييم حكومت وقت رضاشاه پهلوي كه همهچيز را در يد باكفايت خود قرار داده بود و در طول 16 سال بخش مهمي از بودجه كشور را به قيمت فقر و فلاكت عمومي صرف تأسيس ارتش نوين كرده بود، بدون كمترين مقاومتي نه فقط به اشغال رضايت داد، بلكه خود هم مجبور به كنارهگيري از سلطنت شد.
چرا چنين شد؟ دلايل اين فروپاشي سريع، از دست رفتن استقلال كشور و پيامدهاي چهار سال اشغال كشور كه به نابودي اقتصاد و بدبختي و گرسنگي و فقر بيش از پيش مردم منتهي شد، چه بود؟
واقعيت آن است كه علت وقوع آن رخداد را بايد در ساختار سياسي رژيم و عملكرد رضاشاه در برخورد با اطرافيانش جستجو كرد.
رضاشاه پهلوي كه چهار سال و اندي بعد از كودتاي سياه 1299، احمدشاه قاجار را از سلطنت بركنار كرد و با تاسيس سلسله پهلوي بر اريكه قدرت تكيه زد، 16 سال يكه تاز عرصه سياسي ـ اجتماعي و اقتصادي ايران شد. او در طول آن سالها هر چه و هر كه را كه با خود مخالف و سد راه اميال و آرزوهاي خود ديد، از ميان برداشت. تصفيه و قلع و قمع رضاشاه حد و مرز نميشناخت و خودي و ناخودي همه را در بر گرفت. رضاشاه در ابتداي بر تخت نشستن حساب مجلس ششم را يكسره كرد تا خيال خود را از پارلمان و دمكراسي و اين قبيل موانع خودكامگي راحت كند.
در گام بعد او به قلع و قمع صاحبان فكر و انديشه روي آورد. رضاشاه در ابتدا مخالفان خود همچون آيتالله سيد حسن مدرس، دكتر مصدق، فرخي يزدي و ديگر فعالان سياسي را از صحنه سياسي حذف كرد. تعطيلي نشريات و احزاب و سازمانهاي سياسي، گام ديگر او بود. او سپس آنهايي كه در بركشيدن او به سلطنت نيز نقش داشتند همچون تيمور تاش، نصرت الدوله فيروز و علي اكبر داور را يا به ديار باقي فرستاد يا آنها را همچون محمد علي فروغي خانه نشين كرد و در نتيجه خود يكه تاز صحنه تصميمگيري در عرصه سياست كشور شد.
در نتيجه اين شيوه كشورداري، از يك سو عرصه سياسي كشور از افراد صاحب نظر و دلسوز تهي شد و از سوي ديگر آن عده نيز كه بر سر كار بودند، از ترس رضاشاه جرات بيان نظر و آگاه ساختن ديكتاتور از خطرات احتمالي را نداشتند. اين روايت تاريخي درباره برخورد رضاشاه با اطرافيانش ميتواند تصوير روشني از آن دوره باشد: «رضاشاه كليه امرار و امضا كنندگان طرح مرخصي سربازان وظيفه در استخدام سربازان پيماني را به كاخ سعدآباد احضار كرد و به آنها نسبت خيانت داد و سرلشكر احمد نخجوان كفيل وزارت جنگ و سرتيپ علي رياضي رئيس اداره مهندسي ارتش و سرپرست ركن دوم ستاد ارتش را مسبب چنين طرحي تشخيص داد و در نتيجه هر دو نفر را به شدت مضروب و مجروح نمود و پس از خلع درجه آنها را زنداني نمود و دستور داد نامبردگان بابت اين خيانت در دادگاه محاكمه شوند. ساير امراي حاضر در جلسه نيز از شاه كتك خوردند. «(باقر عاقلي، روز شمار تاريخ ايران، جلد اول ص 234)
جداي از شخصيتهاي سياسي، به دليل فضاي رعب و وحشتي كه به ويژه در نيمه دوم دهه 1310 شمسي بر كشور سايه افكنده بود، در آن دوران نه روزنامهاي در كشور باقي مانده بود كه بتواند درباره وقايع و حوادث و سياستهاي متخذه به اظهارنظر بپردازد و نه آن كه حزب و سازمان و گروهي وجود داشت كه درباره سرنوشت كشور سياستورزي كند.
از آن چند سياستمدار بله قربانگوي دست به سينه باقي مانده در صحنه نيز به جز چشم دوختن به فرمايشات شاه و اجراي اوامر او كار ديگري بر نميآمد. رضاشاه در طول 65 روزي كه از حمله آلمان به خاك شوروي تا اشغال ايران به طول انجاميد، بسياري از خواستهاي متفقين را به اميد جلوگيري از حمله متفقين به اجرا درآورد. وي از جمله دستور اخراج 600 آلماني مقيم ايران را براي جلب نظر آنها صادر كرد. علاوه بر آن به نوشته فردوست نه فقط درباره كمكرساني به روسها قول مساعد داد بلكه: «(علي) منصور در ملاقات بعدي مساله كمكرساني به شوروي را مطرح كرد...
لذا بايد خطوط ارتباطي و راه آهن ايران در اختيار سه كشور قرار گيرد. رضاخان پاسخ داد كه من نه فقط اين كار را انجام ميدهم بلكه بيش از اينها نيز با آنها همكاري ميكنم و مراقبت اين راهها را هم عهدهدار خواهم شد و محافظت كامل محمولههاي متفقين را تضمين ميكنم.»
سرنوشت رضاشاه مصداق صريح و دقيق اين فرمايش اميرمومنان(ع) بود كه فرمود: «من استبد برايه فهلك» كسي كه (ترك مشورت كند و) استبداد به رأي داشته باشد، هلاك ميشود.
رضاشاه به دليل استبداد راي خود هلاك شد، ولي اين پايان ماجرا نبود. استبداد راي رضاشاه موجب شد به همراه وي ايران و مردم نيز هزينه بسيار گزافي را در طول چهار سال اشغال بپردازند. مرگ و مير ناشي از كمبود موادغذايي، شيوع بيماريهاي واگير و مرگ بسياري كودك و مرد و زن، فجايع بيشمار نيروهاي نظامي اشغالگر و تعدي و تجاوز آنها به مردم بيپناه، سرازيرشدن منابع اقتصادي ايران به ويژه محصولات كشاورزي به سوي روسيه، از ميان رفتن زيرساختهاي اقتصادي ـ اجتماعي مانند راهها و تاسيسات كشور از جمله نتايج حضور اشغالگران بود.
همه اينها، جداي از خوابهاي آشفتهاي بود كه همسايه شمالي هميشه طماع براي نفت شمال ايران و جداكردن آذربايجان از ايران ديده بود و به لطف خداوند و هوشياري تني چند از سياستمداران، نقش برآب شد.
ش.د9603380