اینکه آزادی در غرب، حتّی مرزها و حریمهای دینی را نیز درمینوردد و ارزشهای دینی را خط قرمز نمیشمارد، برای ما که تعلّقات دینی دیرینهای داریم و دینداری، به فطرت ثانویمان تبدیل شده است، امری تعجببرانگیز است و چهبسا تا مصداق این ادّعا را با چشم خویش مشاهده نکنیم، آن را نپذیریم. از سوی دیگر، گفته میشود جوامع غربی، جوامع ملحد و منکر خدا نیز نیستند و دستکم در گوشه ذهن خود، به وجود خدا باور دارند، بلکه حتّی برخی از آداب و مراسم مسیحی را بهجا میآورند. این تناقض برای ما که در بیرون از فضای تمدّن غرب بهسر میبریم و به اوضاع تاریخی و باطنی آن تعلّق نداریم، تناقض بهنظر میرسد؛ ولی مردمان غربی، در این عالم، غوطهورند و زندگی روزمرّهشان را با همین تناقض، سپری میکنند.
گره این مسئله در اینجا گشوده میشود که متفکّران غربی برای دین، شأن معرفتی قائل نیستند و احکام و گزارههای آنرا واقعنما نمیشمرند و خارج از گستره صدق و کذب، درباره آنها داوری میکنند. بهبیاندیگر، دین در نظر آنها محترم است؛ چون بخشی از مردم، دیندار هستند و به این دلیل، باید به انتخاب فرهنگی آنها احترام گذاشت و حقوق فردی و اجتماعیشان را به رسمیّت شناخت، امّا درعینحال، دین، مقولهای معتبر و واقعنما نیست. دین، یک انتخاب سلیقهای و دلبخواهانه است که هر انسانی در چارچوب شرایط خاص خود، آن را برمیگزیند و به ارزشهایش وفادار میشود، امّا هرگز چنین نیست که بتوان درباره این قبیل انتخابها، به قضاوت نشست و از صدق و کذب و حُسن و قبح سخن گفت. دین، امری استدلالپذیر و بینالاذهانی نیست که بتوان درباره دعاوی معرفتی آن به گفتوگو نشست و راستی یا ناراستیاش را مشخّص کرد. با این حال، دین امری ضروری برای زندگی انسان است؛ انسان به امور معنایی و معنوی نیاز دارد و باید به اموری، جنبه قدسی و ستودنی بدهد و خود را با آنها سرگرم کند تا درونش، دچار تلاطم نشود. پس دین با وجود آنکه واقعنما نیست، امّا کارکرد دارد.
میان حقانیّت و نافعیّت، تلازم قطعی وجود ندارد؛ یعنی اینگونه نیست که هر آنچه نافع است، حقّ هم باشد(البتّه ما در اینجا از نفع به معنای رقیق و رایج آن سخن میگوییم که کوتاهمدّت و محسوس است)، بلکه گاه برخی امور، کارکرد دارند و نتیجهبخش هستند، امّا از هیچ واقعیّتی حکایت نمیکنند. در مقابل، هر آنچه حقّ است، به حتم نافع نیز هست. پارهای تعلّقات معنوی نیز که موهوم و باطل هستند، میتوانند در کوتاهمدّت و بهطور سطحی و غافلانه، مؤثّر و مفید باشند و انسان را به خود مشغول کنند و نیازهای باطنی را برآورند، امّا این وضع، دوام و ماندگاری ندارد و اگر هم داشته باشد، سعادت اخروی را بهدنبال نخواهد داشت.
پس در تمدّن غربی، افزونبر اینکه چون دین، ممکن است متعلَّق و موضوع انتخاب فرهنگی برخی از انسانها باشد، محترم پذیرفته میشود، از این نظر نیز که برآورنده نیازهای باطنی و خواستههای معنوی انسان است، نمیتوان آن را حذف کرد. البتّه تمدّن غربی هیچ اصراری ندارد که وقتی از دین سخن میگوید، آن را به ادیان الهی محدود کند و دینهای بشرساخته و عرفانهای باطل را از دایره دین خارج گرداند، بلکه با گشادهدستی، هر امری را که انسان را بهسوی هر معنا و معنویّتی سوق میدهد و تمایلات دینی انسان را برآورده کند، دین میانگارد.
روشن است که در چنین فضایی، دین قداست و حرمتی نخواهد داشت و آن تصوّری که ما از دین داریم، غربیها ندارند و آنها دین را همانند سایر انتخابهای فرهنگی خویش میشمارند. اینکه فرد، فلان روزنامه را میخواند یا به فیلمهایی که در فلان گونه سینمایی ساخته میشوند علاقه دارد، یا به سبک خاصی از موسیقی تمایل دارد و...؛ همگی انتخابهایی هستند همانند انتخاب دین. هیچ یک از این انتخابها، زندگی انسان را هویّت و معنای اساسی نمیبخشند و همه ساحات و شئون آن را رنگآمیزی نمیکنند، بلکه تنها بر یک گزینش محدود و تنگدامنه دلالت دارند که شخصی و نسبی است. در فرهنگ و تفکّر غربی، دین نیز چنین موقعیّت رقیق و ضعیفی دارد و این اندازه، کممایه و سبک انگاشته میشود. حال آنکه در فرهنگ و تفکّر ما، هیچ عرصه و صحنهای از زندگی روزمرّه نیست که در آن، جای پای دین در میان نباشد و ما بر این باور هستیم که دین، تعیینکننده نهایی و مطلق است. دین یک انتخاب فرهنگی ساده و پیشپاافتاده در میان انتخابهای فرهنگی دیگر نیست، بلکه این دین است که به تمام انتخابهای فرهنگی ما، جهت و هویّت میبخشد و ما را از دیگران متمایز میکند.
برای اینکه تفاوت منزلت دین در دو فرهنگ اسلامی و فرهنگ غربی بیشتر مشخّص شود، میتوانیم به برخی از واقعیّتهای قدسی جامعه خودمان اشاره کنیم. انقلاب اسلامی به منزله یکی از بزرگترین و مردمیترین انقلابهای اجتماعی معاصر، در درجه اوّل و بیش از هر چیز، یک انقلاب «دینی» بود و همین صفت «دینی» بودن به همه لایهها و عرصههای آن معنای خاص میبخشید. در طول سال 1357 که تودههای مردم به خیابان آمدند و در برابر ارتش حکومت پهلوی ایستادند و از هیچ خطری نهراسیدند، تمام دعاوی و دغدغههای آنها، اسلام بود که در «حکومت اسلامی» خلاصه شده بود. آری، سخن از آزادی و عدالت و... نیز بود، امّا هیچ یک از این آرمانها، در عرض اسلام قرار نداشت و اینگونه نبود که مردم، این آرمانها را فارغ از اسلام و در کنار اسلام بخواهند، بلکه آنها همه چیز را با روایت اسلامی و در چارچوب اسلام طلب میکردند. در غیر اینصورت، جامعه ایران در آن ابعاد بسیار گسترده، هرگز بسیج نمیشد و تهدیدهای آنچنانی را به جان نمیخرید. از سوی دیگر، کسیکه توانست تمام مردم را در یک صف قرار دهد و همچون روح کلّی، بر دل و ضمیر همه آنها حاکم باشد، یک «مرجع تقلید» بود. این همه، جز آن است که اقتدار و عظمت دینی را در جامعه ایران نمایان میکند؟! در دوره پس از انقلاب و در جریان دفاع مقدّس نیز، باز دین به بازیگر و صحنهگردان اصلی تبدیل شد و همه نیروهای اجتماعی را در امتداد جنگ، بسیج کرد و یکپارچه و منسجم ساخت
این جنگ در طول هشت سال، هیچگاه از ظاهر و باطن دینی تهی نشد؛ بلکه بدونشک، هیچ عاملی هموزن و همتراز دین، در آن نقشآفرینی نکرد. این روند در دهههای اخیر نیز مشاهده میشود، چنانکه فتنه پیچیده سال 1388 که خاموش نمیشد، بهواسطه اهانت به حسینبنعلی(ع) خشم و طغیان تودههای مردم را برانگیخت و آنها را به جان فتنه انداخت. این نیز یعنی جوهره و هسته مرکزی فرهنگ در جامعه ایرانـ که در بزنگاهها و بحرانهای بزرگ جلوهگر میشود و قدرت تعیینکنندگی داردـ دین است.