پیش از عمو و خالههای جدید و شعرهای پر سر و صدا و رنگیرنگی تلویزیونی بچههای دهه شصت یک «عمو راستگو» داشتند که جز یک گچ سفید و تخته سبزرنگ هیچ نداشت. روحانی خلاقی که منبر نمیرفت. قلمبه ثلمبه حرف نمیزد و ابروهایش گره نداشت و میشد پای حرفهایش حسابی قهقه زد. حرف میزد، شعر میخواند، قصه میگفت. جدول و معما داشت و حتی شبیه بچهها دعا میکرد. پشت دوربین جدی بود. کاریزما داشت. حرفش یکی بود و همه چیز باید طبق روال پیش میرفت. اما شبیه مردم بود. شبیه مردم مترو سوار میشد. شبیه مردم خرید میکرد. با محبت بود. چندین بار میان حرفهایش تاکید میکرد که حتی پای مادرش را میبوسد و به این کار سفارش و توصیه هم میکرد. مرام و سبک زندگیش خیلی چیزها یاد آدم میداد. ما هم به همین بهانه نشستیم و خاطرات افراد مختلف با حجتالاسلام راستگو را که در شبکه های اجتماعی در حال انتشار است، جمعآوری کردیم. خاطراتی که مثل همان گچ و تخته سبز خیلی چیزها از مرام و معرفت یادمان میدهد.
کار برای کودک و نوجوان بیشتر مورد رضایت امام زمان (عج) است
احمدعبدالهی: 20سال پیش نزد حجتالاسلام راستگو مربیگری کودک و نوجوان را آموختم. یک روز در مناسبتی گفتند که به بنده پیشنهاد شده امیرالحاج (سرپرست حجاج ایرانی) شوم. اما از آنجایی که احساس میکنم کار برای کودک و نوجوان بیشتر مورد رضایت امام زمان (عج) است؛ آن پیشنهاد را رد کردم.
کمک گرفتن از آقای راستگو برای ساکت کردن بچهها
مهدوی: نقل میکنند که برای جشن تکلیف دختران یکی از مراجع را به مسجد اعظم دعوت میکنند تا برایشان سخنرانی کنند. آن مرجع وقتی میخواهد سخنرانیاش را شروع کند هرچه تلاش میکند نمی تواند بچهها را ساکت کند و کار حسابی خراب میشود. اطرافیان سریع به آقای راستگو زنگ میزنند که بیاید این قضیه را جمع کند. آقای راستگو هم سریع خودشان را میرسانند و مجلس را دست میگیرند.
قرآن فراموش نشدنی
سجاد عابدی: شش ساله بودم که مسجد محلهمان حجتالاسلام راستگو را دعوت کرده بود. نمیدانم چه مناسبتی بود ولی برنامه مسجد جشن بود. همراه یکی از دوستانم در صف جلو نشسته بودیم.
آقای راستگو از بچهها در مورد وضو گرفتن سوال کرد. من دستم را بالا بردم و وقتی توضیح دادم. یک جلد قرآن به من هدیه داد. هیچوقت این خاطره را فراموش نمیکنم.
روحانی خنده رو
مصطفی فقیهی: حجتالاسلام راستگو در کودکی همسایه ما در قم بود. خنده همیشگی بر لبانش و گفتگوهای کودکانهای که با من داشت را هرگز از یاد نمیبرم.
با عمو راستگو آتاری بازی کردم!
فاطمه جلالی: حجتالاسلام راستگو از دوستان پدرم بود. در پنجسالگی یک روز تمام در دفترش مهمان بودم و مهربانانه یک روز کامل باهم کتاب خواندیم.آتاری بازی کردیم. با دو دست برایم نوشت و نقاشی کرد. حتی یک لحظه احساس نکردم از شیطنتهای بیوقفهام خسته شده است.
بچهها را به جیغ زدن ترغیب نکنید
یک بار از یک برنامه تلویزیونی کودک بعد از سالها با آقای راستگو به عنوان پیشکسوت در این موضوع تماس گرفتند تا نظرشان را بپرسند. آقای راستگو بسیار از برنامه تعریف کرد. فقط آخرش یک جمله گفت:«اگر بشود بچهها را به جیغ زدن دعوت نکنید بهتر است. از نظر روانشناسی خوب نیست.»
قبل از شروع هرکلاس به اهل بیت متوسل شوید
آقای راستگو زلالی جلساتش را مدیون حضرت زهرا بود. یکبار در خلال صحبتش در کلاس به طلاب جوان گفت: قبل از ورود به هرکلاس چند لحظه کوتاه به حضرت فاطمه (س) توسل پیدا میکنم و از حضرتش مدد میخواهم. شما هم قبل از رفتن به روی منبر یا پیش از ورود به کلاس به اهل بیت (ع) متوسل شوید.
عمو راستگو را به زور از دست بچهها بیرون میکشیدیم
محمود سلامیان: سال 89 بعد از سالها دوری عمو راستگو از تلویزیون قرار شد مجموعهای با اجرای ایشان در شبکه دو با نام «مهمانی پروانهها» برای ماه رمضان تولید کنیم. من پیش از آن زمان هم مخاطب برنامههای ایشان بودم و همکاری با این شخصیت نوستالژیک برایم بسیار جذاب بود. برخلاف ظاهر جدی و کمی کاریزماتیکش وقتی در مقابل بچهها قرار میگرفت به شدت پرانرژی بود. برای شروع کار تاکید داشت که یک تخته گچی به رنگ سبز برای کلاس تهیه کنیم. سه بار رفتیم و از چند منطقه تهران تختههای گچی پیدا کردیم و آوردیم. اما هربار عمو با دقت تختهها را برانداز و با یک تکه گچ تست میکرد و میگفت: نه این به درد نمیخورد. آخر کار مجبور شدیم خودمان چوب و تخته و رنگ مخصوص بخریم و تخته را بسازیم و روی سقف ماشین سر لوکیشن بیاوریم. تا اینکه بالاخره آقای راستگو تایید کرد.
بعدها حین ضبط برنامهها متوجه شدمتاثیر این تخته جادویی را روی بچههای داخل سالن و حتی مخاطبان درخانه چقدر زیاد است. وقتی میان بچهها میآمد. آنقدر به بچهها خوش میگذشت که باید به زور او را از دست بچهها بیرون میکشیدیم. بچهها از عبا و دستانش آویزان میشدند و باز هم میخواستند او برایشان حرف بزند.
احترام نظامی برای معلم دوران کودکی در مترو
حسین سنبلهکار: در دوران سربازی با لباس نظامی در متروی خط یک در مسیر پادگان، روحانی کوتاه قامتی را نعلین به پا و با سامسونتی بسیار بزرگ در دست دیدم. شناختمش. ریشهایش از دهه شصت سفیدتر شده بود و حس کردم معلم دوران کودکیام را دیدهام. ناخودآگاه کلاه نظامیام را روی سر گذاشتم و از دور احترام نظامی کردم. دستش را به نزدیک عمامهاش آورد و دورانه لبخندی تحویلم داد. ایستگاه بعد پیاده شد و من قدمهایش را دنبال میکردم تا آنکه مترو حرکت کرد و محو شد.
سوالی که جوابش مهم نیست نپرس
امیرعلیصفا: خداوند آقای راستگو را رحمت کند. یکبار آقای راستگو را در فرودگاه دیدم، گفتم حاج آقا چرا دیگر در تلویزیون نیستید؟ گفت دانستن یا ندانستن جواب این سوال چه تاثیری در زندگی تو دارد؟ هیچوقت سوالی نپرس که جوابش برایت مهم نباشد.
برای خانواده هم ببر
علی مجاهد: یکبار حاج آقای راستگو به طباخی برای خوردن سیرابشیردان دعوتم کردند. وقتی یک دست سیراب شیردان خوردیم و خواستیم برویم. موقع بیرون آمدن یک ظرف سیراب شیردان هم برای خانوادهام خریدند و گفتند: دست خالی خانه نرو!