صبح صادق >>  نگاه >> گفتگو
تاریخ انتشار : ۳۰ آذر ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۷  ، 
کد خبر : ۳۲۷۰۶۱
پای صحبت‌های مادر و خواهر شهید حسینعلی توپچی که دیر سراغ‌شان رفتیم

مادر داغ‌دار پشت تار و پود قالی

گاهی خانه‌ای بهشت می‌شود... خانه‌ای ستاره‌دار که مادری عاشق، در آن ساکن است... با دلتنگی‌هایش و خاطراتی که با آنها زندگی می‌کند و بهشتی که زیر پاهایش پهن شده... بهشت خانه‌ای ‌است با حال و هوای زمان جنگ، با همان چینش. روی تمام پشتی‌ها، پارچه‌ای تزئین شده که با دستان مادر، دوخته و نوشته شده؛ حسینعلی، شهادتت مبارک، دهه فجر مبارک... در یک طرف این خانه، صندلی‌هایی است که با پارچه تزئین شده و در مقابل‌مان به ردیف نشسته‌اند و میزبانی می‌کنند. روی یکی پوتین‌های واکس زده با بندهای بسته شده آماده است که با دیدنش‌، اراده‌مان را بر ادامه راه این شهید استوار می‌کند. صندلی دیگر، سوغات سفر زیارت کربلاست که مادر، سهم حسینعلی را هم کنار گذاشته است. قاب‌های زیارت امام هشتم، تاریخ کودکی شهید را گواهی می‌دهد، آن هم در کنار عکس تاریخی حضرت امام در پاریس. مادر همه دوست‌داشتنی‌های روزگارش را با هم جمع کرده است... در قسمت دیگر خانه، تزئین‌ها زیادتر شده. گلدان‌های کوچک و بزرگ گل و بشقاب‌های عکس که یادآور روزگار دهه 60 است، اینجا تصویر تمام زیارتگاه‌ها تو را یکباره به سفری با چشم دل می‌برد و ناخودآگاه دست برسینه می‌رود و سلامی... راستی، مادر همه دیدنی‌های چشم را برای پسرش به تعریف دل آورده است. نقاشی تصویر شهید و قاب بریده‌های روزنامه که از شهادت و خاطره حسینعلی گفته است، همه، کتاب بی‌کاغذی است که لحظات خواندنی و ماندنی این دیدار را رقم زد. این خانه تقویم روزشمار و سال‌شمار عاشقانه‌های مادر است، مادر شهید «حسینعلی توپچی». مادری که بعد از داغ همسر و پسر، با دلی شکسته پشت دار قالی می‌نشست تا روزگارش را بگذراند... متأسفانه مادر شهید بر اثر آلزایمر برخی خاطره‌ها را به یاد ندارد. او حتی سال تولد شهیدش در 19 آبان ‌ماه 1359 در سوسنگرد را فراموش کرده است... به همین خاطر لابه لای صحبت‌های مادر، خواهر شهید هم درباره او سخن می گوید. و خدا ما را ببخشد که این همه دیر رسیدیم...
پایگاه بصیرت / مهسا تاتلاری

از بچگی حسینعلی چیزی به یاد دارید؟

پدرشان وقتی حسینعلی پنج سالش بود، فوت کرد و بار مسئولیت زندگی روی دوش خودم افتاد. حسینعلی ۴ ساله بود. نردبان را نگه می‌داشتم تا بالای پشت بام برود و اذان بگوید. هنوز زبانش به بعضی کلمات نمی‌چرخید و شیرینی کودکانه داشت.

یادتان می‌آید زمان انقلاب، پسر شما و خانواده چه فعالیت‌هایی می‌کردند؟

دوتا داداش‌ها با هم می‌رفتند توی خیابان. وقتی برمی‌گشتند لباس‌های‌شان خونی بود. می‌پرسیدم چرا اینجوری می‌آیید! می‌گفتند: مامان، ما داشتیم جوان‌هایی را که زخمی شده بودند، از خیابان جمع می‌کردیم که اینجوری شدیم.

خواهر شهید می‌گوید: من با اینکه بچه کوچک داشتم، اما در جلسات خانگی و مساجد، اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را پخش می‌کردم. یک روز دوستانم گفتند از خانه‌تان برو بیرون. مأمورهای ساواک دنبالت هستند. ما چند هفته به شهریار منزل دایی‌ام رفتیم. آنجا ماندیم تا شرایط آرام شود و الحمدلله نتوانستند من را بگیرند. مادرم هم در مساجد فعالیت می‌کرد.

وقتی جنگ شروع شد و خواست برود جبهه، شما راضی بودید؟

من گفتم: قربون قد و بالای‌تان بشم، افتخار می‌کنم که خدا به من دو تا پسر داده که برای دین و اسلام می‌روند. اینها جزء گروه فدائیان اسلام بودند.

حسینعلی چه مدت توی جبهه بود؟

او را چند روز برای آموزش و تعلیم به جاده چالوس بردند. وقتی برگشت گفتم: حسینعلی جان! می‌توانی بروی جبهه؟ گفت: امتحان دادم، قبول شدم. مامان، چند روز چیزی به ما ندادند بخوریم به غیر از خرما. همه جوره ما را امتحان کردند. تقریباً دو هفته بعد از رفتنش شهید شد.

حاج خانم برای شهادتش آمادگی داشتید؟

وقتی رفت تا سحر بیدار بودم، بعد خوابم برد. خواب دیدم خانمی یک کلاف کاموای سبز به من داد. آن را دور دستم می‌پیچیدم. همین که داشت تمام می‌شد، با خودم می‌گفتم، حسینعلی، آنقدری نمونده شهید بشوی‌ها.

خبر شهادت را چه موقع به شما دادند؟

خواهر شهید می‌گوید: تلفن زدند و گفتند: شما خواهر حسینعلی هستید؟ گفتم: بله. یک مرد جوانی با گریه می‌گفت: حسینعلی شهید شده. او برادر ما هم بود. من فکر می‌کردم چه‌طوری به مادرم بگویم، ولی مادرم فرق کرده بود.

حاج خانم وقتی خبر شهادت پسرتان را شنیدید چه حالی داشتید؟

خوشحال بودم، چون همیشه از خدا می‌خواستم بچه‌هایم در راه خدا باشند. بعد از شهادتش خوابش را زیاد می‌بینم!

ارتباط شهید با خانواده چطور بود؟

خواهر شهید می‌گوید: دوتا برادرهایم تبریز پیش مادرم بودند و من ازدواج کرده و کرج بودم. بعد از فوت پدرم یکی از برادرهایم را با خودم آوردم و حسینعلی که کوچک‌تر بود، پیش مادرم ماند. بعد از چند وقت، برای‌شان خانه گرفتیم و آنها هم نزدیک ما آمدند. خانه‌شان فلکه اول فردیس بود که بعد از شهادت حسینعلی به اسم او نام‌گذاری شد، ولی الآن اسمش را تغییر داده‌اند!

شوهرم آهنگر بود. دوتا برادرهایم برای اینکه خرج زندگی را دربیاورند پیش او کار می‌کردند. وقتی حسینعلی می‌خواست جبهه برود گفتم: حسینعلی برای چه می‌روی؟ گفت: باید بروم. یک موقع شکلاتی شدم گریه نکنی. گفتم: شکلاتی شدم یعنی چی؟ با خنده گفت: جنگه دیگه، یه وقت این‌طرف و اون ‌طرفم را بستن و آوردن، تو دیدی بخند!

وقتی شهید شد، اطلاع دادند که پیکرش برنمی‌گردد، چون آن منطقه بمباران شده است. شما برایش مراسم ختم بگیرید.

من به خاطر نیامدن جنازه‌اش ناراحت بودم، خواب دیدم حسینعلی آمد. دوتا خانم هم ایستاده بودند. او می‌گفت: بیا قبرم را به تو نشان بدهم، من شهید شدم. از آن بالا من را زدند. من توی گودال افتادم. آقایی بالای سرم آمد و به من آب داد. بیا برویم سرقبرم، نشانت بدهم. چند قدم مانده بود برسیم که کفش‌هایش را درآورد و گفت: اینجا قبر من است. دیدی شهید شدم.

چه چیزی باعث شد حسینعلی به این مقام برسد؟

خواهر شهید می‌گوید: مادرم خیلی مؤمن و با خدا بود و برای دوری از گناه خیلی مراقبت می‌کرد. بچه‌ها را هم همراه می‌کرد.

مادر، به جز دعای شما چه چیزی باعث شد پسرتان به مقام شهادت برسد؟

حسینعلی در محرم‌ها سینه‌زن و زنجیر‌زن امام حسین(ع) بود. وقتی خیلی بچه بود او را می‌بردم حسینیه محل. جمعه‌ها هیئت می‌گرفتند. حسینعلی با سن کمش اصرار داشت که اسم مرا هم بنویس. از هیئت که می‌آمد می‌گفت می‌خواهم کار کنم، پول‌هایم را جمع کنم تا هر روز هیئت راه
بیندازم
.

آخرین کلام...

حسینعلی رفت، ولی راهش تمام نشد. بعد از او برادر دیگرم با اینکه بچه داشت، بیشتر وقت‌ها در جبهه بود. ما هم هنوز در ادامه راهش هستیم.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات