صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۳:۵۹  ، 
کد خبر : ۳۳۶۴۲۰
مقاله روزنامه نگار سکولار وسوپر فمنیست تونسی فاطمه بن محمود:

ایران آنطور که من دیده ام

چه اتفاقی افتاد تا اینکه ایران آنچه را که «عقب ماندگی» تاریخی خود می‌خواند به یک نیروی کار قدرتمند تبدیل کرد که در چند دهه از آن به ابرقدرتی تبدیل شد که با بزرگان جهان مذاکره می‌کند
ایران آنطور که من دیده ام؛ عنوان مقاله روزنامه نگارسکولار وسوپر فمنیست تونسی فاطمه بن محمود است؛ که پس از بازگشت از شرکت در کنفرانس گفتگوی فرهنگی «ایران و جهان عرب» که چند روز پیش در جمهوری اسلامی ایران برگزار شد، در مورد برداشت‌ها و مشاهدات خود در ایران نوشته متن این مقاله خواندنی وقابل تأمل به شرح زیر است:
 
 
 ایران یکی از کشور‌های دوردست و اسرارآمیزی است که به سختی به ذهنم خطور می‌کند.
 شاید به این دلیل که اعتقادم به سکولاریسم باعث می‌شود که دولت دینی را کاملاً طرد کنم و شاید به این دلیل که تعصب ضد دینی در من انباشته شده است.  
 ذهن من ساخته رسانه‌ها و سینمای غربی است.

 من، ایران را به عنوان دولتی علیه زنان، هنر و زندگی، می‌دانستم؛ بنابراین من به این کشور اهمیت ندادم و به آن توجهی نکردم.

شبِ اول تهران:

هنگامی که از دانشگاه الزهرا‌ی تهران برای شرکت در کنفرانس گفتگوی فرهنگی ایران و جهان عرب دعوت نامه دریافت کردم، اصلأ درنگ نکردم.
من فرصتی یافتم تا به این کشور اسرارآمیز که نگرانی‌های زیادی را به وجود آورده، نزدیک شوم.
 چمدان هایم را بستم و به سوی این کشور پرواز کردم.
 مشتاقانه و کنجکاو در فرودگاه بین‌المللی امام خمینی تهران، شبانه فرود آمدیم.
حرکت در سرتاسر این فرودگاه پرقدرت بود، انگار کندوی عسل و شهر در خوابی عمیق آرام بود.
نمای داخلی فرودگاه بی روح و متشکل از ستون‌های فلزی راست و کج بود.
 با چشمانم در اطراف فرودگاهی پرسه می‌زدم که با فرودگاه‌های دنیا که واردش می‌شدم متفاوت به نظر می‌رسید.
لطافت و زیبایی در آن نبود و در ویژگی‌های نازیبایی شاید بی‌نظیر بود.
در فرودگاه، نسیم سردِ شب همه حواسمان را بیدار کرد تا تهران را ببینیم.
با وسیله‌ای که دانشگاه برایمان در نظر گرفته بود ما را به محل اقامت می‌برد.
از اتوبان‌های عریض و زیبا و تمیز عبور کردیم.
 به هتل رسیدیم، ما باید بخوابیم که صبح شروع کار کنفرانس را در پیش داشتیم.
فعالیت‌های همایش به کمیته‌هایی تقسیم می‌شد که در شهر‌های مختلف بین تهران، قم، مشهد و قزوین توزیع شده بود.  
من عضوی از کمیته هنر و ادبیات بودم که فعالیت‌های آن در دانشگاه الزهرا (س) در حال انجام است.
دانشگاه با استقبال بسیار گرمی از ما پذیرایی کرد و ما را با گروهی از زنانی که در دانشگاه درس می‌دادند به ما آشنا کرد.
من تعجب کردم که همه این خانم‌ها با چادر‌های مشکی گشادشان که فقط صورتشان را نشان می‌دهد همه دارای مدرک دکترا در تخصص‌های مختلف هستند از جمله فیزیک، زبان، زیست شناسی و علوم انسانی.
در مراسم افتتاحیه، متوجه شدم که شرکت کنندگانی از بیش از ده کشور با بیش از هشتاد شرکت کننده از موریتانی، الجزایر، کویت، عمان، عراق، سودان، لبنان، سوریه، تونس و دیگران شرکت دارند.  
فضای این مراسم کاملا حرفه‌ای بود.
دقت سازمان و اهمیت سخنرانان انتخاب شده توسط مقامات ارشد قابل توجه بود.
پیام کنفرانس روشن بود و آن این که ایران آغوش خود را به روی مهمانان باز کرده و در‌های خود را به روی همه فرهنگ‌ها می‌گشاید.
کار کنفرانس باید برای آزمایش این پیام مهمی که ایران به جهان عرب ارائه می‌دهد آغاز می‌شد.
وقتی با رئیس دانشگاه صحبت می‌کردم تعجبم را پنهان نکردم چرا که فکر می‌کردم زن ایرانی با چادر سیاهی که به سرش می‌کشد فقط می‌تواند زندانی خانه باشد که در زیر بار خانواده و مشغله‌های خانه رنج می‌برد.  
تصور میکردم او هرگز نمی‌تواند در آستانه مدرسه قدم بگذارد چه برسد به مهندسان و دانشمندان!
غافلگیری واقعی در ماهیت خود دانشگاه الزهرا بود که تنها مؤسسه دانشگاهی غیر مختلط است که حدود ده هزار دانشجو را در مجموعه‌ای متشکل از دانشکده ها، خوابگاه ها، رستوران بزرگ، کتابخانه کاغذی و الکترونیکی شامل می‌شود.
کتابخانه ها، باشگاه‌های ورزشی، استخر شنا و فعالیت‌های آموزشی مختلف مانند هنر‌های تجسمی و موسیقی.
در سالن سخنرانی بزرگی با دو نمایشگر غول پیکر بود، سخنرانی خود را ارائه کردم.
من در مورد نقش نویسنده زن صحبت کردم که باید نقش ادبی سنتی خود را به عنوان پاسدار ارزش‌های اخلاقی کنار بگذارد و به دنبال تعریف جدیدی باشد که با آن همذات پنداری کند.  
نقش روشنفکر ارگانیک که قرامشی او را شناسایی کرد و او را مأموریتی جدید در پایبندی به اندیشه‌های روشنگرانه و ارزش‌های مدرنیته داد.
برای همه سخنرانانی که به زبان عربی سخنرانی می‌کردند، ترجمه همزمان به فارسی وجود داشت.
پس از سخنرانی من، دوست سودانی من خانم اشراقا مصطفی و دوست عمانی ام فیضه محمد فریاد زدند که این یک "سخنرانی قوی" بود.  
شاید به این دلیل که سخنان من پر از بینش فلسفی بود که به ماهیت شکل گیری دانشگاه من برمیگشت (پ. ن: منظور فلسفه دانشگاه غربی است)
 

مشهد شهر مقدس:

جمع بندی همایش در شهر مشهد بود که با هواپیما به آنجا رفتیم.
در فرودگاه مشهد که کاملاً متفاوت با فرودگاه بین المللی امام خمینی تهران بود فرود آمدیم.
فرودگاه مشهد بسیار شیک و گسترده است و دارای زیبایی و ویژگی‌های جذاب برای خانم‌ها است.
 وارد شهر مقدسی شدیم که ارزش اسمی و نمادین زیادی در فرهنگ دینی ایرانیان دارد.
دانشگاه فردوسی مجموعه‌ای است از چندین دانشکده و کتابخانه الکترونیکی بسیار مجلل با سالن بزرگ مطالعه.
این دانشگاه دارای موسسات اقتصادی، کارگاه‌ها و کارخانه‌هایی است که دانشجویان در آن به آموزش و تولید اجناس مختلف می‌پردازند که در بازار به فروش می‌رسد که سود حاصل از آن به صندوق دانشگاه برمی گردد و برخی از این محصولات به صورت هدایایی به ما ارائه شد از جمله جعبه‌های شیر، آب میوه و نان.
 بیرون برف می‌بارید و من اولین بار در زندگی ام بود که برف را می‌دیدم.
 چند بار بین سخنرانی‌ها اتاق کنفرانس را ترک کردم و به باغ رفتم و برف بازی کردم درست مانند بچه‌ای که نمی‌خواهد بزرگ شود و از ته دل می‌خندیدم.
برای من اتفاق زیبایی است، اما قطعاً این حکمت برگزارکنندگان همایش است که مراسم اختتامیه را مصادف با افتتاح مشهد مقدس، پایتخت فرهنگ اسلامی کردند.  
با دوست جدیدم، نویسنده عمانی، فیضا محمد، مراسم با هیبت و نفس گیر و خوش آمدگویی و اعلام پایتختی اسلامی مشهد در حضور جمع کثیری از مقامات ارشد ایرانی و هیئت‌های رسمی متشکل از وزرا و سفرا برگزار شد.
از بسیاری از کشور‌های اسلامی از آفریقا و آسیا مدعوین حضور داشتند.
شاید وجه تمایز این جشن دقت و حرفه‌ای بودن سازمان باشد که کاملا برجسته بود.
پس از آن، از موزه اسلامی بازدید کردیم که در آن نسخه‌های کمیاب قرآن کریم، شمشیر‌ها و ابزار زندگی بسیار قدیمی که قدمت آن به دوران باستان بازمی‌گردد، گردآوری شده بود.
وارد بهشت بسیار بزرگی که هر هفته بیش از پنج هزار داوطلب و همچنین کارگران و کارمندان رسمی به آن خدمات می‌دهند، شدیم. (پ. ن: حرم امام رضا علیه السلام)
یک داوطلب راهنمای ما شد. یکی از رسومی که مرا شگفت زده کرد این است که ایرانی‌ها کار داوطلبانه در این بهشت را مقدس می‌دانند.
 نام خود را ثبت می‌کنند و سال‌ها منتظر می‌مانند تا نوبت آنان شود و ...  
هر هفته پنج هزار داوطلب از اقشار مختلف جامعه ایرانی برای خدمات و پاکیزگی مکان به حرم مطهر می‌آیند.
داوطلبان، خدمات رسانی به زائران آن را روی چشم و قلب خود می‌گذارند.
امروز جمعه بود و جمعیت به سمت حرم مطهر هجوم آوردند.
راهنمای جوان وارد صحن بسیار وسیع شد و از در‌های بزرگ ما را وارد کرد تا به نمازخانه‌ای رسیدیم که در‌های آن با آب طلا تزئین شده بود و دیوار‌ها و سقف آن حکاکی شده بود.
 کتیبه‌های کریستالی با شکوه و با عظمت به فضای تالار بزرگ زیبایی دوچندان می‌بخشید و.

نمی‌دانم چه بر سرم آمد؟

 انگار ناپدید شده بودم و تبدیل به روح پاکی شده بودم که در عوالم روحانی شفاف مرا به پرواز در می‌آورد، چشمانم را به فضای حرم منتقل می‌کردم و تمام حواسم را از خود می‌گرفتم.
انگار با چشم دل نگاه می‌کردم. من فقط متوجه شدم که اشک از چشمانم سرازیر شده بود...  
دوستم فیضه شرودی متوجه شد و از من پرسید:
فاطمه، تو چه مشکلی داری؟
نتوانستم جوابش را بدهم...
‌ نمی‌دانم چی شد فقط دیدم نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و به شدت گریه کردم...
نام امامی که آنجا آرام گرفته بود را نمی‌دانم.  ‌
نمی‌دانم او در زندگی اش چه کرد یا چگونه مُرد؟  
من شیعه نیستم و سنی هم نبودم
من با فرهنگ سکولار رشد کرده بودم.
اما در حرم چه بر سرم آمد؟ چه چیزی باعث شد که من اینقدر جذب آن شور و حال معنوی شوم؟
چه چیزی مرا تبدیل به موجودی شفاف کرد و باعث شد در فضای آن مکان سبک پرواز کنم... نمیدانم تا حالا نمیدانم چه بر سرم آمده است؟
از آن بهشت خارج شدیم و به هتل بازگشتیم.
نزدیک محوطه دانشگاه با هیأت عمانی با خنده هایمان قدم می‌زدیم.  
شهر بسیار تمیز به نظر می‌رسید، باغ‌های کوچک و درختان در کناره هایش گسترده شده بود و از مغازه‌های کوچک، رنگ‌های روشن و متفاوت شیرینی‌های ایرانی و معطر به چشم می‌خورد.
 بوی داروی گیاهی در بازار‌های شهر پخش شده بود.
انواع کالا تا کیلومتر‌ها به شکل راهرو‌های شلوغ از مغازه‌ها و در طبقات بالای آن‌ها کارخانه‌ها و کارگاه‌های کوچکی برای همه محصولاتی که به فروش می‌رسد ...
شاید خنده دارترین چیزی که متوجه شده ایم این است نبود کافه در شهر بود و شاید بازتاب ماهیت مردمی است که فرهنگ کار را ترجیح میدهند.
شهر در حرکت و فعالیت مداوم و تمیزی بسیار است.
درست است که برخی از ما از نبود «اینترنت سریع» که در دسترس ما نبود، حتی اگر در هتل بودند، ناراحت شدیم و با وجودی که کد‌های باز کردن آن را در اختیارمان قرار دادند، اما برای ما باز نشد.
آیا ایران به مهمانان خود مشکوک است و اگر چنین است، چرا در‌های خود را به روی ما باز می‌کند؟
چرا هرکسی را که در ایران می‌بینیم به ما لبخند می‌زند و دستش را برای در آغوش گرفتن ما می‌گشاید؟
سوالات یکی یکی در ذهن من جوانه می‌زنند در حالی که چمدان هایم را می‌بندیم تا به تونس برگردم.
با دوستان زیادی از تونس و از همه کشور‌های شرکت کننده، کارت ویزیت رد و بدل می‌کنیم و خنده هایم را...
به تهران بازمیگردیم
در تهران ما را به دانشگاه‌ها و موزه هایش میبرند.
 عکس‌ها و خاطرات زیادی در سرم ایجاد می‌شود.
 سوالات جدید نمی‌دانم چگونه در من رشد کردند.
من با کنجکاوی زیادی آمدم تا در مورد تجربه یک کشور دور و فرهنگ متفاوتی که قبلاً آن را شیطانی می‌دیدم آشنا شوم، ولی افسوس اکنون در حال بازگشتم...
منظور از رنگ مشکی گسترده چیست؟ چرا من کافه‌های زیادی نمی‌بینم؟
 عاشقان کجا همدیگر را ملاقات می‌کنند؟
 آیا شما به موسیقی گوش می‌دهید؟ می‌رقصید؟
 تمایل داشتیم تا وقت بیشتری داشتیم تا بتوانیم وقت خود را در شهر بگذرانیم تا در میادین آن قدم بزنیم و وارد کافه‌های آن شویم و با مردم درآمیخته باشیم تا حافظه ما پر شود از تصاویر و بو‌ها و رنگ‌هایی که به ما احساس می‌دهد از عمق و حریم این کشور.
اما هیچ کس تحسین بزرگ ما را از توسعه و پیشرفت علمی که این کشور از طریق دانشگاه‌های مختلف خود و همچنین از طریق مراکز علمی در مرکز تهران و شهر‌های خود به دست آورده است، انکار نمی‌کند.  
در برخی زمینه‌ها ایران پنجره علمی جهان است.
من پاسخ‌هایی برای آن یافتم که باعث شد ایران پیشرفت کند و از بقیه کشور‌های عقب مانده همسایه خود جلو بزند... 
می‌خواستیم صفحات خود را در فیس بوک باز کنیم تا به دوستانمان بگوییم که در تهران هستیم و حالمان خوب است، اما این امکان برایمان وجود نداشت.
یکی از دوستانم گفت: «به نظر من بهتر است فیس بوک نباشد. از همه کشور‌ها بریده، ما با فیس بوک چه کرده ایم جز نابود کردن کشور‌های امن خود؟».
اکثریت ما با او موافق بودیم که فیس بوک بی فایده است و برخی اضافه کردند که این فرصتی است تا کمی اعصاب خود را از شایعات او آرام کنیم.
حضور فعال زنان در جامعه ایران برای من بسیار جالب است و دوست داشتم که در سیاست و آموزش در پست‌های بالایی باشند.
در طول سفری که چند روز طول کشید، در محاصره مقامات یا شهروندان ایرانی بودیم، کسی را پیدا نکردیم که اختلاف شیعه و سنی را به ما بگوید، یا کسی از ما در مورد دینداری یا نبودن ما بپرسد یا کسی از ما در مورد وطن خود بپرسد.
بلکه این ما بودیم که در مورد همه چیز می‌پرسیدیم... شخصاً، همه این سؤالات حتی برای مترجم ما به ذهن خطور می‌کند: چرا زنان ایرانی این لباس‌ها را می‌پوشند؟
چه شد که ایران خانه نشینی زنانش را به باغ و گل پراکنده در جا‌های مختلف شهر تبدیل کرد؟
ایران چگونه تصمیم گرفت، پس از جنگ با عراق، که این دو ملت را خشک کرد، با اختراعات و نوآوری‌های شگفت آور، به قدرتی در حال ظهور تبدیل شود؟  
چه اتفاقی افتاد تا اینکه ایران آنچه را که «عقب ماندگی» تاریخی خود می‌خواند به یک نیروی کار قدرتمند تبدیل کرد که در چند دهه از آن به ابرقدرتی تبدیل شد که با بزرگان جهان مذاکره می‌کند، در حالی که بقیه کشور‌های هند
و برای یافتن پاسخ سوالاتم دوباره به ایران بازخواهم گشت...
 
فاطمه بن محمود روزنامه نگار تونسی
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات