جلوی پایم ترمز کرد و با صدای خشنی گفت: «بیا بالا، بنزین تموم کردی؟» دسته کمکی کامیون را گرفتم و خودم را بالا کشیدم. روی صندلی ولو شدم. برای اینکه بتوانم از ماشینهای عبوری بنزین بگیرم، نیم ساعتی با باد تند پاییزی میجنگیدم. لیوان چایی را داد دستم و با لهجه غلیظی گفت: «بزن گرم بشی!» چایی گرمم کرد، اما نگران ماشینی بودم که کنار جاده رها کرده بودم. انگار ذهنم را خواند: «ناراحت ماشینت نباش بسپر به خدا! دکتری یا معلم؟ از این جاده کسی رد نمیشه آخه!» با حالت بلاتکلیفی گفتم: «مددکارم!»
ـ آها از اینایی که تو بهزیستی و اینا کار میکنن و پرورشگاه و... .
سری تکان داد. حالتی بین تأسف و غم در چهرهاش دیده میشد. همانطور که از جاده پر پیچ وخم میگذشت، ادامه داد: «من اینجور بچهها رو میبینم خیلی غصهام میشه، یاد خودم میفتم، یاد بچگیم، آقام مرده بود، من دستفروشی میکردم، نگا نکن الان این ماشین زیر پامه و لبم خندون، غصههایی دارم که هنوز تو سینهام سنگینی میکنه، مرگ مادرم، سرطان داداشم، اما من مثل کوه سر جامم، من کوه نباشم بقیه به کی امید داشته باشن؟ یه وقتایی عیال میگه دلت سنگه، نه والله، دلم سنگ نیست، دیگه به جای گریه صبر میکنم، صبر میکنم چون خدا بالاخره یه جا صبرش از بندههاش سر میره و خودش میاد سر وقت... روضه آقام امام حسین(ع) رو هم که میخونن، انگار یه بیابون توی گلوم ترک ترک میشه، اما اشکم در نمیاد، به نظرم یه مریضیه؛ ولی خدا از دل ما خبر داره، یه وقتا از این دستفروشا کلی وسیله میخرم، بعدش میشینم به یاد بچگیم غصه میخورم، اما خدا رو شکر میکنم. مردم فکر میکنن راننده بیابونو چه به این حرفا، اما نمیدونن سیب گلوی من از بقیه درشتتره ؛بس که بغضهامو خوردم و خودمو نگه داشتم تا کسی دلش نلرزه...» و بلند بلند خندید.
ـ نمیدونم چرا اینا رو به شوما میگم آقای مددکار، ولی هر چی دست رو سر این بچهها بکشی، خدا دست به زندگیت میکشه... بیا اینم پمپ بنزین!
تشکر کردم و آرام پیاده شدم، اما فکرم همچنان درگیر سیب درشت گلوی راننده بود، گلویی که بغضهای زیادی را در خود انبار کرده بود.