صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۴  ، 
کد خبر : ۳۴۶۵۱۴

مهمان

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی
صلیب را روبه‌روی او گرفت و گفت: «بلند شو ماری مهمان داریم!»
ماریا از جا بلند شد. خیلی وقت بود که خواب مادربزرگ را ندیده بود. تسبیح سبز توی دستانش و صلیبی که همیشه در عکس عمو دیده بود. چشمان مادربزرگ از شادی برق می‌زد. این خواب روشن و زیبا نمی‌توانست یک خواب عادی باشد، حتماً باید چیزی مثل کیک شب عید می‌خرید و بین بچه‌های بی‌سرپرست پخش می‌کرد. دوست داشت مادربزرگ را در آن دنیا خوشحال ببیند، مثل خواب امروزش. دیدن مادربزرگ حتی در خواب، توان دیگری در صبح زمستانی به او داد.
از روی تخت بلند شد. لیوان آبی که کنار تخت بود، سر کشید و با نفس بلندی همه هیجان و اضطراب را بیرون داد. مثل همیشه تلفن همراهش را روشن کرد و نگاهی به صفحه‌اش انداخت. «پدر آدورا» چند بار با او تماس گرفته بود. عجیب بود. سال‌ها بود که بعد از فوت پدرش و عمو، سری به کلیسا نزده بود. مخصوصاً بعد از اینکه پدرش مسلمان شده بود، ترجیح می‌داد همراه او باشد؛ اما چه شده بود که «پدرآدورا» بعد از این همه مدت او را پیدا کرده بود. سینه‌اش را صاف کرد و به پدر زنگ زد.
سلام کرد و ذوق توی صدای پدر را با همه پیری‌اش حس کرد.
ـ کجایی تو دختر؟ چقدر دنبالت گشتیم... می‌تونی ساعت ۱۰ صبح اینجا باشی؟ کلیسا رو که یادت نرفته؟
و بعد خندید. ماریا خوابش را به خاطر آورد و کمی هراسان پرسید: «چیزی شده پدر؟ منو می‌ترسونید...»
پدر باز هم خندید و گفت: «نه جانم چیزی نیست، شاید خبرایی باشه از یه مهمون...! از عمو جانی... فقط هر مدرکی ازش داری حتی از یونتان، پدربزرگت، بیار، احتمالا نیاز می‌شه...» ماریا لرزش خفیفی در تنش حس کرد. مادربزرگ را به خاطر آورد. تسبیح سبز و صلیبش را...! اما غمی عجیب ته دلش جا خوش کرد. کاش عمو جانی زودتر رسیده بود. کاش قبل از رفتن پدرو مادر چشم‌انتظارش، قبل از فوت هر دو برادرش... حالا او دست تنها چه باید می‌کرد. با خودش فکر کرد شاید مثل چندبار پیش فقط احتمال باشد. لباس پوشید و به سمت کلیسا راه افتاد. قاب عکس کهنه‌ای از عموجانی در دستش بود. نگاهش کرد. صورت جوان و ریش‌های نورسته‌اش، لباس رزم و آن نگاه نجیب... همین‌ها پدربزرگ و مادر بزرگ را از پا درآورده بود. سی و خورده‌ای سال چشم انتظاری کم نبود.
قصه همان بود که مادر بزرگ توی خواب گفته بود. مهمان داشتند. بالاخره سال‌ها جست‌وجو استخوان‌های بازمانده از جانی را به خانواده برگردانده بود. خانواده‌ای که هیچ‌کدام نبودند.
از کلیسا که بیرون آمد. اشک‌ها، رها و آزاد خودشان را روی گونه‌های خسته ماریا رها کردند. درست بود که پدرآدورا همه دوستان و افراد انجمن آشوری را دعوت کرده بود تا برای مراسم خاکسپاری جانی جمع شوند، اما ماریا تنها بود. خیلی تنها... با این چند نفر چطور می‌توانست از مهمان عزیز مادربزرگ استقبال کند. 
اما خبر مثل طوفان همه‌جا سر کشید. عکس‌هایی از عمو جانی با نوشته‌ای غرورآفرین! فرزند وطن «جانی بت اوشانا» 
حالا ماریا بود که در سیل جمعیتی که انتهایش پیدا نبود، گم شده بود. خانواده اوشانا به وسعت همه سرزمین ایران بودند... به وسعت همه قلب‌های قدرشناس سرباز وطن!
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات