مادر «شهید علی امرایی» تعریف میکرد: یک بار ماه مبارک رمضان وقتی از نماز جمعه برگشتیم، دیدم علی نیمی از برنجهای موجود در خانه را در آب خیس کرده بود! از او پرسیدم: «علی چه کار میکنی؟» گفت: «میخواهم افطاری بدهم.» به شوخی گفتم: «خب بده!» جواب داد: «نمیتونم، بلد نیستم درست کنم!» از او دلخور شدم چرا بدون اینکه بگوید، این کار را انجام داده است؛ اما آمد کنارم نشست و گفت: «مامان! ببخش، کمکم کن! نذار پیش دوستام شرمنده بشم.» با آن چهره مظلومی که به خود گرفته بود و حرفی که زد، قبول کردم. بعدها یاد این خاطره که میافتادیم، با هم میخندیدیم.