
* به نظر مىرسد که وحدت، واژه مبهمى باشد، منظور از وحدت چیست؟ منظور وحدت ساختارى استیا وحدت اخلاقی؟ وحدت راهبردى استیا وحدت روشی؟ به عبارت دیگر، آیا بهتر نیست کلمه دیگرى را جایگزین واژه وحدت کنیم؟ کلماتى مانند: اتحاد، همگرایی، و آیا به نظر نمىرسد که بعد از 25 سال شعار وحدت دادن به بنبست رسیدیم و لازم است که در این واژه و تعریف آن تجدید نظرى کنیم.
** بله، گاهى بحث از وحدت و اتحاد مىشود؛ در اصطلاحات فلسفى هم وحدت و اتحاد دو چیز متفاوتاند. وحدت آن چیزى است که واقعا وجود داشته باشد و اتحاد آن است که دو چیز با هم متفاوت هستند ولى در عین حال در جهتى اشتراک دارند. وقتىکه ما از اصطلاح وحدت استفاده مىکنیم، منظور وحدت و یگانگى فلسفى نیست، منظور همان اتحاد است.
نکته دوم این است که وحدت به معناى فلسفى که به معناى یکى شدن دو نهاد است، هرگز در ذهن کسى نبوده است. (البته عده کمى این گونه برداشت کردند) ولى حتى معناى تاسیس مراکز تلفیقى نیز یگانگى دو نهاد نیست و این حرکتى است که این دو به هم نزدیکتر شوند. بنابراین برداشت ما از وحدت، وحدت ساختارى نیست، وحدت روشى هم نیست، چون ما نمىخواهیم که روشهاى علمى این دو نهاد یکى شود.
به هر حال علومى که در حوزه و دانشگاه تدریس و تحقیق مىشود، روشهاى متفاوت دارد،و علوم دینى اصالتا در حوزه و دیگر علوم بشرى در دانشگاه تدریس مىشود، گرچه حلقههاى مشترکى نیز وجود دارد، به هر حال وحدت روشى ،معناى کاملى نیست. اگر مقصود وحدت معرفتی، این باشد که حوزههاى تخصصى و تحقیقى آنها ادغام شود، صحیح نیست. منظور آن است که اهداف مشخصى آنها را به یک نقطه مشترک سوق دهد، و در سایه این وحدت آرمانى به یک همکارى و هماهنگى برسند. البته این وحدت در حوزه آرمانها، همان یگانگى و رسیدن به آرمانهاى کلى و مشترک است و دیگر پایینتر از آن در ساختار آموزشی، وحدت و یکى شدن وجود ندارد و منظور فقط هماهنگى و تعامل و تبادل نظر است.
در حوزههاى اداری، فرهنگى جامعه نیز وضع به همین صورت است و هر کسى به وظیفه خود عمل مىکند، و فقط در جاهایى که با یکدیگر هم عرض شده و اهداف مشخصى را دنبال مىکنند با یکدیگر همکارى مىکنند. مطلب قابل ذکر در اینجا این است که اهمیت مسئله وحدت و تعامل و همکارى حوزه و دانشگاه به چند چیز است:
مطلب اول بعد روانشناختى مسئله است، یعنى اولا این دو قشر ازنخبگان جامعه هستند و ثانیا به رغم اختلافات موجود در حوزه علوم اجتماعی، نخبگان و مردم هر دو در تحولات اجتماعى سهیم هستند ولى تاثیر این نخبگان بر اجتماع بسیار بیشتر است.
اگر نخبگان و عالمان یک جامعه که در راس هرم اجتماع قرار دارند با یکدیگر دچار تضاد و تعارض حل نشدنى بشوند، این مشکل در روح و روان جامعه تاثیر منفى گذاشته و جامعه را دچار یک تعارض روانى مىکند دقیقا مثل اینکه فردى دچار مشکل روانى شود، زیرا نخبگان جزو مهمترین و تاثیرگذارترین افراد جامعه هستند واز نظر روانشناسى اجتماعى وحدت، همکارى و انسجامشان جامعه را سالم نگه مىدارد. از سوى دیگر تاریخ نشان داده است که از نظر اجتماعى و سیاسى جدایى این دو موجب آسیبپذیرى ملت و نزدیک شدن آنها موجب شکوفایى و ایجاد تحولات بزرگ مىگردد.
البته اگر نزدیک شدن آن دو به هم نزدیک شدنى ریشهاى باشد، نه همراهى مصلحتى و گرنه بارها دیدهایم که در کنار هم بودنشان منجر به اختلاف و جدایى بیشترى شده و ضررهاى جبرانناپذیری، داشته است.
بعضى تحقیقات دانشگاهى نشان مىدهد که همکارى و همراهى این دو در نهضت مشروطه، ملى شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامى منشا تحولاتى بوده و هنگامى که از هم فاصله مىگیرند، جامعه دچار مشکلات بزرگى مىشود. منتهى دلیل اینکه از هم فاصله مىگیرند، این است که در وحدت و نزدیکى و همکاریشان استحکام لازم وجود نداشته است.
براى همه علاقهمندان به دین این وحدت به آرمانهاى مشترک دینى بر مىگردد. البته اگر در تلقیشان از دین به یک نتیجه واحد برسند، اما کسانى که در تلقیشان از دین به یک نتیجه واحدى نرسند، مثل کسانى که به ملیتبیشتر اعتقاد دارند، به سادگى از این مطلب عبور نخواهند کرد که این مطلب بسیار مهمى است. زیرا بافت اجتماعى کشور ما بافتى است که نمىتوان آن را بدون نهاد دین و حوزهها و روحانیت اداره کرد، همانطور که اگر در حوزه ما کسانى باشند که به این مسائل اعتقاد نداشته و دانشگاه را در نظر نگیرند، در اداره امور موفق نخواهند بود. بنابراین این ارتباط و همکارى در یک سطح عمیق و از روى اعتقاد لازم است، ولى اگر این چنین نباشد، در یک حد هر چند غیر عمیق آن باید قناعت کرد و آن را برقرار داشت.
* امروزه متوجه رویکردها و نظرات نو و تازهاى در مسایل معرفتى و نگرشهاى اجتماعى مىشویم، به نظر شما این رویکردها چه تاثیرى بر حوزه و دانشگاه و روابط بین آنها دارند؟
** قبل از پرداختن به بحث موانع، لازم است، به نکتهاى اشاره کنم. در هر حال بحث روابط حوزه و دانشگاه در دو سطح قابل طرح است، یکى سطح ظاهرى مسئله است که همین بحثهاى اجتماعی، سیاسى و ... است و یکى سطح معرفتى آن. در سطح بنیادى و هسته اصلى به بحث گسترده، پیچیده و تاریخى علم و دین مىرسیم. زیرا تعیین نوع نقش حوزه و دانشگاه و نوع ارتباط این دو نهاد و ساختار آموزشى و پژوهشى این مراکز و همکارىهاى اجتماعىشان و بسیارى از مسائل در نظریات معرفتى و اصول روابط علم و دین ریشه دارد. و مىدانید که اگر کسى دین را یک دین حداقل در نظر بگیرد، طبعا نقش روحانیتبه یک صورت در خواهد آمد، (البته در اینجا ارتباط معنا و معقول و متصور و معقول حداقل است.) اما اگر دین را حداکثر در نظر بگیریم، شاید 10 تا 12 نظریه درباره روابط علم و دین وجود داشته باشد که هر کدام از آنها نظریههایى بنیادى در حوزه روابط علم و دین بوده و در تعیین نقش حوزه و دانشگاه و در نهایتبر تقریر و فهم روابط و همکارى و ارتباط این دو نهاد تاثیرات زیادى دارد، چنان که نظراتى که در باب رابطه دین و سیاست وجود دارد هم بر روى این مسئله تاثیرگذار است. مبناى بحث ما در اینجا براساس یک نظریه تقریبا متعادل و میانه مىباشد و همه حرفهاى گذشته بر این اصل استوار است که: ما دین را حداقل فرض نمىکنیم، که دین حوزه روابط انسان با خدا است و یک امر روانى و فردى مىباشد و از همهموضوعات دیگر تفکیک شده است و این ادعاى بزرگ را که «دین مىخواهد جاى همه دانشهاى بشرى را بگیرد»، نداشته و قائلیم که علم و دین در مواضع مختلف با هم تلاقى کرده و به یارى هم مىشتابند. البته زمینه براى تحول دانش بشر و سامان دادن به زندگى او در کارشناسىهاى دین در چارچوب شریعت وجود دارد. مجموعه بحث ما براساس اصول و نظرات متعادل و میانه بود، و الا با تغییر آن اصول و نظرات، آن مطالب نیز عوض خواهد شد.
بعضى از موانعى که ما با آن مواجه شده یا مىشویم به همین بحثبنیادى برمىگردد، یعنى شخص از دینى که حداقل فرض شده، تلقى دیگرى در نظر مىگیرد و بسیارى از مسائل را به صورت دیگرى تفسیر کرده، منشاء نوعى جدایى و واگرایى مىشود. البته بسیارى از موانع نیز به دلیل این نظرات بنیادى نبوده و به یک سلسله عوامل اجتماعى و سطحى وابسته است.
* یعنى شما عوامل جامعهشناختى را سطحى دانسته و مسائل بنیادى معرفتشناختى را مهمتر مىدانید؟
** بله، به نظر من این مسائل مهمتر است. البته این مسائل روبنایى و ظاهرى جامعه را بىتاثیر نمىدانم، ولى این مسائل بنیادى را مهمتر مىدانم. . مطلب دیگر اینکه ممکن است، با یک نگاه فلسفى این سوال مطرح شود که، طبیعت این دو نهاد واگرایى استیا همگرایی؟ یا به اصطلاح طلبگى این دو نهاد اقتضاى همگرایى دارند یا اقتضاى واگرایى و یا هیچ اقتضایى ندارند، این بحث در مسائل علم جامعهشناسى هم به این صورت مطرح است که اصولا روشهاى مختلف علمى ممکن است جهان بینىهاى متفاوتى را بوجود بیاورد و در حقیقت هر رشته و روش یک جهان بینى را تولید مىکند که آن جهان بینى به متخصصان آن رشته هویت مشخصى مىبخشد، این هویتهاى متفاوت موجب نوعى واگرایى است. چنانکه الان گفته مىشود، پراکندگى و تکثر تخصصها در دنیاى مدرن و یا فوق مدرن منشاء نوعى پراکندگى و انفکاک اجتماعى است. این بحث درباره مسئله ارتباط حوزه و دانشگاه صادق است. به طور مثال غزالى در احیاء العلوم مىگوید: طبع فقها این است که اینگونه مىاندیشند و یا طبع فیلسوفان آن است که آنگونه مىاندیشند. البته این مسئله در حد علیت نیست و فقط در حد اقتضا است. حال با این توجه به این مسائل سوال این است که ما کدام یک از این نظرات را مىپذیریم؟ چون به هر حال سه نظریه در اینجا مطرح است، عدهاى مىگویند اینها هیچ اقتضایى ندارند، عدهاى نیز قائلند که اقتضاى واگرایى دارند، و بعضى همه اینها را نوعى دانش دانسته و معتقدند ریشه همه به یک جا ختم مىشود. من فکر مىکنم این تعدد، علت واگرایى نیست، البته نوعى اقتضاى واگرایى در درونش موجود است، ولى اقتضایى است که با تامل، اندیشه و کار به همگرایى تبدیل مىشود.
به نظر من موانع همگرایى و یا عوامل واگرایى را که مىتوان ذکر کرد عبارتند از:
اول، اینکه طبیعتشیوههاى گوناگون علمى اقتضاى تفاوت و واگرایى و مقدارى فاصله معرفتى و فکرى ایجاد مىکند.
دوم، بىتوجهى به بنیادهاى معرفتى.
سوم، گاهى اختلاف بنیادى وجود ندارد، ولى به این نکته توجهى نمىشود که چگونه ارتباطات بنیادى موجب به هم پیوستن اینها مىشود.
چهارم؛ بحثهایى که در مسائل سیاسى و روابط دین و سیاست مطرح است و بر مسئله همگرایى و واگرایى اثر گذار است.
پنجم، چون حکومت دینى است، مشکلات نظام دینى و سیاسى موجب تلقى متفاوتى در دانشگاه شده و نوعى واگرایى پدید مىآورد.
حتى مشکلات طبیعى که آن را غیر طبیعى نشان مىدهند؟
بله، حتى مشکلات طبیعى.
ششم، غفلت از بحثهاى تاریخى و تجارب گذشته؛ نسل جوان امروز ما چه در دانشگاه و چه در حوزه از عمق پیروزیهایى که در اثر همگراییها و فاجعهها و شکستهایى که در اثر واگراییها و جداییها بوجود آمده و جزء هویت تاریخى ما است، بى اطلاع است و ما نیز از آن غفلت مىورزیم.
هفتم، اینکه ما زبان مشترک براى مفاهمه نداریم. به هر حال دو فضا و جغرافیاى فکرى که مشغول کار هستند زبانهاى متفاوتى دارند، براى حل این مسئله، به ارتباط مستمر نیازمندیم، تا این زبان مفاهمه بوجود بیاید.
هشتم، نبود برنامه ریزى درست، زیرا تا به حال یا برنامهریزى درستى نداشتیم و یا اگر برنامه درستى موجود بوده، بازسازى نشده است. برنامهها مانند دروس معارف مراکز آموزشى نیاز به بازسازى و بهسازى دائم دارند که کمتر به این نکته توجه مىشود.
البته تحولات جهانى و توطئهها را نمىتوان نفى کرد. و همچنین نمىتوان همه چیز را به توطئه نسبت داد، از طرفى نباید بگوئیم همه چیز به توطئه مربوط است و از طرف دیگر قطعا دسیسهها و طراحىهایى براى ایجاد یک جدایى انجام مىگیرد. کوته فکرىهایى نیز در قشرهاى داخل در دو نهاد صورت مىگیرد. مثلا میل به انحراف و فرار از دین و موازین دینى در دانشگاه یا تمایل به تحجر و در لاک خود فرو رفتن در حوزه، عواملى است که مىتواند بر این مسئله تاثیر منفى گذاشته و موجب دور شدن و واگرایى این دو نهاد شود. اینها عواملى است که به نظر من بسیار مهم مىباشند. و طبعا وظیفه همه کسانى که در این کار سهمى دارند، این است که به معالجه این عوامل بپردازند.
بحثى که در حال حاضر مطرح است و شاید بحث مهمى هم باشد و در راستاى همکارى و همیارى و به خصوص در مسائل بنیادین معرفتى بسیار مورد توجه قرار گرفته است، بحث روششناسى است.
به نظر شما آیا در بحث روششناسى حوزه و دانشگاه تعارض و تضادى وجود ندارد؟ چون حوزویان نوعى روششناسى تعبدى را دنبال مىکنند اگر چه بحثخردگرایى در بعضى از علوم حوزوى وجود دارد، ولى تفکر رایج و مطلوب، تعبد است. ولى روش مطلوب در دانشگاه بحثهاى میدانى و تجربی، و در یک کلام خردگرایى محض است. شما این تحلیل را چگونه ارزیابى مىکنید؟ آیا به نظر شما امکان نزدیک شدن روشهاى این دو نهاد به یکدیگر وجود دارد یا خیر؟
همانطور که قبلا عرض شد، طبیعت تعدد روشها نوعى واگرایى و تفاوت را به همراه دارد. در یک نگاه کلى به نظر مىرسد روشهاى غیر مستند به تعبد و روشهاى متعبدانه موجب واگرایى مىشوند ولى به نظر من در این نگاه دیدگاه غربىها به مسئله، مورد توجه قرار گرفته است . اما اگر با نگاهى دقیقتر به مسئله بیندیشیم، در خواهیم یافت، روش تعبداى که در نهایتبه تعقل و خرد مبتنى گردد، براى ما معتبر مىباشد و به دلیل بازگشت آن به نوعى روش تعقلى هماهنگ با خرد انسانی، اقتضاى واگرایى آن براحتى قابل معالجه است و قابلیت تبدیل شدن به همگرایى را دارد و به صورتى نیست که قابل معالجه نباشد . مخصوصا اگر تلقى درستى از روشهاى تعبدى داشته باشیم.