صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰  ، 
شناسه خبر : ۳۶۵۴۰۵
داستان
پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

شماره تماس‌ها هم می‌میرند. شبیه گل‌های باغ پدربزرگ که بعد از رفتنش تاب نیاوردند و یکی پس از دیگری رخت بستند و رفتند. از آن روز بود که فهمیدم این آدم‌ها و گیاهان نیستند که به مراقبت و پیگیری نیاز دارند؛ بلکه خیلی چیز‌های دیگر هم هست که یک روز کرکره‌شان پایین کشیده می‌شود و از بین می‌روند شبیه مغازه‌ها، خانه‌ها و همین مجید که چند روز پیش و یکی دو روز قبل‌تر از سالگردش صفحه‎اش بسته شد و به قول خود پیام‌رسان deleted account شد.

یاد روزی افتادم که با مجید که تازه تلفن همراه خریده بود، می‌خواستیم یک آیدی برای پیام‌رسانش درست کنیم. مجید از آن رفیق‌های مؤمن و خوش‌اخلاق بود که خیلی دوستش داشتم. گفتم: بگذار «رفیق!» تأمل کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: «قشنگ است.» گفت: «پسورد را چه بگذارم؟» گفتم: بگذار «رفیق جان!» خندید، با خنده‌اش من هم خنده‌ام گرفت.

همین پسورد ساده باعث شد تا بعد از آن هر وقت گیر و گرفتاری برای‌مان پیش می‌آمد و می‌خواستیم از همدیگر کمک بگیریم؛ می‌گفتیم «رفیق‌جان دمت گرم، مشکلی برام پیش آمده میای کمک؟» جمله خواهشی که امری بودن از سر و رویش می‌بارید، خواهشی که طرف مقابل را مجبور می‌کرد هر کجا که هست خودش را برساند یا اگر مشکل مالی است، زیر سنگ هم باشد جورش کند. رفیق‌جان، فقط یک کلمه ساده نبود. همه چیز بود. مرام بود، معرفت بود، برادری بود، گوش شنوا بود، محرم‎راز بود، در کل جان آدم بود.

از آن روزها، سال‌ها گذشت. با اینکه کار و بارمان بیشتر شده بود، اما رفیق‌جان! های‌مان کم‌رونق‌تر شده بود. کار و زندگی کمتر اجازه می‌داد همدیگر را ببینیم. اگر هم می‌دیدیم روی‌مان نمی‌شد بگوییم رفیق جان مشکلی برایم پیش آمده؛ رویش را نداشتیم یا غرورمان اجازه نمی‌داد، نمی‌دانم، ولی شرایط دیگر تغییر کرده بود.

از همین سال‌هایی که در سطر بالا آوردیم هم یک سال گذشت و الان یک سالی می‌شود که مجید بین ما نیست؛ این را اکانت صفحه پیام‌رسان مجید هم اعلام می‌کند. همانی که چند هفته پیش بالای صفحه‌اش نوشته بود آخرین بازدید خیلی وقت پیش! اما حالا دیگر نه خبری از آخرین بازدید است و نه عکسی که مجید را نشان مان بدهد؛ جای عکس مجید را یک شبح کارتونی پر کرده است، انگار که از همان ابتدا هم روح بوده و قرار نبوده که اینجا بماند.

به این فکر می‌کنم که رفیق‌های خوب، جان آدمی هستند، یک وقت رفیق، پدر آدم است، یک وقت مادر، یک وقت هم برادری که از پدر و مادر تو نیست، ولی برادر و رفیق توست، مثل مجید.

فکرش را که می‌کنم می‌بینم اولین بار به مسخره، ولی چقدر درست، رفیق‌جان را انتخاب کردیم؛ این جان‌ها آخرین کلمه‌هایی هستند که ممکن است فراموش کنیم، تنها کلمه‌هایی که می‌توانیم بار‌ها و بار‌ها تکرارشان کنیم و به‌شان شک نکنیم. جان‌هایی که باعث می‌شوند ما ادامه بدهیم و کم نیاوریم. اگر هم کم آوردیم، اینها هستند که دست‌مان را می‌گیرند و بلندمان می‌کنند و هل‌مان می‌دهند به سمت آینده.