صبح صادق >>  جبهه >> صفحه تاریخ
تاریخ انتشار : ۳۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۸:۵۲  ، 
شناسه خبر : ۳۶۸۷۳۸
روایتی از سوسنگرد قهرمان و آزادسازی‌اش در سال ۱۳۵۹
پایگاه بصیرت / فاطمه ساداتی

روی تابلوی نزدیکی سوسنگرد نوشته بودند: «سوسنگرد شهر عاشقان شهادت است»؛ حتی زمانی که پس از سه بار اشغال به دست دشمن بعثی تمام شهر به ویرانه‎ای بزرگ تبدیل شده بود و هیچ اثری از زندگی در آن دیده نمی‎شد. تا قبل از آن نخل‎های سر به فلک کشیده شهر و صدای خنده کودکان بازیگوش داخل کوچه‎ها و زن‎های عبا به تنی که برای خرید مایحتاج خانه تا بازار شهر رفت و آمد می‎کردند و مرد‌های دشداشه‎پوشی که برای درآوردن یک لقمه نان حلال صبح به نخلستان‎های اطراف خانه می‎رفتند، همه روح شهر بودند که زیر آتش بعثی‎ها مجبور به مهاجرت شدند. اغلب بی آنکه آمادگی جنگ را داشته باشند، خانه و کاشانه خود را با وسیله‎های داخلش رها کرده و شهر را ترک کرده بودند، روح از شهر رفته بود و خانه‎ها و خیابان‎ها به آواره تبدیل شده بودند؛ اما هنوز شهر، خاک ایران بود که دیدنش به این حال و روز برای هر ایرانی سخت و سنگین تمام می‎شد. 

بوی همیشگی نان تازه یک زن سوسنگردی برای رزمنده‌ها
در همین خیابان و خانه‎های جنگ‎زده هم می‎شد آدم‎هایی را دید که خود یک شهر بودند و همه چیز روی دوش آنان سوار بود. سوسنگرد بیشتر از خرابه‎هایش با عاشقان شهادتش و رزمندگانی که برای پس گرفتن وجب به وجب آن از چنگال دشمن از جان مایه گذاشتند و ساکنان همیشه مقاومش که غیرت را به گونه‎ای متفاوت معنا کردند، شناخته شده است. افرادی مانند «مجیده نگراوی» از زنان ساکن خرمشهر در روز‌های آغازین جنگ تحمیلی توانسته بود چند سرباز عراقی را در خانه خود به اسارت درآورد. رهبر معظم انقلاب اسلامی در سفر خود به استان خوزستان در اسفند سال ۱۳۷۵ با این بانوی مجاهد دیدار و از وی قدردانی کردند. یا آن زنی که به گفته «فاطمه نواب صفوی» رزمنده دوران دفاع مقدس و از نیرو‌های ستاد جنگ‎های نامنظم شهید چمران، روایت کرده است که یک زن سوسنگردی با آرد مسموم نان پخت و با آن تعدادی از عراقی‌ها را از پای درآورد. یا زنی سوسنگردی که «علیرضا عندلیبی» از رزمنده‎های آزادسازی سوسنگرد در روایتش از آن دوران به عنوان کسی که نان تازه برای رزمنده‌ها می‎‎‌پخت، یاد می‌کرد.

سه بار اشغال شهر سوسنگرد؛ صدام همه تلاش خود را کرده بود تا این نگین زیبای شهر‌های عربی خوزستان را به تصرف خود درآورد و حتی بعد از شکست حصر آن، قسم یاد کرد که آن را پس بگیرد؛ اما رزمنده‎ها توانستند در ۲۶ آبان سال ۱۳۵۹ شهر را آزاد کنند. «شهید مصطفی چمران» که فرماندهی ستاد جنگ‎های نامنظم را برعهده داشت، نقش مهمی را در مدیریت نیرو‌های تحت امرش و نیز آزادسازی شهر سوسنگرد ایفا کرد. او توصیفات دقیقی از حال و هوای خود در شب عملیات آزادسازی سوسنگرد، امکانات و تجهیزات و جانفشانی رزمنده‎ها دارد؛ برای همین جنگ را به مثابه کربلا می‎بیند و می‎گوید: «شب تاسوعا بود و احساس می‌کردم در رکاب امام حسین (ع) می‌جنگم، یک عمر گفته بودم «یا لیتنی کنت معک» و آنجا احساس می‌کردم اینجا کربلاست و من در رکاب امام حسین (ع) می‌جنگم. با امام راز و نیاز می‌کردم که در رکاب تو نبودم، اما به کربلای خوزستان رسیدم و آرزوی من این است که خون گرمم بر زمین بریزد و به شهادت برسم. در این لحظات هیچ‌چیز را احساس نمی‌کردم و هرچه به شهادت نزدیک‌تر می‌شدم، برافروخته‌تر و شادمان‌تر می‌شدم.»

فرار تانک‎ها و رقص میانه میدان یک فرمانده
شهید چمران که خود نیز در میانه نبرد آزادسازی سوسنگر اسلحه به دست گرفته و همپای رزمنده‎ها می‎جنگید، روایتی از آزادسازی سوسنگرد دارد: «نیرو‌های ما از سه طرف پیش می‎رفتند و به حدود یک کیلومتری سوسنگرد رسیده بودیم و خانه و درخت‌های محدوده سوسنگرد به چشم می‎خورد. هیچ شوقی برای من زیباتر از آن نبود که چند لحظه بعد آن رزمنده مقاوم را در داخل سوسنگرد در آغوش بگیرم و به این همه مقاومت و دلاوری آنان درود بفرستم. در این لحظات بود که یک گرد و غبار از سمت راست از شمال شرقی سوسنگرد به چشم خورد. دوربین را آوردیم و متوجه شدیم تعداد زیادی تانک و نفربر و کامیون‎های مختلف به سرعت به پیش می‎روند. از حرکت آنان احساس کردم در حال فرار هستند؛ چون می‎دانند نیرو‌های ما به پیش می‎روند و می‎کوبند و هیچ کدام قادر به مقاومت نیستند.

دوستان خود را بسیج کردم و با کمال تأسف در دست ما تنها سه گلوله آرپی‌جی بود. این را می‎گویم که فقر و ضعف امکانات مادی ما را بهتر بدانید. نیرویی که به شهر سوسنگرد می‎رود فقط دو آرپی‎جی و سه گلوله به همراه دارد. یکی از جوانان را به جلو فرستادم، کمین کرد و یکی از تانک‎ها را که جلوی تانک دیگری می‎آمد، هدف گرفت و پس از چند لحظه تانک را به هوا فرستاد و منفجر کرد. عده‌ای از داخل تانک خارج شده و پا به فرار گذاشتند، یکباره دیدم تانک دیگری همراه با چند نفربر به سرعت خود را به سمت راست و ابوحمیظه می‎کشاند که این یعنی دور زدن ما و قطع شدن ارتباط ما با نیرو‌های ارتشی. جوانی را خواستم که به نزدیک تانک برود و آن را منهدم کند، بیچاره آن جوان آنقدر دویده بود که دیگر نفسش تمام شده بود و نمی‎توانست بدود. از نزدیک تانک را هدف گرفت، اما اصابت نکرد و متأسفانه تانک به جاده آمد و راه ما به ابوحمیظه را قطع کرد. به عبارتی ما محاصره شدیم. نیرو‌های دشمن به شدت پیش می‎آمدند و سومین گلوله نیز از سوی یکی دیگر از دوستان از روی جاده پرتاب شد و اصابت نکرد؛ چون فاصله زیاد بود. اینجا لحظه‎ای بر من گذشت که مسئولیت جان این بچه‎ها را برعهده دارم و باید به هر وسیله‌ای شده از صحنه خارج کنم که اسیر نشوند. دستور عقب‎نشینی دادم و آنان را به سمت ابوحمیظه کشاندم. خودم به سمت سوسنگرد، یعنی جهت مخالف حرکت کردم و اینگونه می‎خواستم نظر دشمن را به سمت خود بکشانم تا به سراغ رزمندگان دیگر نروند. آرزو می‎کردم در این نبرد تنها باشم؛ اما یکی از جوانان پرشور و با ایمان که محافظ شخصی من بود، به نام «اکبر چهرگانی» مرا رها نمی‎کرد، قدم به قدم دنبالم آمد. 

فریادم به او اثری نداشت؛ او خود را محافظ من می‎دانست و فرصتی نبود که بخواهم حقایق جنگی را به او بازگو کنم و اگر تشریح می‎کردم، مسلماً نمی‎پذیرفت. با سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردیم، در حالی که خود را کم و بیش به دشمن نشان می‎دادیم. اینجا نفر سومی هم به نام «اصغری» که راننده وزارت دفاع بود و تا آن روز با من مانده بود، خود را به ما رساند. سه نفره به سمت سوسنگرد حرکت می‎کردیم؛ در حالی که چنگال دشمن به سمت سوسنگرد و ما بود.
رگبار گلوله را به سوی تانک‎ها گشودم و تانک‎ها فوراً از روی جاده آسفالته گریختند؛ اما خمپاره‎ای به سمت ما پرتاب کردند که در وسط من و اکبر منفجر شد و احساس کردم قطعه سنگین و سوزانی به پایین پای من اصابت کرد و خون فواره زد. جای فکر کردن نبود؛ به شدت خود را آماده کردم با پیاده نظامی که از همه سمت به ما هجوم می‎آوردند، مبارزه کنم. دشمن من را به رگبار بسته بود و من دشمن را نیز به رگبار بستم و با اضطراب شدید پا به فرار گذاشتم. از زیر پل‎ها آنقدر نزدیک شدم که دیدم سرباز عراقی از فاصله ۱۰ متری به من گفت: «اخی انت جندی عراقی؟» فکر کرد کلاشینکف به دست دارم، عراقی هستم. رگبار گلوله را گشودم و عده‎ای به زمین ریختند، در همین زمان کامیون دیگری از جاده گذشت و به سمت ما سرازیر شد و رگبار گلوله را گشودم و همه ۱۵ نفر بر زمین ریختند و پا به فرار گذاشتند. این ماشین مهمان بود که به غنیمت گرفتیم و با اصغری با همین ماشین به مریض‎خانه آمدم.»