اهالی پایتخت «حاج آقا اربابی» را به عالِم قرآن بودن میشناسند؛ مردی که یک عمر در خدمت قرآن بود و استادان و قاریان بسیاری را پرورش داد. حاج آقای اربابی یک ویژگی درخشان دیگر هم داشت؛ او با صبر در مصیبت شهادت فرزندش «امیر» در جبههها، نه تنها در علوم قرآنی احاطه داشت؛ بلکه در عمل به معارف قرآنی نیز سرآمد بود!
ساکنان قدیمی محله «حسینآباد» و «لویزان» به ویژه آنهایی که موی سفید کرده زندگی در این گوشه از تهران بزرگ هستند و دهههای ۴۰ و۵۰ و ۶۰ را خوب به یاد دارند، نام حاج آقا علی اربابی را حتماً شنیدهاند. چه اهل قرآن بوده باشند و چه نباشند، چه اهل مسجد باشند و چه نباشند و چه به «امامزاده پنج تن» لویزان رفت و آمد کرده باشند و نه، حاج آقا اربابی آنقدر سرشناس بود که سراغش را از هر کدام از اهالی که بگیریم، یک راست ما را به خانهاش میرسانند.
او از معتمدان محله لویزان و حسینآباد و به نوعی جزئی از شناسنامه این محل به شمار میآمد و به گفته قدیمیترها اعتبار این محله و منطقه بود.
امیر، پسر حاج آقا در همین محله قد کشید و جوان شد. پای ثابت کلاسهای قرآن پدر بود و کل فامیل و اهالی محل و ... به وجودش افتخار میکردند. به قول مادرش، امیر را همه دوست داشتند و برایشان قابل احترام بود، حتی آن دسته از فامیل که مواضعشان با او فرق داشت، به دلیل خوبیهای امیر مشتاق دیدارش بودند.
در یکی از روزهای نیمه گرم مهرماه، به واسطه دوستانی در «فرهنگسرای صدف محله هروی»، مهمان خانه شهید امیر اربابی و پدرش، حاج آقا علی اربابی شدیم تا با حاجیه خانم «ام لیلا رضاییان» مادر شهید امیر اربابی گفتوگویی داشته باشیم. از پدر و پسر قاب عکسی در گوشه خانه میدرخشید. مادر حرفهایش را با تعریف از نحوه جبهه رفتن امیر شروع کرد: «دیپلم که گرفت راهی جبهه شد، امیر هفت هشت ماه در جبهه ماند، اما بعد گفتند باید بروی سربازی، چون به سن سربازی رسیده بود. دنبال کسی میگشت که بتواند او را با سربازی به جبهه ببرد، خیلی این ور و آن ور کرد، آخر عمویش یکی را در کمیته معرفی کرد. رفت کمیته، شش ماه تهران ماند و بعدش دوباره به جبهه اعزام شد.»
از اخلاق و شخصیت شهدا که صحبت میشود، تازه حرفهای جذاب گل میاندازند. با اینکه خیلی از آنها ویژگیهای اخلاقی مشابهی داشتند و اتفاقاً همین ویژگیها بود که آنها را لایق شهادت کرد؛ اما تفاوتهایشان هم شنیدنی است. به قول معروف هر گلی بویی دارد که جز مادر، یعنی نزدیکترین فرد به آنها نمیتواند دربارهاش صحبت کند.
حاج خانم چای را میگذارد جلوی مهمانها و همراه با تعارف به نوشیدنش میگوید: «من خودم از امیر یاد میگرفتم» و ادامه میدهد: «واقعاً این بچههایی که شهید شدند از هر نظر در اخلاق و مکتب و ایمانشان نمونه بودند. امیر وقتی تکلیف شد که باید روزه را در چله تابستان میگرفت. آن زمان در وسط حیاط خانه حوضی داشتیم ک غروبها امیر و برادرش برای اینکه بتوانند گرما و روزهداری را تحمل کنند، داخلش میرفتند، هر چقدر میگفتم خب روزه نگیرید، گوش نمیکردند. قبل از اینکه نماز بهشان واجب شود هم نماز خواندن را شروع کردند.»
مادر ادامه میدهد: «اخلاقش با بچهها مانند خودشان بود و با بزرگترها مانند خودشان برخورد میکرد. یک سری دوست غیر معتقد پیدا کرده بود که پدرش نگران بود در رفت و آمد با اینها تأثیر بگیرد، اما خودش میگفت اگر بتوانم اینها را درست کنم، هنر است. کاری کرده بود که وقتی رفت جبهه، همان دوستانش کتابهایی را که امیر به آنها داده بود، برای من آوردند و میگفتند ما هرچه داریم از امیر داریم.
تلاش امیر برای رفتن به جبهه به همان یکی دو بار اول حضورش در جنگ ختم نشد. او در جریان یکی از عملیاتها به شدت شیمیایی شد، اما سوختگی ریه و گلو هم مانع رفتن او به جبهه نشد. امیر اگر در جبهه هم شهید نمیشد، در نتیجه جراحت شیمیایی شهید میشد.» مادر شهید امیر اربابی در این باره میگوید: «در فاو شیمیایی شد و چند روزی را در خوزستان بستری بود. بعد با من تماس گرفت، صدایش در نمیآمد، گفتم چرا صدایت گرفته، گفت سرما خوردم، گفتم مطمئنم این صدای سرماخوردگی نیست، گفت نگران نباش مادر. چند شب بعد بود که صدای انداختن کلید به قفل خانه مرا از خواب بیدار کرد. فکر کردم محمد، پسرم است که از بسیج برگشته، پدرشان هم نبود و جلسه قرآن رفته بود، آن زمان جلسات قرآن هفتگی را در منزل شهدا برگزار میکرد. صدا زدم محمد تویی؟ گفت نه، امیر هستم. بلند شدم و آمدم به استقبال، خواستم چراغ را روشن کنم، دستش را روی کلید برق گذاشت و گفت مادر صبح همدیگر را میبینیم. صبح که بیدار شدم، دیدیم صورتش سیاه شده است، آنجا فهمیدم حنجره و گلویش شیمیایی شدهاند. قبل از این هم امیر مجروح شده بود، بدنش پر از ترکشهای ریز بود، نمیخواست قبول کند که شیمیایی شده؛ اما من فهمیدم.»
مادر شهید میگوید: «خودم آن ایام داوطلب شده بودم تا به جانبازان شیمیایی در بیمارستان لبافینژاد خدمت کنم. حال و روز شیمیاییها را دیده بودم. همان صبح راضیاش کردیم و او را پیش دکتری که از آشناهایمان بود، بردیم. دکتر به پدرش گفته بود این بچه تمام حلقش سوخته و تاول زده، بعد هم گفت شما نگذارید به جبهه برود، من تا جایی که بتوانم معالجهاش میکنم. خلاصه چندی روزی را در خانه ماند تا اینکه یک روز من را صدا زد، تلویزیون را نشانم داد و گفت ببین امام (ره) چه میگوید؛ اینکه کسانی که زن و بچه ندارند، باید بروند جبهه. گفتم من حرفی ندارم، ولی کمی بمان معالجه بشوی بعد برو. گفت به مرور زمان خوب میشود، خلاصه حریفش نشدیم، شنبه آمد و دوشنبه دوباره برگشت جبهه.»
مادر شهید اربابی درباره روزهایی که امیر با جراحت شیمیایی در جبهه بود، میگوید: «روزی بود که از او خبر نداشتیم. از نامه و تلفن هم خبری نبود، میترسیدیم که به خاطر شیمیایی شدن حالش بد بشود، بعد از ۲۰ روز نامه آمد که من حالم خوب است، نگران نباشید؛ اما این همه قضیه نبود. آن شب حاج علی رفته بود جلسه قرآن، مردی آمد و زیر گوش حاجی گفت امیر شهید شده. حاج آقا حتی بلند نشد، اجازه داد جلسه قرآن ادامه پیدا کند. ساعت ۲ شب بود که آمد خانه، گفت امیر مجروح شده و در بیمارستان است، شروع کردم بیتابی کردن. گفتم برویم بیمارستان، گفت بیمارستان اینجا نه، بیمارستان اهواز است. نفهمیدم شب را چطور صبح کردیم، با طلوع خورشید دیدم یکی یکی آقایان به منزلمان میآیند. آن وقت فهمیدم امیر شهید شده است.»
حرفهایمان درباره کمکهای داوطلبانه حاج خانم در دوران دفاع مقدس به اینجا رسید که فهمیدیم، مادر شهید این روزها هم خیریه راه انداخته است: «قبل از کرونا ما در خانه خیریه داشتیم و جهیزیه و سیسمونی تهییه میکردیم. هر هفته چهارشنبهها خانمها در خانه ما جمع میشدند و خیریه برقرار بود، انقدر کار رونق گرفته بود که در یکی از چهارشنبهها ۱۴ جهیزیه جور کردیم و فرستادیم برای صاحبانش. آن شب چه غوغایی بود، همه زیرزمین و حیاط را پر از وسیله کرده بودیم و تا نیمه های شب مشغول بار زدن این جهیزیه ها بودیم.»