روی تابلوی نزدیکی سوسنگرد نوشته بودند: «سوسنگرد شهر عاشقان شهادت است»؛ حتی زمانی که پس از سه بار اشغال به دست دشمن بعثی تمام شهر به ویرانهای بزرگ تبدیل شده بود و هیچ اثری از زندگی در آن دیده نمیشد. تا قبل از آن نخلهای سر به فلک کشیده شهر و صدای خنده کودکان بازیگوش داخل کوچهها و زنهای عبا به تنی که برای خرید مایحتاج خانه تا بازار شهر رفت و آمد میکردند و مردهای دشداشهپوشی که برای درآوردن یک لقمه نان حلال صبح به نخلستانهای اطراف خانه میرفتند، همه روح شهر بودند که زیر آتش بعثیها مجبور به مهاجرت شدند. اغلب بی آنکه آمادگی جنگ را داشته باشند، خانه و کاشانه خود را با وسیلههای داخلش رها کرده و شهر را ترک کرده بودند، روح از شهر رفته بود و خانهها و خیابانها به آواره تبدیل شده بودند؛ اما هنوز شهر، خاک ایران بود که دیدنش به این حال و روز برای هر ایرانی سخت و سنگین تمام میشد.
بوی همیشگی نان تازه یک زن سوسنگردی برای رزمندهها
در همین خیابان و خانههای جنگزده هم میشد آدمهایی را دید که خود یک شهر بودند و همه چیز روی دوش آنان سوار بود. سوسنگرد بیشتر از خرابههایش با عاشقان شهادتش و رزمندگانی که برای پس گرفتن وجب به وجب آن از چنگال دشمن از جان مایه گذاشتند و ساکنان همیشه مقاومش که غیرت را به گونهای متفاوت معنا کردند، شناخته شده است. افرادی مانند «مجیده نگراوی» از زنان ساکن خرمشهر در روزهای آغازین جنگ تحمیلی توانسته بود چند سرباز عراقی را در خانه خود به اسارت درآورد. رهبر معظم انقلاب اسلامی در سفر خود به استان خوزستان در اسفند سال ۱۳۷۵ با این بانوی مجاهد دیدار و از وی قدردانی کردند. یا آن زنی که به گفته «فاطمه نواب صفوی» رزمنده دوران دفاع مقدس و از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران، روایت کرده است که یک زن سوسنگردی با آرد مسموم نان پخت و با آن تعدادی از عراقیها را از پای درآورد. یا زنی سوسنگردی که «علیرضا عندلیبی» از رزمندههای آزادسازی سوسنگرد در روایتش از آن دوران به عنوان کسی که نان تازه برای رزمندهها میپخت، یاد میکرد.
سه بار اشغال شهر سوسنگرد؛ صدام همه تلاش خود را کرده بود تا این نگین زیبای شهرهای عربی خوزستان را به تصرف خود درآورد و حتی بعد از شکست حصر آن، قسم یاد کرد که آن را پس بگیرد؛ اما رزمندهها توانستند در ۲۶ آبان سال ۱۳۵۹ شهر را آزاد کنند. «شهید مصطفی چمران» که فرماندهی ستاد جنگهای نامنظم را برعهده داشت، نقش مهمی را در مدیریت نیروهای تحت امرش و نیز آزادسازی شهر سوسنگرد ایفا کرد. او توصیفات دقیقی از حال و هوای خود در شب عملیات آزادسازی سوسنگرد، امکانات و تجهیزات و جانفشانی رزمندهها دارد؛ برای همین جنگ را به مثابه کربلا میبیند و میگوید: «شب تاسوعا بود و احساس میکردم در رکاب امام حسین (ع) میجنگم، یک عمر گفته بودم «یا لیتنی کنت معک» و آنجا احساس میکردم اینجا کربلاست و من در رکاب امام حسین (ع) میجنگم. با امام راز و نیاز میکردم که در رکاب تو نبودم، اما به کربلای خوزستان رسیدم و آرزوی من این است که خون گرمم بر زمین بریزد و به شهادت برسم. در این لحظات هیچچیز را احساس نمیکردم و هرچه به شهادت نزدیکتر میشدم، برافروختهتر و شادمانتر میشدم.»
فرار تانکها و رقص میانه میدان یک فرمانده
شهید چمران که خود نیز در میانه نبرد آزادسازی سوسنگر اسلحه به دست گرفته و همپای رزمندهها میجنگید، روایتی از آزادسازی سوسنگرد دارد: «نیروهای ما از سه طرف پیش میرفتند و به حدود یک کیلومتری سوسنگرد رسیده بودیم و خانه و درختهای محدوده سوسنگرد به چشم میخورد. هیچ شوقی برای من زیباتر از آن نبود که چند لحظه بعد آن رزمنده مقاوم را در داخل سوسنگرد در آغوش بگیرم و به این همه مقاومت و دلاوری آنان درود بفرستم. در این لحظات بود که یک گرد و غبار از سمت راست از شمال شرقی سوسنگرد به چشم خورد. دوربین را آوردیم و متوجه شدیم تعداد زیادی تانک و نفربر و کامیونهای مختلف به سرعت به پیش میروند. از حرکت آنان احساس کردم در حال فرار هستند؛ چون میدانند نیروهای ما به پیش میروند و میکوبند و هیچ کدام قادر به مقاومت نیستند.
دوستان خود را بسیج کردم و با کمال تأسف در دست ما تنها سه گلوله آرپیجی بود. این را میگویم که فقر و ضعف امکانات مادی ما را بهتر بدانید. نیرویی که به شهر سوسنگرد میرود فقط دو آرپیجی و سه گلوله به همراه دارد. یکی از جوانان را به جلو فرستادم، کمین کرد و یکی از تانکها را که جلوی تانک دیگری میآمد، هدف گرفت و پس از چند لحظه تانک را به هوا فرستاد و منفجر کرد. عدهای از داخل تانک خارج شده و پا به فرار گذاشتند، یکباره دیدم تانک دیگری همراه با چند نفربر به سرعت خود را به سمت راست و ابوحمیظه میکشاند که این یعنی دور زدن ما و قطع شدن ارتباط ما با نیروهای ارتشی. جوانی را خواستم که به نزدیک تانک برود و آن را منهدم کند، بیچاره آن جوان آنقدر دویده بود که دیگر نفسش تمام شده بود و نمیتوانست بدود. از نزدیک تانک را هدف گرفت، اما اصابت نکرد و متأسفانه تانک به جاده آمد و راه ما به ابوحمیظه را قطع کرد. به عبارتی ما محاصره شدیم. نیروهای دشمن به شدت پیش میآمدند و سومین گلوله نیز از سوی یکی دیگر از دوستان از روی جاده پرتاب شد و اصابت نکرد؛ چون فاصله زیاد بود. اینجا لحظهای بر من گذشت که مسئولیت جان این بچهها را برعهده دارم و باید به هر وسیلهای شده از صحنه خارج کنم که اسیر نشوند. دستور عقبنشینی دادم و آنان را به سمت ابوحمیظه کشاندم. خودم به سمت سوسنگرد، یعنی جهت مخالف حرکت کردم و اینگونه میخواستم نظر دشمن را به سمت خود بکشانم تا به سراغ رزمندگان دیگر نروند. آرزو میکردم در این نبرد تنها باشم؛ اما یکی از جوانان پرشور و با ایمان که محافظ شخصی من بود، به نام «اکبر چهرگانی» مرا رها نمیکرد، قدم به قدم دنبالم آمد.
فریادم به او اثری نداشت؛ او خود را محافظ من میدانست و فرصتی نبود که بخواهم حقایق جنگی را به او بازگو کنم و اگر تشریح میکردم، مسلماً نمیپذیرفت. با سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردیم، در حالی که خود را کم و بیش به دشمن نشان میدادیم. اینجا نفر سومی هم به نام «اصغری» که راننده وزارت دفاع بود و تا آن روز با من مانده بود، خود را به ما رساند. سه نفره به سمت سوسنگرد حرکت میکردیم؛ در حالی که چنگال دشمن به سمت سوسنگرد و ما بود.
رگبار گلوله را به سوی تانکها گشودم و تانکها فوراً از روی جاده آسفالته گریختند؛ اما خمپارهای به سمت ما پرتاب کردند که در وسط من و اکبر منفجر شد و احساس کردم قطعه سنگین و سوزانی به پایین پای من اصابت کرد و خون فواره زد. جای فکر کردن نبود؛ به شدت خود را آماده کردم با پیاده نظامی که از همه سمت به ما هجوم میآوردند، مبارزه کنم. دشمن من را به رگبار بسته بود و من دشمن را نیز به رگبار بستم و با اضطراب شدید پا به فرار گذاشتم. از زیر پلها آنقدر نزدیک شدم که دیدم سرباز عراقی از فاصله ۱۰ متری به من گفت: «اخی انت جندی عراقی؟» فکر کرد کلاشینکف به دست دارم، عراقی هستم. رگبار گلوله را گشودم و عدهای به زمین ریختند، در همین زمان کامیون دیگری از جاده گذشت و به سمت ما سرازیر شد و رگبار گلوله را گشودم و همه ۱۵ نفر بر زمین ریختند و پا به فرار گذاشتند. این ماشین مهمان بود که به غنیمت گرفتیم و با اصغری با همین ماشین به مریضخانه آمدم.»