آن زمان که «حاج آقا مبارکه» مسجد محلهشان را خشت به خشت و آجر به آجر بنا کرد، نه تهران چنین بزرگ و وسیع شده بود و نه مانند امروز همسایه، همسایه خود را نمیشناخت. «محله حسینآباد» و «میدان هروی» شبیه باغ محلهای کوچک در اطراف تهران بود که ساکنان، همه یکدیگر را خوب میشناختند. رودخانه بزرگی از میان محله عبور میکرد که دیگر امروزه خبری از آن نیست و هر طرف که چشم میچرخاندی، باغ و درخت بود که روح را نوازش میداد.
پدر «شهید محمد افتخاریان» از اهالی قدیمی و از معتمدان همین محله بود. به قول دخترش، «آنقدر این محله سرسبز و باصفا بود که هر سال سیزده بدر ۷۰، ۸۰ نفر از فامیل در خانه ما جمع میشدند و از روی پلی که روی رودخانه نصب شده بود (امروز دیگر، نه پل هست و نه رودخانه!) میگذشتیم و در باغهای اطراف خانه سیزدهمین روز عید را به در میکردیم. حتی تا همین چند سال پیش هم بخشی از خیابانهای این منطقه خاکی بود و آسفالت نشده بود.»
«محمد افتخاریان» اصالتاً اهل «دامغان» است و بعدها خانوادهاش به بهشهر نقل مکان کردند. هنوز انقلاب نشده بود که به خدمت سربازی رفت. حضرت امام (ره) که پیام فرار از سربازی را به سربازان داد، محمد هم در پادگان نماند. بعد از انقلاب به تهران رفت و ادامه سربازیاش را در پادگان ۰۶ پاسداران گذراند، مدتی هم به عنوان سرباز به طبس رفت، درست زمانی که آمریکاییها برای انجام عملیاتی با هدف شکستن انقلاب اسلامی به طبس آمده بودند، اما گرفتار طوفان شن شدند. محمد پس از پایان سربازی در تهران ماند و در کمیته منطقه ۴ مشغول به کار شد. همانجا با یکی از دوستانش موضوع ازدواج را مطرح کرد.
برای رزمندهها دعا کنید
«خانم مبارکه» ادامه ماجرای زندگی محمد افتخاریان را اینگونه تعریف میکند: «پسرخاله من با آقا محمد در کمیته آشنا شد و وقتی خواسته محمد برای ازدواج را فهمید و احساس کرد پسر خوبی است، من را که از اقوام همسرش بودم، به محمد معرفی کرد، در واقع واسطه آشنایی ما شد.»
ثمره یک سال ونیم زندگی محمد افتخاریان و خانم مبارکه فرزندی بود که اسمش را «مهدی» گذاشتند. مهدی تازه به دنیا آمده بود که جنگ شروع شد، اما همزمانی تولد فرزند و شروع جنگ برای مردی که دلش در گرو اسلام و انقلاب بود، مانعی برای رفتنش به جبهه نشد. همسرش در اینباره میگوید: «حرفش این بود که امام دستور داده مردم سنگرها را پر کنند و اگر من نروم، پس چه کسی برود؟ او از اولین عملیاتهای دفاع مقدس نیز در جبهه حضور داشت. همیشه به پدرم که اهل مسجد بود، میگفت در مسجد برای رزمندهها دعا کنید، دعا کنید خرمشهر را پس بگیریم، حتی اگر شده برای وجب به وجب آن خون بدهیم. پدرم هم همین کار را میکرد و هر بار که به مسجد میرفت، چون از بانیان تأسیس مسجد و از بزرگان محله بود، از مردم میخواست برای رزمنده ها دعا کنند.»
من حسینیوار به جبهه میروم، تو زینبیوار راهم را ادامه بده!
مانند همه شهدا، محمد افتخاریان هم ویژگیهای خوبی داشت که هم او را شبیه دیگر شهدا میکرد و هم متمایز از دیگرانی که در پی شهادت سالها دویدند، اما قسمتشان شهادت نبود.
پاسخ سؤال مدیر «فرهنگسرای صدف» درباره ویژگیهای شهید که دیدار با همسر شهید محمد افتخاریان با هماهنگی او انجام شد، از زبان همسر شهید اینگونه است: «محمد انسان مردمداری بود و هرجا که فرصتش پیش میآمد، سعی میکرد دستگیر باشد و البته تلاشش این بود که شناخته هم نشود. خیلی متواضع و قانع بود، زندگی را سخت نمیگرفت، اگر روزی غذا نمیپختم، میگفت مهم سیر شدن است، یک قابلمه آب داغ و نان تیلیت میکنیم و میخوریم. خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت، تا زمانی که دامغان بودند مدام به آنها سر میزدیم و وقتی هم که به بهشهر رفتند، به آنجا رفت و آمد داشتیم، در عین حال به اقوامش هم سر میزد. همیشه میگفت اگر من حسینیوار رفتم جنگ، تو هم زینبیوار باش. خیلی هم به ورزش علاقه داشت و ورزش باستانی را در خانه کار میکرد.»
هر کس سهمی دارد!
«عملیات بیتالمقدس» پس از گذشت حدود دو سال از جنگ با هدف بازپسگیری خرمشهر در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آغاز شد. محمد افتخاریان هم که دیگر به عنوان یک نیروی پاسدار مدتها بود به خدمت اسلام و انقلاب درآمده بود، برای رفتن به عملیات سر از پا نمیشناخت. با اینکه دوستانش به محمد گفته بودند با وجود فرزند کوچکت بمان و ما به جای تو به عملیات میرویم، محمد قبول نکرده بود؛ چون معتقد بود هر کس در این کارزار باید سهم خودش را بدهد. محمد به عنوان آرپیجی زن مشغول جنگیدن با صدامیان بود که به شهادت رسید.
فردای شهادت محمد، شهر آزاد شد تا آرزوی او برای بازگردندان شهر به خاک کشور برآورده شود. چند روز بعد خانوادهاش خبر شهادت را برای همسر و فرزند یک سالهونیمهاش بردند تا او اولین شهید محله لویزان و هروی باشد.
خانم مبارکه یادی هم از دیگر شهید خانواده افتخاریان میکند، «حبیبالله». حبیبالله از نخبههای پزشکی و تحصیلکرده دانشگاه بن آلمان بود و مسئولیتهای فراوانی را در سپاه استانهای گیلان و مازندران و گلستان برعهده داشت و مدتی نیز عهدهدار فرماندهی سپاه شهر مریوان شد. «شهید حبیبالله افتخاریان» برادر بزرگتر آقا محمد سه سال بعد از او در مریوان شهید شد. دو پسر داشت و دختر کوچکش را هنوز ندیده بود و جالب اینکه به همسرش گفته بود اگر من شهید شدم و فرزندم را ندیدم، قنداقه او را روی تابوت من بگذارید، که همانطور هم شد.»
دیدار شیرین
دیدار با رهبر معظم انقلاب برای خانواده شهدا مایه آرامش است، این را هر کدام از خانوادههایی که حضرت آقا به دیدارشان آمده یا خود به دیدار ایشان رفتند، لابهلای حرفهایشان اشاره میکنند. این لطف شهید و جایگاه والای اوست که رهبر یک ملت، متواضعانه در مقابل خانواده شهدا حضور مییابد و مورد تکریمشان قرار میدهد. خانم مبارکه خاطره حضور حضرت آقا در منزلشان را اینگونه تعریف میکند: «سال ۷۵ ـ ۷۶ بود که حضرت آقا به منزل ما آمد، آنقدر این دیدار شیرین بود که واقعا اشک شوق میریختیم، صبحی بود که تماس گرفتند و خبر دادند که از صدا و سیما قرار است بیایند منزل ما و هر مدارکی که از شهید داریم را دم دست داشته باشیم. نیم ساعت به اذان مغرب بود که گفتند رهبر معظم انقلاب هم قرار است بیاید، چه حالی داشتیم و انگار خودمان را گم کرده بودیم. سه شب قبلش تلویزیون جانبازان را نشان میداد که توی دلم گفتم خوش به سعادتشان که به دیدن آقا آمدند، یعنی قسمت ما هم میشود؟! درست سه روز بعد، ایشان خودشان به منزل ما تشریف آوردند.
دخترم فاطمه که از دیدن آقا شوکه شده بود، داخل اتاق رفته بود و بیرون نمیآمد، حضرت آقا که متوجه این موضوع شد، گفت من تا فاطمه را نبینم نمیروم. همین شد که فاطمه از اتاق آمد و ایشان هم دستی به سرش کشید. به آقا گفتم من از خدا خواسته بودم شما را از نزدیک ببینم، ایشان گفت، چرا من حقیر را خواستید، چیزهای بزرگتری از خدا بخواهید.»