در انتهای زمستان، همان روزهایی که هوا هنوز دو دل است بین سرمای استخوانسوز و گرمای خجالتی بهار، صدای اذان مغرب در مسجد جامع شهر پیچیده بود. چراغهای حیاط روشن و خاموش میشدند و باد ملایمی صدای اذان را با خود تا کوچههای دورتر میبرد.
مسجد شلوغتر از همیشه بود؛ نه از آن شلوغیهای بیحوصلهی صفهای نماز جمعه، بلکه از آن جمعهایی که هر کسی با خودش خلوت کرده باشد. کفشها دم در روی هم تلنبار شده بودند، انگار میخواستند از شلوغی خلاص شوند. در گوشهای از شبستان، سجادهای پهن بود و قرآن کوچکی که لای صفحاتش نشان قرمز رنگی جا خوش کرده بود.
جواد، پسر بیستوچندسالهای که هنوز رد نگاهش بین شک و یقین گم بود، از دم در با کفشهایی کهنه و بارانی رنگورو رفته، داخل شد. کسی در اینجا آقاجواد را نمیشناخت؛ حتی خودش هم انگار در آینه مسجد خودش را نمیشناخت. آمده بود برای سه روز اعتکاف، اما بیشتر به نیت فرار. فرار از خستگیهای بیدلیل، از روزمرگیهای بیروح، و شاید هم از خودش.
داخل شبستان که شد، بوی اسپند و عطر گلاب با هم گره خورده بود. صدای قرائت قرآن از بلندگو آرامش خاصی به فضا داده بود، ولی او هنوز آرام نمیگرفت. نگاهش از بین معتکفین میگذشت؛ پیرمردی با ریش سفید که مهرش از گریه خیس شده بود، پسرنوجوانی که تازه به سن بلوغ رسیده بود و شعف عجیبی را میتوانستی از چشمانش بخوانی.
شب اول، شب تردید بود. جواد گوشهای نشست، سرش را پایین انداخت، و منتظر بود چیزی اتفاق بیفتد. چیزی که شبیه معجزه باشد؛ مثل یک رویا، یک جواب ناگهانی، یا حتی یک ندای آسمانی، اما چیزی نیامد. سکوت شب مسجد، سنگینتر از همه پرسشهایی بود که در سرش میچرخید.
روز دوم، انگار مسجد نفس تازهای کشیده باشد. صدای ذکرها از هر گوشهای بلند بود، و خستگی پلکهای جواد کمکم رنگ میباخت. موقع افطار یک نفر از کنار جواد گذشت و ظرفی خرما جلویش گذاشت. نگاهشان برای لحظهای به هم گره خورد؛ مردی با لبخندی آرام و نگاهی که انگار به همه چیز دنیا پاسخ داشت. جواد زیر لب تشکر کرد و خرما را برداشت.
شب سوم، جواد کمکم فهمید چیزی که دنبالش میگشت، قرار نبود از بیرون بیاید. صدای جوابها همیشه درون خودش بود؛ در هیاهوی دعاها، در طعم ساده نان و پنیر افطار، و حتی در خستگی شیرین عبادت. وقتی آخرین اذان مغرب اعتکاف بلند شد، جواد دیگر همان جواد نبود. خودش را پیدا کرده بود؛ همان جایی که فکرش را هم نمیکرد: وسط جمعی که
هر کس با خودش تنها بود. گویی جوانان و نوجوانان به «من عرف نفسه فقد عرف ربه» رسیده بودند. جواد به همراه بقیه از مسجد بیرون آمد. کفشهای کهنهاش را پوشید و بارانیاش را روی شانه انداخت. در کوچههای شهر، باد ملایمی وزید، و انگار همهچیز در سکوتی عجیب آرمیده بود. خودش هم آرام بود؛ برای اولین بار بعد از سالها.