صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۱:۲۱  ، 
شناسه خبر : ۳۸۰۲۴۵
پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

در گرمای طاقت‌فرسای مردادماه، وقتی از کلاس بیرون آمدیم، عرق از پیشانی‌ام چکه می‌کرد. علی، دوستم، با همان لحن همیشگی‌اش گفت: «خب، بالاخره چیکار می‌کنی، رضا؟ این‌قدر فکر نکن، انگار عروس سر عقده! مدرسه که به بخشنامه جدید گیر نمی‌ده. ما عصر راه می‌افتیم، دیر بشه به موقع نمی‌رسیم کربلا!» چیزی نگفتم. ترسیدم اگر بگویم: «نمی‌تونم بیام مسخره‌ام کنه و بگه» «برو پیش مامانت، بچه‌ننه!»
صدای اذان از مسجد نزدیک مدرسه بلند شد. با علی خداحافظی کردم و راهی مسجد شدم. توی این گرما، گاهی قبل از رفتن به خونه، نمازم رو جماعت می‌خواندم. این‌طوری خیالم راحت‌تر بود و حس نماز اول وقت شیرینی داشت که نمی‌توانستم با چیز دیگری مقایسه‌اش کنم. امروز ولی دلم پر بود. گرمای تابستان و فکر کربلا داشت دیوونه‌ام می‌کرد. توی مسجد، زیر لب با خودم حرف زدم و از امام حسین (ع) خواستم اگه لیاقتش رو دارم، راهی‌ام کند. آرزو داشتم اربعین توی بین‌الحرمین باشم، روضه بخوانم و حس و حالی را که در تمام این سال‌ها شنیده بودم را از نزدیک تجربه کنم.
دوستانم از سفر پارسال‌شان آنقدر تعریف کرده بودند که دلم هر لحظه بیشتر پر می‌کشید. از پیاده‌روی اربعین، از حال و هوای عجیبش، از مهمان‌نوازی عراقی‌ها، از موکب‌هایی که توی گرمای سوزان، شربت خنک و غذای گرم می‌دادند دیدن این حجم از ارادت برای من درس‌آموز بود اینکه مردم در آن گرمای سوزان غذا درست می‌کنند و دست زوار می‌دهند و آن وقت من در زیر کولر خانه هم نمی‌توانم یک لیوان آب هم دست کسی بدهم. آنقدر از اربعین شنیده بودم که منم دلم می‌خواست همراهشان باشم. دوست داشتم آنجا باشم و کلی عکس ناب می‌گرفتم تا برای مامان و زهرا، خواهرم نشان می‌دادم. 
ولی مامان چی؟ بعد از رفتن بابا، طاقت دوری من را نداشت. فکر اینکه بلایی سرم بیاد، دیوونه‌اش می‌کرد. هر چی می‌گفتم کربلا توی اربعین امن‌تر از هر جای دیگری است، باور نمی‌کرد. کاش پاهاش این‌قدر درد نداشت تا با هم می‌رفتیم. ولی می‌گفت: «این‌همه راه رو با این زانوهام نمی‌تونم بیام».
حالا مانده بودم چکار کنم. بدون رضایت مامان که نمی‌شد! ولی از دست دادن اربعین؟ آن هم کربلا؟ حیف نبود؟
چند روز پیش که موضوع رو به مامان گفتم، چشمانش پر از اشک شد و چیزی نگفت. زهرا با خنده گفت: «این سکوت یعنی داره راضی می‌شه! منم کمکت می‌کنم، ولی به شرطی که کنکورو یه‌راست قبول شی و یه سوغاتی حسابی برام بیاری!» خندیدم و گفتم: «چشم، آبجی طمع‌کار!» زهرا چشمک زد و دلم کمی قرص شد. سکوت مامان شاید روزنه امیدی بود، ولی اگر طولانی می‌شد چی؟ بچه‌ها آماده بودند که عصر راه بیفتند تا به موقع به کربلا برسند.
نماز را با کلی دعا و آرزو خواندم. گرما کلافه‌ام کرده بود، ولی دلم به یک خبر خوب گرم بود. از مسجد که آمدم بیرون، گوشی‌ام زنگ خورد. صدای مامان بود، با همان مهربانی همیشگی: «رضا، کجایی پسرم؟ زود بیا خونه، وسایلت رو جمع کردم. مگه نمی‌خوای عصر راه بیفتی کربلا؟»
قلبم از خوشحالی لرزید. انگار گرمای مرداد اذیتم نمی‌کرد. فقط دویدم سمت خانه، با یک دنیا امید و شوق برای پیاده‌روی اربعین.