پاییز پارسال بود که برای یک همایش ادبی به شیراز سفر کردم. هواپیما ظهر فرود آمد و تا شروع جلسه چند ساعتی وقت داشتم. تصمیم گرفتم سری به حافظیه بزنم و بعد به سعدیه بروم. از حافظیه که بیرون آمدم، دنبال تاکسی بودم. یک پراید کهنه آبیرنگ با صدایی شبیه تراکتور جلوی پایم ترمز کرد. راننده، مرد میانسالی با موهای جوگندمی و چهرهای آفتابسوخته بود که لهجه شیرین شیرازیاش از همان اول توجهم را جلب کرد.
گفتم: «آقا، سعدیه میری؟»
نگاهی به من انداخت و گفت: «آره عامو، ولی ترافیک سنگینهها! پیاده بری انگار زودتر میرسی.»
خندیدم و گفتم: «اشکال نداره، سوار میشم.»
ماشین راه افتاد و هنوز چند متر نرفته بود که راننده گفت: «تو حافظیه بودی، نه؟»
گفتم: «آره، تازه از اونجا میام.»
با لحنی مطمئن گفت: «دیگه سعدیه نرو! عین همون قبریه که توی حافظیه دیدی!»
تعجب کردم و گفتم: «خب هر کدوم حالوهوای خاص خودشونو دارن.»
چشمش را ریز کرد و گفت: «نه بابا! حافظ که اصلاً به درد نمیخوره. فقط سعدی!»
من که به هر دو شاعر ارادت داشتم، کمی دلخور شدم و گفتم: «این چه حرفیه؟ این دو تا از ستونهای ادبیات فارسیان!»
با جدیت گفت: «اشتباه نکن! این حافظ خیلیا رو بدبخت کرده!»
دهانم از تعجب باز ماند. پرسیدم: «چطور؟»
آهی کشید و گفت: «همش تقصیر فالای بیخودشه! زندگی منو به باد داد!»
کنجکاو شدم و پرسیدم: «مگه چی شده؟»
شروع کرد به تعریف: «وقتی جوون بودم، خواستم زن بگیرم. فال گرفتم، حافظ گفت: «خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟...» فکر کردیم عجب فال قشنگی! رفتیم دختره رو گرفتیم. حالا بیا و ببین، چه زندگیای برامون ساخت! یه روز خوش ندیدیم.»
با خنده گفتم: «خب، شاید فال رو بد تعبیر کردید!»
ادامه داد: «نه عامو! فقط این نبود. سر کارم فال گرفتم. گفت: «بگشا پسته خندان و شکرریزی کن...» فکر کردیم یعنی باید برم کارمند بشم. کار و بار خودمونو ول کردم، ۲۵ سال دویدم، آخرش یه حقوق بخور و نمیر!» سرم را خاراندم و گفتم: «خب، اینم یه تجربهست دیگه.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «تجربه؟ تازه وقتی خواستیم برای دخترمون خواستگار بیاد، باز فال گرفتیم. گفت: «گل در بر و میدر کف و معشوق به کام است...» فکر کردیم یعنی این داماد خوبه. عجب دامادی! هنوز یه سال نشده، دخترمونو بدبخت کرد!»
خندیدم و گفتم: «شما انگار با فال حافظ مشکل داری!»
گفت: «مشکل؟ آخریش از همه بدتر! بازنشسته شدم، یه پولی گرفتم. گفتم بذار فال بگیرم ببینم باهاش چی کار کنم. حافظ گفت: «دیدار شد مُیسَّر و بوس و کنار هم...» فکر کردیم یعنی برو توی بورس! کل پولمونو گذاشتیم توی بورس، حالا نه پول موند، نه اعصاب!»
با تعجب گفتم: «حافظ که چیزی از بورس نگفته!»
خندید و گفت: «ما فکر کردیم بوس یعنی بورس! حالا این پراید لکنته رو هم با فال گرفتم. گفت: «اهل نظر معامله با آشنا کنند...» از یکی از فامیل خریدم، این لگن حالا هر روز یه جاییش خرابه!» به سعدیه که رسیدیم، گفتم: «آقا، فکر کنم دیگه وقتشه فال حافظ رو بذاری کنار»
گفت: «دیگه عمراً! حالا چند وقته فال سعدی میگیرم. عجب فالایی! حرف نداره!»
چشمام گرد شد. با خنده گفتم: «یه مدت هم فال خیام بگیر، شاید اون راهنماییت کرد!» ناسزایی زیر لب گفت، گاز داد و رفت. تکیه دادم به دیوار سعدیه و فکر کردم به خودم. منم چند باری با فال حافظ تصمیم گرفتم، ولی خدا رو شکر هیچوقت بوس رو به بورس ربط ندادم!