در دفتر خلوت مدرسه، خانم رضایی، معلم باتجربه کلاس ششم، با عینک به برگههای امتحان علوم خیره شده بود. بعدازظهر بود و صدای شیطنت بچهها از حیاط کمکم محو میشد. ناگهان، در با صدایی نرم باز شد. پسرک لاغری با یونیفرم مچاله و موهای ژولیده، سرش را داخل کرد. «خانم... خانم رضایی؟ میتونم بیام داخل؟» صدای علیاکبر لرزان بود، مثل برگی در باد پاییزی.
خانم رضایی لبخندی زد و عینکش را بالا داد. علیاکبر را شناخت؛ همان دانشآموز خجالتی که همیشه در گوشه کلاس پنهان میشد و با انگشتانش روی میز الگوهای نامرئی میکشید. «البته، علیاکبر جان. بیا بنشین. چی شده که این موقع اومدی دفتر؟»
علیاکبر قدمهای آهسته برداشت و روی صندلی روبهروی میز نشست. کولهاش را محکم بغل کرد «امتحان... امتحان علوم. نمرهام رو دیدید؟»
خانم رضایی از میان انبوه کاغذها، برگه او را بیرون کشید. خطوط قرمز نمره مثل زخمهایی روی آن نقش بسته بود. «آره، عزیزم. ۹ گرفتی. متأسفانه، تو تنها کسی بودی که زیر ۱۰ شده. بقیه کلاس همه قبول شدن.»
صورت علیاکبر از خجالت گل انداخت. سرش را بلند کرد و با چشمانی پر از التماس گفت: «خانم رضایی، لطفاً... میشه یک نمره ارفاق کنید؟ فقط یک نمره! قول میدم دیگه تکرار نشه. درسها رو بیشتر میخونم.»
خانم رضایی سرش را تکان داد، با نگاهی که ترکیبی از سرزنش و مهربانی بود. «ارفاق؟ علیاکبر، این کلمه رو تو کلاس من جایی نداره. من بر اساس جوابهای خودت نمره دادم. تو باید تلاش کنی، نه اینکه انتظار داشته باشی من نمره بدم.» مکث کرد و اضافه کرد: «نگران نباش، من نمیخوام تنبیهت کنم. فقط در امتحان بعدی، بیشتر بخون و نشون بده میتونی.»
علیاکبر پاهایش را به هم فشرد و به لبه صندلی چسبید. صدایش شکست: «اما... مامانم... اگه ببینه ۹ هست، عصبانی میشه. میگه چرا مثل برادرت نیستی؟ چرا تنبل شدی؟ لطفاً، خانم. نمیخوام برم خونه با این نمره.»
سکوت دفتر سنگین شد. خانم رضایی قلم را زمین گذاشت و به دیوار خیره شد. سالها تدریس، به او یاد داده بود که تحقیر شدن بچهها، سم یادگیری است؛ بچهها را میترساند، از کتابها دور میکند.
نگاهی به علیاکبر انداخت. پسر به کفشهایش خیره شده بود. خانم رضایی نفس عمیقی کشید. «صبر کن، علیاکبر. بذار فکر کنم.» چند لحظه گذشت، بعد روبهرویش خم شد. «ببین، این پیشنهادم رو قبول میکنی یا نه؟ من به ورقهات ارفاق نمیدم. اما... میتونم یک نمره قرض بدم.»
علیاکبر با تعجب پلک زد، اشکها را پاک کرد. «قرض؟ یعنی چی، خانم؟»
«یعنی الان نمرهات ۱۰ میشه و قبول میشی. اما در امتحان بعدی، باید دو برابرش رو پس بدی. یعنی دو نمره بیشتر از چیزی که قبلاً میگرفتی، تلاش کنی. این قرضه، نه بخشش. میتونی قول بدی؟»
چشمان علیاکبر برق زد، ترس جایش را به شادی داد و گفت: «چشم، خانم! حتماً. دو نمره پس میدم، قول! ممنونم، شما فرشتهاید!»
خانم رضایی خندید و ورقه را با خط قرمز اصلاح کرد. «برو خونه، اما راز ماست؛ و از فردا، بعد کلاس بیا پیش من. با هم تمرین میکنیم تا قرضت رو پس بدی.»
روزها مثل باد گذشت. علیاکبر دیگر در کلاس پنهان نمیشد. هر شب، زیر لامپ زرد اتاق کوچکشان، کتاب را باز میکرد. مادرش تعجبزده میپرسید: «علیاکبر، چی شده اینقدر درس میخونی؟» «هیچی مامان، فقط... میخوام خوب باشم. برای خودم.»، اما در دل، قرض خانم رضایی را تکرار میکرد: دو نمره.
امتحان بعدی، کلاس مثل میدان جنگ بود. علیاکبر با قلمی محکم نوشت، هر سؤال را مثل معمایی حل کرد. دو هفته بعد، خانم رضایی در دفتر، نمرات را اعلام کرد. چشمانش برق زد وقتی به نمره ۱۷ علیاکبر رسید! علیاکبر را صدا زد. «بیا، قرضگیرنده کوچولو! ببینم، پس دادی؟»
علیاکبر که مطمئن بود ۱۷ گرفته است با لبخندی تا گوشها وارد شد. «بله، خانم! ۱۷ گرفتم. چند نمره بیشتر از آن چیزی که قرض گرفته بودم!»