بیگم نانهای تازه از تنور در آمده را میان پارچه پیچید. چادر بر سر انداخت تا برای همسایهشان که بار شیشه داشت نان ببرد. پا میان کوچه گذاشته بود که پاسبان شهربانی مقابلش قد علم کرد. پاسبان باتومش را روی دست کوبید و گفت: «رضاشاه حجاب رو برای زنها ممنوع کرده! چادرت رو بردار!»
تیره کمر زن به عرق نشست. برداشتن چادر در ذهنش نمیگنجید. از وقت تکلیف تا حالا که مادر یک پسر نوپا بود، هیچ نامحرمی او را بیچادر ندیده بود. پاسبان چشمهای دریدهاش را درشت کرد، دست پیش برد تا گوشه چادر بیگم را توی مشت بگیرد. بیگم شروع کرد به دویدن. او با نیرویی که نمیدانست از کجا جوشیده از دست پاسبان گریخت. خود را به حیاط خانه انداخت. صدای نفسهای پاسبان را از پشت در شنید، ترس خورده و گریان با خود عهد بست: «من دیگه هرگز پام رو از خونه بیرون نمیذارم.»
روزها گذشت، هفته به ماه رسید و ماه به سال و او پای حرفش ماند. بیگم حاضر بود تا ابد در خانه بماند، موهایش رنگ دندانهایش شود، با هیچ کس همکلام نشود، اما خیالش از حفظ حجابش راحت باشد. او هفتسال خانهنشین شد!
پس از هفت سال وقتی که قانون کشف حجاب از بین رفت، زن نفس تازهای کشید، او صلهارحام با دیگران را از سر گرفت و این بار همراه بچههایش برای نماز خواندن به مسجد رفت؛ اما دیگر بیگم سابق نبود. هفت سال ماندن در خانه، هفتسال خلوت کردن با خود و خدا از او زن دیگری ساخته بود. ذکر از دهانش نمیافتاد، زبانش به گفتن هیچ غیبت و دروغی نمیچرخید و پا میان مجلسی که بوی گناه داشت، نمیگذاشت.
زندگی پیش رفت. فصل جوانی به میانسالی رسید. بیگم دخترش را عروس کرد و پسرش را داماد. حسن و همسر در خانه او زندگی خود را آغاز کردند و کمی بعد صدای خنده نوهها خانه را پر کرد.
نهم بهمن سال ۱۳۶۵، بیگم چای تازه دم کرده بود و قرآن میخواند که دیوارهای خانه لرزید. هواپیماهای صدام در عرض چند ثانیه خیابان محتشم کاشان و هشت نقطه دیگر شهر را هدف قرار دادند. چراغ والور افتاد، قوری چای بر زمین ریخت؛ سقف خانه هم!
ساعتی بعد پیکر بیگم مطلوبیزواره، پسرش حسن و عروسش را از زیر آوار و آتش بیرون کشیدند. مستوره دوران رضاخان حالا دیگر میهمان سفره حضرت زهرا (س) شده بود!