دخترم روی اینکه شانه آرام توی موهایش کشیده شود؛ روی اینکه گُلسرش به قول خودش قشنگ باشد؛ روی اینکه تورهای جوراب، مرتب بیفتد روی ساق پایش؛ روی اینکه طرح روی لباسش پاپیون باشد یا عروسک حساس است.
کافی است کمی درگیر کار شوم و کمتر از روزهای عادی دل بدهم به نازهای دخترانه اش؛ یا صبح را ظهر کنیم و دست نکشیده باشم روی موهایش. کافی است توی خرید، عشقش به رنگ صورتی را نادیده بگیرم. آنوقت نگاهِ پر از بغضش را میچرخاند طرفم و زل میزند توی چشمهایم. مردمک چشمش که توی سکوت میرود و میآید میفهمم برایش کم گذاشتهام. باید بگیرمش توی بغلم و سرش را بچسبانم به سینه تا بغضِ توی چشمهایش برود و شادیِ لطیفِ دخترانه بنشیند جایش.
به اینها فکر میکنم و دوباره به چشمهای دخترک غزهایِ توی فیلم نگاه میکنم. نگاه ساکت و بغضدارش دارد میچرخد. یعنی از اینکه به جای دانههای نرم شانه، خاک نشسته روی موهایش بغض کرده؟ یا، چون گُلها و پاپیونهای روی لباسش پشتِ دودههای سیاه قایم شدهاند؟ دارد دنبال آغوش مادر میگردد یا پناهِ پدر؟
نه! خوب که فکر میکنم میبینم اینها برای دنیای ماست. دنیای دختران غزه فرق دارد. رنگها خیلی وقت است توی غزه استتار کردهاند. غذاها دیگر شبیه قبل نیستند.
دخترها به کم بودن آغوش عادت کردهاند. آن هم وقتی مادرانشان یا توی بیمارستان بالای سر مجروحند یا توی صف غذا، البته اگر شهید نشده باشند. این دختران غزهای با چشمهایشان دارند دنیای ما را زیر سؤال میبرند. توی دنیای دختران غزه آرزوها فقط با مقاومت برآورده میشوند و این را خودشان به دنیا فهماندهاند. میدانند کسی نیست که بعد از هر درد سریع توی آغوششان بگیرد و قربانصدقهشان برود. حالا هم حتما توی سکوت با همین پای مجروح و خون روی صورت، با دلی قرص به مقاومتش، رؤیاهایش را میپروراند. رؤیای روزی که توی اتاق خودش، جلوی آینه کِش موی صورتی را ببندد به موهایش و از ته دل بخندد.
روزی که بنشیند پشت میز کلاس، بدون اینکه بترسد از اینکه دیواری خواهد ریخت. رؤیای روزی که دوباره آجر روی آجر، غزه را بسازند. روزی که مادر شود و برای کودکانش توی صلح و آرامش از ایستادگیها بگوید و به آن ببالد.
رؤیای روزی که قطعاً خواهد آمد.
روزی که خدا وعدهاش را داده است.