صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۲ آبان ۱۴۰۴ - ۰۳:۱۲  ، 
شناسه خبر : ۳۸۳۵۵۲
پایگاه بصیرت / مریم علیپور

سرم با شدت هر چه تمام‌تر درد می‌کرد و داشتم به درگاهِ خدا، برای یک ثانیه خواب بدون سر درد التماس می‌کردم. گوشیم زنگ خورد. سلام و احوالپرسی کردیم و از سر دردم گفتم و اونم خیلی راحت از کنارش گذشت. وارد اصل مطلب شد.‌
می‌تونی یه نمایشنامه برای ایام فاطمیه بنویسی؟

دلم خواست بگم ده روزه که سر درد امونم رو بریده و هیچ دارویی افاقه نکرده و دکتر احتمال تومور داده...! دلم خواست بگم وقتی دکتر اینا رو می‌گفت تنهای تنها روی صندلی نشسته بودم و دکتر دلداریم می‌داد که فوقش جراحی می‌کنی و تا آخر عمرت قرص تیروئید و پرولاکتین و فلان و بهمان می‌خوری. خواستم اینا رو بگم و زیر برگه استعلاجی خودم رو امضا کنم، تا بی‌خیالم بشه و بره سراغ یه نویسنده دیگه! اما نتونستم. صحبت حضرت زهرا (س) بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: «باشه ببینم چه می‌کنم.» دستمال سرم رو محکم‌تر بستم و تو تاریکی اتاق زل زدم به سقف ناپیدا. باید می‌خوندم و یاد می‌گرفتم. درد‌های وحشتناک سرم رو بوسیدم و روی طاقچه گذاشتم و شروع کردم به خوندن. نمایشنامه که قرار بود تک قسمتی باشد، سریالی شد و از قبل خلقت کوثر شروع شد تا به آینده رسید...! وقتی به قسمت آخر رسیدم از پا افتادم، حالم بدتر شده بود و دیگر جانی برای نوشتن نداشتم. آن شب با سردرد خوابم برده بود که باز گوشیم زنگ خورد. با دلخوری گفت: «بابا برسون این قسمت شهادت رو!» نفس عمیقی کشیدم و روضه خانم رو گوش دادم و یه دل سیر گریه کردم. خوب که دلم آماده شد نوشتم و رسیدم به محسن مادر! زمان و مکانی وجود نداشت من همون جا بودم تو حیاط خونه زهرا (س)، روی زمین نشسته بودم و همراه اسماء اشک می‌ریختم. یهو دلم حالی به حالی شد. با نفس‌های بریده بریده چشم‌هام رو بستم و گفتم: «میشه منم بخری؟ میشه به حرمت اون لحظه‌ای که دلت شکست منو از زمین بلند کنی و به منم یه بچه بدی؟ یه بچه که سرباز امام زمان بشه؟»

چند روز بعد پاکتِ MRI دستم بود و دکتر با لبخند گفت: «شک داری به حرفای من؟ بفرما اینم جواب متخصص. هیچ توموری توی هیپوفیزت نیست. سردردهات چطوره؟ بهتر شدی؟ به نظرم یه دگزا بزن.»

از مطب دکتر با خوشحالی بیرون اومدم و نفر اول به بابا زنگ زدم که خیلی این روزا نگران بودن و حسابی نذر کرده بودن که چیزی نباشه. خبر خوب رو که دادم غُرغُرهای بابا شروع شد: «این سردردهاتم همش به خاطر اون گوشی لامصبه که از صبح تا شب دستته و هی می‌نویسی. چی شد اون نمایشنامه؟ تموم شد؟ اصلاً چقدر دستمزد گرفتی؟» بقیه حرفاشون رو نشنیدم. مسیر دکتر تا خونه رو اشک ریختم. فاطمیه سال بعد پسرم توی بغلم بود!