مرد برای سؤالی خودش را رساند به امام صادق (ع). پرسید: «مگر علی (ع) در دین خدا قوی و با قدرت نبود؟»
امام فرمود: «آری، قوی بود...»
عرض کرد: «پس چرا بر اقوام کافر و منافق مسلط شد؛ اما آنها را از میان نبرد؟ چه چیزی مانع شد؟»
حضرت فرمود: «یک آیه از قرآن! که میفرماید: اگر مؤمنان و کفار از هم جدا میشدند، کافرها را عذاب دردناکی میکردیم.»
امام صادق (ع) حرفش را ادامه داد: «خداوند ودیعههای با ایمانی در صلب اقوام کافر و منافق داشت. علی (ع) هرگز پدران را نمیکشت، تا این ودایع ظاهر گردد و همچنین قائم ما اهل بیت ظاهر نمیشود تا این ودایع آشکار شوند.»
خدا میدانست در آینده، گروهی از نسل کفار، به اراده و اختیار خودشان مسلمان میشوند. پس به خاطر آنها پدران را از مجازات سریع معاف کرد.
وقتی دیدم جوانی کانادایی از کابین ماشین بالا رفته و پرچم فلسطینِ مظلوم را دور گردنش گره زده، وقتی دیدم جوانهای بور، زیر همان پرچم جمع شدهاند، وقتی دیدم جفت آسمانخراشهای تورنتو قرار گذاشتهاند شمرده شمرده آیه آلعمران را فریاد بزنند و همه خشمشان را بریزند توی حنجره، وقتی دیدم به همه کافرهای عالَم، حتی کسوکارِ خودشان وعده شکست و حشر به جهنم میدهند، وقتی دیدم نمیتوانند از «اِلی جهنم» بگذرند و پشت سر هم تکرارش میکنند، وقتی دیدم عین نگهبانهای دوزخ، خط و نشان برای کفار میکشند و تحقیرشان میکنند، وقتی دیدم باد مأمور شده به وزیدن تا صدای الله اکبر گفتنشان را بپراکند توی آسمان غرب، وقتی دیدم وحدانیت خدا و رسالت پیغمبرش را اقرار میکنند، چیزی توی گلویم سفت شد و حرفهای امام صادق (ع) از سرم گذشتند. یاد ودیعههای مُسلِم و مؤمن افتادم. یاد «لِیَمِیزَ اللَّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّب» و جدایی صف خوبها و خبیثها. یاد عذاب جهنمی که کافرها را با زور به سمتش هُل میدهند.
یاد ظهور افتادم. یاد سربازهای حضرت که از صلب کافرها و روی سفره کافرها، استخوانهای تَر و تُردشان سفت شد و عبدالله شدند. چم و خم دین را یاد گرفتند که سر بزنگاه قیام کنند.
یادِ عزیز شدن هزاربارهٔ فلسطینیها افتادم. یاد قول خدا، یاد پنج قصص: «ما میخواستیم به آنان که در آن سرزمین به ناتوانی و زبونی گرفته شده بودند، نعمتهای باارزش دهیم و آنان را پیشوایان مردم و وارثان [اموال، ثروتها و سرزمینهای کفار]گردانیم.»