(ماهنامه آمريكا از نگاهي ديگر - 1382/05/20 - شماره 112 - صفحه 72)
بنابر اظهارات بوش، جنگ فعلي اگر استفاده از كلمه جنگ فعلي درست باشد، نوعي تازه از جنگ يا به عبارتي اولين جنگ قرن بيست و يكم قلمداد ميشود. اما از يك جنبه مهم ديگر كه بوش نيز به طور غيرمستقيم به آن اشاره دارد ميتوان اين جنگ را از نوع قديم و حتي شايد آخرين جنگ بيستويكم دانست. حملات تروريستي يك واقعه حيرتانگيز اما آشناست، بنابراين با نگاه به قرني كه ميگذرد شايد بتوان درباره سيل حوادثي كه هماكنون به ما هجوم ميآورد حدسهايي زد. طرح جنگ در قرن بيستم طرحي آشنا و ديرينه است كه سالها قبل يعني پس از جنگ جهاني اول بوجود آمد صدها سال قبل از اين جنگ كشورهاي غربي تسليم عقايد تسليبخش مربوط به خوشبيني تاريخي شدند و به اين موضوع ايمان داشتند كه خرد و نظم دائماً رو به ترقي است و در آينده نيز چنين خواهد بود و تجدد و نوگرائي هم در نظر آنان امري پسنديده بود، حتي جنايات و كشتارهايي كه امپرياليستهاي غربي در نقاط دوردست مرتكب ميشدند بخشي از پيشرفت عظيمتر جهاني تصور ميشد و يا به هر تقديري ناديده فرض ميشد.
اما جنگ جهاني اول چيزي بيش از خرد و نظم را رواج داد و اين جنگ در قلب اروپاي متمدن بوقوع پيوست كه مسألهاي شگفتانگيز بود. سپس چندين جنبش به سرعت ظاهر شد كه بر اين باور استوار بود كه فرضيات خردگرايي آزاد و تجدد دروغي بيش نيست و تجدد در شكل متعارف غربي آن چيزي وحشتناك و انزجارآور است. جنبشهاي ضدآزادي در اروپا و حتي به نسبت كمي در ايالات متحده آغاز شد هر چند كه سالهاي بعد چنين جنبشهايي به جاهاي ديگر و نهايتاً به همه نقاط دوردست فرهنگ اروپايي و اغلب كشورها كشانده شد. اين جنبشها در شكلهاي مختلفي گسترش يافت كه گاهي بعضي از اين جنبشها كاملاً بر ضد جنبشهاي ديگر بود. شورشهاي كمونيستي در روسيه كه به جنگ جهاني اول برميگردد از اولين جنبشها به شمار ميآيد.
سپس جنبشهاي فاشيستهاي ايتاليا، نازيهاي آرمان، جنگ صليبي اسپانيا، به منظور ايجاد حكومتي زير سلطه مسيحيان و غيره بوجود آمدند كه هر كدام از اين جنبشها براساس فرهنگ و اساطير آن كشورها بود. جنبشهاي ضدآزادي راست و چپ به جز در مواردي كه با هم متحد و برادر بودند سرسختترين دشمن هم به شمار ميآمدند. اما با وجود اين اختلافها آنها افكار و عقايدي داشتند كه در جهت واحدي حركت ميكرد. افكار مشترك آنها از اين قرار بود، در دنياي كنوني افراد بايد از جامعهاي سالم و بينقص برخوردار باشند اما سلامت جامعه با هجومهاي وحشيانه از درون كه از حمايت عوامل خارجي در اقصي نقاط جهان برخوردار است: تهديد ميشود كه اينگونه تهاجمات شديد بايد ريشهكن شوند. ريشهكني اين تهاجمات مستلزم درگيريهاي خونين داخلي و كشتارهاي عظيم و جنگي تمام عيار و فاجعهآميز است.
اما سرانجام وقتي تهاجمات داخلي ريشهكن شوند و دشمنان خارجي شكست بخورند افراد ميتوانند از جامعه عاري از عناصر اجنبي بهرهمند شوند، جامعه سالمي كه ديگر دستخوش تزلزل ناشي از تغيير و تحول نميشود. جامعهاي كه داراي ساختاري واحد، منسجم، پايدار و مستحكم است. همه جنبشهاي ضدآزادي قرن بيستم در مسيرهاي خاص خود بيانگر اين افكار بودند. طبقات كارگر، آرياييها (هند و اروپائيها) و مسيحيان افراد خوب جامعه تلقي ميشدند و يهوديان، طبقات متوسط و سوداگر، كولاكس و ماسونها مهاجماني شرير قلمداد ميشدند. جنگهاي خونين داخلي براي ريشهكني اين تهاجمات راهحل نهايي، مبارزه نهايي و يا جنگ صليبي نام گرفت، و بازگشت به گذشتهها و گاهي پرش به سوي آينده تخيلي راهي براي اصلاح جامعه جديد تصور ميشد. حكومت هيتلر، رم جديد، كمونيسم و حكومتهايي با سلطه مسيحيان از جمله اين حكومتها بودند.
اما كارشكنيها و موانعي كه اين جوامع جديد بوجود ميآوردند هميشه يكسان و بد و با وجود افكار و عقايد ثابت و تغييرناپذير هر يك از جنبشهاي ضدآزادي به جنگ منتهي شد. جنگهايي كه در دهههاي پس از جنگ جهاني اول يكي پس از ديگري به وقوع ميپيوستند داراي ويژگيهاي مشتركي بودند. برخي از جنبشهاي ضدآزادي كه كمابيش جنگ را به روش قديمي آغاز كردند، در دستيابي به يك كشور ملي موفق شدند و نازيها در آلمان و كمونيست در روسيه به وجود آمد. بنابراين شايد بتوان جنگهاي قرن بيستم را مانند جنگهاي قرن نوزدهم و حتي هجدهم جنگ كشورها عليه يكديگر و شايد اتحاد كشورها با يكديگر براي جنگ با ديگر كشورها و بلوكها ناميد. جنبشهاي ضد آزادي هرگز با كشورهاي ملي كاملاً همتراز نبوده است.
مسلماً جنگ فرانسه و پروس سال 1870 را ميتوان جنگ ميان كشورهاي ملي به روش قديمي دانست. اما جنگ ميان فرانسه و آلمان در جنگ جهاني دوم به دليل قدرت نازيها در جلب حمايت طرفداران و همفكران از سراسر اروپا كه فرانسه را هم در برميگرفت، دچار مشكل شد و اين يكي از دلايل شكست فرانسه بود. به رغم اينكه تحليلگران ضدكمونيست ناآگاه اين تصور را كه كمونيست سراسر دنيا صرفاً عامل ايجاد مجدد حكومت تزارها است را نوعي دلگرمي ميدانند اما كمونيسم هم از مسائل بينالمللي به شمار ميآيد. مبارزان طرفدار حكومت مسيحيان گرچه خود را مليگرايان ضعيف ميدانستند اما به هر حال توانستند طرفداران و سربازاني از سراسر دنياي لاتين براي خود فراهم آورند. حزب آزاديخواه در اين جنگها كه طرفدار جامعه آزاد و مردمي بودند كاملا به خود اطمينان نداشتند.
حزب ليبرال از درون دچار اختلاف شد. حزب ليبرال اغلب متشكل از مردمي بود كه تصور ميكردند افكار و عقايد ضدليبرالها درباره آزادي شايد صحيح و حتي حق با آنان باشد؛ بنابراين جنگهاي قرن بيستم از نوع عقيدتي بود كه در آن احزاب داراي عقايد دوگانه بودند. جنگ ليبرالها با دشمنان موجب اقتدار آنها ميشد اما جنگ با يكديگر و بازجويي از هم موجب ضعف آنها ميشد. جنگ امروز دقيقاً دنبالهرو طرح جنگ در قرن بيستم است، با اين تفاوت كه امروز حزب ضدليبرال بجاي نازيها، كمونيست، كاتوليك و فاشيست از كشورهاي عربي افراطي و كشورهاي اسلامي بنيادگرا تشكيل شده است. در چند دهه گذشته در كشورهاي عربي و اسلامي جنبشهاي مليگرايانه افراطي مختلفي همچون سوسياليست بعث، ماركسيست، اتحاد عرب و غيره و همچنين جنبشهاي اسلامي – بنيادگرايي اسلامي در شكل سياسي – به وقوع پيوسته است.
اين جنبشها بسيار متنوع بودند بطوريكه گاهي منجر به درگيري احزاب با يكديگر ميشدند كه جنگ شيعههاي ايران عليه رژيم بعث عراق از نمونههاي آن است و مانند هيتلر و استالين تا آخر با هم مبارزه كردند. مسلمانان چنين وانمود ميكردند كه از قرن سيزدهم به سوي زندگي مدرني در حركتند و بعثيها و ماركسيستها تلاش ميكردند كه خود را مدرن و حتي فوق مدرن نشان دهند. اما همه اين جنبشها به شيوه خاص خودشان طرح جنگ قرن بيستم را دنبال ميكردند و در واقع شورشياني ضدليبرال هستند. آنها مسلمانان و اعراب را بهترين مردم دنيا ميشناختند و معتقد بودند كه جامعه آنها از درون مورد تهاجم وحشتناكي قرار گرفته كه بايد ريشهكن شود و اظهار داشتند كه نيروهاي خارجي قدرتمند آنها را مورد حمايت قرار ميدهند.
آنها شمشير را از رو بسته بودند و طرز تفكري فاجعهآميز داشتند و تصور ميكردند كه سرانجام در ايجاد يك جامعه منسجم و تغييرناپذير كه عاري از درگيري و انحراف داخلي است موفق شدند. مدينهاي فاضله و پيروزي خوبان. بوش در تاريخ بيست سپتامبر در سخنراني خود در كنگره آنها را وارثان خودكامه قرن بيستم ناميد كه به نظر من كاملاً حق با بوش بود. اشاره به اين نكته حائز اهميت است كه در اين جنبشهاي متنوع چند ساله انزجار و بيزاري از يهود دوباره تكرار ميشود. بدگماني نازيها نسبت به يهود يك مورد استثنايي بود. اما اگر فقط نازيها را ضديهود فرض كنيم كاملاً در اشتباهيم. استالين كه يك ضدنازي بود در اواخر عمر نقشه قتل عام جمعي يهود را طرحريزي كرد. بدگماني نازيها و استالين دقيقاً به موهومات قديم و بويژه ترسهاي رواني مربوط است.
ترس از اينكه جمعيت اقليت موجود نتواند جامعه متحد و منسجم آينده را بوجود آورد. انزجار كشورهاي عربي افراطي و مسلمان از يهود امروزه شكلي متفاوت به خود گرفته است، با اين تفاوت كه امروزه يهود جامعهاي از آن خود دارد و قدرت درگيريها در آن بيش از حد تصور است. هيچكس در ظلم وارد شده به فلسطينيان ترديدي ندارد. اسرائيل دست به اعمال تروريستي و حتي كشتار جمعي زده است. و درصدد است تا فلسطينيها آريل شارون را كه شناخت او از احساسات و افكار اعراب و مسلمانان صفر است را به رهبري انتخاب كنند و از اين طريق ميخواهند سيطره خود را حفظ كنند. با همه اين احوال چنين امري چگونه امكانپذير است؟ حال آنكه پس از 120 اختلاف بين اعراب و رژيم صهيونيستي و حكومت 50 ساله يهود، خصومت اعراب به اسرائيليها كماكان به قوت خود باقي است.
مرزهاي اسرائيل گاهي گسترده و گاهي كوچك و محدود ميشود، رهبران بعضي مواقع جنگطلب و مغرور و گاهي صلحطلب و ملايم ميشوند، درگيريهاي كرانه باختري گاهي حل و فصل ميشود و گاهي نميشود، گاهي طرحهاي سود مشترك و چندجانبه مطرح ميشود و گاهي چنين نيست. در سال 1980 يعني قبل از مهاجرت روسها بيشتر جمعيت يهودي اسرائيل بجاي اينكه از اروپائيها تشكيل شده باشد متشكل از افرادي بود كه از سرزمين اعراب به اسرائيل فرار كرده بودند. پس با وجود ابهام در اصالت اسرائيل او نميتواند ادعا كند كه كشور او جهان سوم است. در اين صورت چرا اسرائيل مورد پذيرش بوده و هست؟ اين به آن دليل است كه خصومت اسرائيل در خصوص زمينهاي مورد مناقشه است اما غالب آن به اوهام و ترسهاي بياساس مربوط ميشود كه به نازيها در گذشته برميگردد.
جنبشي ديگر از خصومت با اسرائيل برگرفته از افكاري است كه براساس آن جامعه اعراب و كشورهاي اسلامي با تهاجمات شريرانهاي به تباهي كشانده ميشود كه بايد ريشهكن شود. اما آيا خصومتها مانند انواع خصومتهاي مغرضانه و جهتدار ضدصهيونيستي خاورميانه است. ناسزاگوئيهاي روحانيون، اظهارات اخير رئيسجمهور سوريه، عراق و ديگر كشورها، مصاحبهها با افرادي كه در مطبوعات و راديو پخش شد همگي نشانگر خصومت با اسرائيل است. امروزه حتي روزنامههاي جهان اسلام مملو از مسائلي است كه ادعا ميكند مركز تجارت جهاني با توطئههاي يهوديان مورد حمله قرار گرفته است. بنابراين دنياي اسلام و عرب تا حد كمي به دليل مسائل واقعي اما تا حد زيادي به دليل مسائلي كه اوهامي بيش نيست به اسرائيل خصومت ميورزد. هيچكس ترديدي ندارد كه انزجار از آمريكا تا حدي به دليل خصومتهاي بسياري است كه آمريكا به جهان اسلام ميورزد. اما اين تا چه حدي است؟
عداوت جهان اسلام با آمريكا به دليل حمايت آمريكا از اسرائيل است. از سوي ديگر تلاش هشت ساله كلينتون براي كمك به حل مناقشات فلسطينيها از انزجار مسلمانان نسبت به آمريكائيها نكاسته است. اتفاقنظر بر اين است كه انزجار از آمريكا به دليل جنگ ده ساله آمريكا با صدام حسين است و شايد اين يكي از دلايلي باشد كه بدون حمله نظامي از سوي آمريكا ديكتاتوري صدام حسين كه 200 هزار كرد شمال عراق را قتل عام كرد همچنان ادامه يابد. اگرچه آمريكا دائماً با عراق در جنگ نبوده است اما مخالفت با آمريكا همچنان در حال افزايش است. آمريكا به دليل حمايت از حكومتهاي استبدادي چون عربستان سعودي مورد نفرت است. حتي با فروپاشي عربستان سعودي شايد حاكم مستبد ديگري به قدرت برسد كه ضربه بيشتري به جهان اسلام وارد كند. و شايد همانطور كه بدون توجه به مقاصد ما گفته شده اين انزجار از آمريكا به سالهاي قبل يعني زمان جنگهاي مرگبار صليبي قرون وسطي برميگردد كه آمريكا حمله مسيحيت به جهان اسلام را تداوم بخشيده است.
اين انزجار تنها از منظر وهم و خيالات معقول و طبيعي است. در بالكان در سال 1990 زمانيكه مليگرايان صرب به جمعيت مسيحيان قرون وسطي متوسل شدند و به كشتار و اخراج مسلمانان كوزوو دست زدند آمريكا به طرفداري از مسلمانان وارد جنگ شد. اما به نظر ميرسد كه اين طرفداري در بهبود وجهه آمريكا در نظر مسلمانان جهان تأثيري نداشته است. شايد گناه واقعي آمريكائيها، آمريكايي بودن آنها و نيز گسترش پويايي فرهنگ آزاديخواهي است. گناه آمريكا اين است كه ثابت كرده جوامع ليبرال ميتوانند توسعه يابند اما جوامع ضدليبرال توانايي اين توسعه را ندارد و اين خشم جوامع ضدليبرال را برانگيخته است. در اين مورد آمريكا شبيه اسرائيل است فقط 50 بار بزرگتر، قدرتمندتر و ثروتمندتر از اسرائيل است.
ايالات متحده آمريكا بايد در خاورميانه و در ساير نقاط جهان محتاطانه عمل كند اما چنين احتياطهايي مانع از خصومتهاي ضدآمريكايي نميشود. اما در واقع براي مليگرايان افراطي و جنبشهاي اسلامي اين مسأله تازهاي نيست. جنبشهايي از اين قبيل از واقعيتهاي دنياي مدرن است و در واقع باز تاب جنجالهاي بوجود آمده از ترقي ليبرالهاست و بيانگر حقايقي است كه در رابطه با درگيريهايي كه بطور ناگهاني با آن مواجه ميشويم. يكي از اين حقايق مسأله تاكتيكهاي تروريستي است. در اواسط دهه 1960 هنگامي كه گروههاي مختلفي از ميان ساف، جنگهاي ويرانگر خود عليه اسرائيل را آغاز كردند، كلمه تروريسم گوياي فعاليتهاي نظامي چريكي عليه نظاميان اسرائيلي بود.
اما ترورها افزايش يافتند و در سالهاي اخير شيوه تروريستي در ميان فلسطينيان عمدتاً شامل حمله به گروهي از شهروندان است كه شمار زياد و ضعف آنها از دلايلي است كه تروريستها آنها را انتخاب ميكنند. در فرانسه و آرژانتين طي سالهاي 1980 و 1990 اعراب و مسلمانان تروريست مليگرا در مكانهاي پرجمعيت كه متشكل از مردم عادي يهود بود بمب كار ميگذاشتند. اين اقدامات خشن كه معمولاً عليه اهداف آمريكاييهاست عمدتاً مسيري را دنبال ميكند كه اهداف نظامي را مورد حمله قرار ميدهد. از اين اقدامات ميتوان حمله كاميون بمبگذاري شده به نيروهاي آمريكايي طرفدار گروهي از لبنانيان در سال 1982 در لبنان، حمله به مقر نظامي آمريكا در عربستان سعودي در سال 1995 و حمله به زير دريايي يواساسكول در آبهاي يمن در سال گذشته را نام برد.
همچنين حمله به عاملان دولتي كه مسلماً منجر به كشته شدن شهروندان ميشد، به عنوان مثال حمله به دو سفارت آمريكايي در آفريقاي شرقي كه شمار زيادي از مردم به ويژه آفريقائيها كشته شدند. اما انفجار مركز تجارت جهاني در سال 1993 در كنار نقشههاي ناكام آنها در انفجار تونلها و متروهاي نيويورك و كارگذاري بمب در شهر مركزي مانهاتان مسير حملات تروريستي آنها را نشان داده است. عدهاي از افراد معتقدند كه چون برجهاي مركز تجارت جهاني نماد قدرت آمريكاست براي دومين بار در مورد حملات تروريستي قرار گرفته است. شايد اين استدلال درستي باشد بنابراين امكان حمله به مكانهاي بزرگتر و مشهورتري همچون مجسمه آزادي وجود دارد. اما چه تعداد افراد در طي حمله به مجسمه آزادي كشته ميشوند؟ شايد فقط چند صد توريست و كارگر جان خود را از دست دهند. اما مركز تجارت جهاني بزرگترين مركز توجه مردم عادي در سراسر آمريكاست.
بنابراين مسلمانان تروريست مخالف آمريكا قصد حمله به اين گونه مكانها و با اين مقياس از كشتهشدگان را دارد. حتي حملات تروريستي فلسطينيان عليه اسرائيل نيز از اين گونه بوده است. حال جاي اين پرسش است كه آيا در اين قبيل حملات تروريستي انگيزه كشتار جمعي وجود دارد؟ برخي شايد بگويند كه كشتار چندين هزار نفر از مردم آمريكا هيچگاه با كشتارهاي ديگر قابل مقايسه نيست (همچون قتل عام مردم كرد عراق كه در اين كشتار صدام از گاز شيميايي استفاده كرد.) حال شايد هر كسي به صداقت اين تصور را بكند كه اگر تروريستهاي ضدآمريكايي به بمبهاي اتمي دست يابند بلافاصله از آن استفاده خواهند كرد و شايد تا بحال نيز نقشه چنين كاري را در سر پرورانده باشند.
استفاده از كلمه كشتار جمعي شايد اغراقآميز باشد اما چنين نيست. بلكه اين حملات شبيه حملات هيتلر و ساير گروههايي از اين قبيل است كه انگيزهها و تكنيكهاي شخصي آنها جداي از افكار استبدادي گذشتهگان نيست. درماندگي مادي آنها را به سوي اين حملات سوق نميدهد بلكه نوعي آرمانگرايي و حتي شايد دينداري در اين ميان مطرح باشد. تروريستهاي آمريكا افرادي تحصيلكرده در دانشگاههاي آمريكا و عاملان و فارغالتحصيلان دانشكده خلباني بودند. رهبر آنها مردي ميلياردر به نام اسامهبنلادن است. پس آنها افراد ضعيف و بيچارهاي نيستند و حتي از نيروي ايمان و اعتقادات خود هم بهرهمند هستند، پس طبق گفتههاي بوش در كنگره حملات تروريستي همچنان ادامه دارد. حال اگر تروريستها با اين شيوه مضحكشان آرمانگرا هستند، پس ما را چه بايد نام نهاد؟ بايد گفت ما به بدترين شكل ممكن سادهانديش هستيم و اين در مورد آنچه ما درباره تداركات امنيتي و اطلاعاتي يافتهايم كاملاً مسلم است.
حتي هم اكنون مجلس سنا بجاي پيشنهاد گارد جديد امنيتي 10000 نفره طرح موشكهاي دفاعي دوربرد و كاملاً نامربوط را پيشنهاد داده است. همچنين هدايت گزارشگران و مفسران براي ادامه جستجو براي يافتن راههاي احتمالي كاهش خطر امري ابتدايي و سادهلوحانه است. همچنين شايد در توصيف دشمنان به عنوان تودهاي از مردم كه تعداد آنها به اندازهاي كم است كه مبارزه عليه آنها را نميتوان جنگ نام نهاد، انگيزهاي وجود داشته باشد و تعليم اين مطلب كه دشمنان ما تنها عدهاي تبهكار خياباني هستند چقدر اطمينانبخش و دلگرمكننده است. شايد حداقل در رابطه با حمله تروريستي 11 سپتامبر اينگونه داوري درست باشد اما اينگونه داوري مثل اين است كه بگوييم در حمله تروريستي به پرل هاربر تنها چند درصد خلبان ژاپني دست داشتند.
بعضي افراد بر اين نكته تأكيد دارند كه هيچ يك از كشورهاي ملي خاورميانه يا هر جاي ديگر مسئوليت اينگونه حملات را به عهده نگرفته است. بنابراين گفته ميشود در صورتيكه هيچ كشور ملي در اين حملات نقشي نداشته باشد احتمالا نميتوانيم درباره مسأله مهمي همچون جنگ سخن بگوييم (گويا جنگ تنها بين كشورهاي ملي به وقوع ميپيوندند اما در بسياري از جنگهاي سالهاي اخير كه در واقع جنگهاي مدني هستند تنها يكي از طرفين درگيري داراي كشوري ملي است.) و اين يكي از راههاي تضعيف مسأله جنگ است. به اين معنا كه ما با دشمن قدر و سازمانيافته روبهرو هستيم. گرچه ما از تروريستها آسيبديدهايم. اما نه، ما با دشمنان قدر و سازمانيافته روبهرو هستيم. دشمن ما جناح جنگطلب و افراطي مسلماناني است كه مسلماً شبكهاي گسترده هستند.
روحانيون و تجار از اينگونه جنبشها حمايت ميكنند و توجيهات افراد زيرك مدافع آنان است، آنان از حمايت عمومي برخوردار هستند كه فقط محدود به يك بار و جاي دور افتاده نيست بلكه اين حمايت به اندازه كافي قدرتمند است كه باعث شده كشورها نگرشي مبهم نسبت به اين جنبشها داشته باشند بطوريكه نه تمايلي به حمايت و نه تمايلي براي جلوگيري از اين جنبشها دارند. افراد معدودي كه در حادثه 11 سپتامبر نقش داشتند بايد دستگير يا كشته شوند و اسامه بن لادن بايد دستگير و يا از درخت آويزان شود. در غير اين صورت حملات تروريستي با حمايت عمومي و همچنين حمايت سازمانهاي سياسي و اطلاعاتي همچنان ادامه خواهد داشت. چرا كه اين حملات حتي قبل از ورود بن لادن به صحنه تروريستي وجود داشت و هيچ دليلي دال بر عدم تداوم اين حملات به دليل نبود بن لادن وجود ندارد.
در مورد اين مسأله در ايالات متحده جناحهاي آزاديخواه و چپگراي زيادي وجود دارد اما جناحهاي محافظهكار و راستگراي سادهانديش كه شايد هماكنون بزرگتر و قدرتمندتر شده باشند هم وجود دارد. بايد گفت كه بوش پدر در مورد خطر اعراب تندرو زيركي به خرج نميداد. اگر وي هوشيار و مراقب بود صدام حسين در سال 1990 هيچگاه نميتوانست به كويت حمله كند و يا قادر به حفظ سربازان شكست خورده خود نبود. من متعجبم كه چرا بوش پدر تا اين حد با صدام كنار آمد. شايد اين سهلانگاري او در ارتباط با نفت تگزاس بود و يا شايد بوش پدر در عربستان سعودي دوستان و طرفداران زيادي داشته كه به وي سفارش كردهاند تا مسأله را جدي نگيرد. در هر حال من در مورد اين مسأله نامطمئن هستم. در هر حال در روزهاي اول پس از حادثه 11 سپتامبر به نظر ميرسيد كه بوش پسر درصدد بود كه با ديدي دقيقتر و موشكافانهتر به اين وقايع نگاه كند.
درخواست او براي دستگيري بنلادن زنده يا مرده درخواستي بسيار عجيب بود. ديكچني هم در گفتگو با يك مصاحبهگر تلويزيون اذعان داشت كه دوست دارد سر بن لادن را در يك ديس ببيند، چرا كه دشمنان ما مانند مانوئل نوريگا و كابويهاي راهزن افرادي شريري هستند كه بايد از زين اسب آويزان شوند. سپس بوش در 20 سپتامبر در كنگره سخنراني مهمي ايراد كرد كه اين سخنراني واقعاً تحسينبرانگيز بود. اما اظهارات خودسرانه و بيمقدمه بوش و ديك چني كه عجولانه از دهان آنها بيرون آمد، درك طرز تفكر واقعي دولت بوش را دشوار ميكند. راهحل قطعي براي اين حملات تنها يك راه به نظر ميرسد كه دقيقاً مشابه روش مبارزه با متحدين فاشيست و استالينيست است. اعراب تندرو و جنبشهاي اسلامي نيز به همين شيوه بايد سركوب شوند.
در غير اين صورت آنان بايد به همانند استالينيست قديم كه قدرت آنها به سازمانهاي عادي سياسي از نوع دموكراتيك تنزل يافت به احزابي متمدن و مقبول تبديل شوند. خلاصه اينكه، راهحل قطعي مستلزم تغييرات بسياري در فرهنگ اعراب و جهان اسلام است كه چنين تغييراتي تنها پس از نبردهاي چند ساله و حتي چند دههاي امكانپذير است. همچنين جهت نيل به چنين تغييراتي حملات گسترده نظامي و كماندويي، فشارهاي اقتصادي و سياست يكنواخت و تغييرناپذير نياز است كه بسيج اضطراري و نيرومند آن را هدايت ميكند و يك عمليات ساده و معمولي تحت عنوان رويه سياسي نام نخواهد گرفت بلكه نوعي جنگ قلمداد ميشود. اما براي انجام اقدامات بالا ممنوعيت قانوني قدرت سازمان سيا در نابودي دشمنان مشكل ايجاد ميكند.
به همين دليل نه بيرحمانهترين عملياتهاي مخفيانه و نه عظيمترين عملياتهاي نظامي ما را بطور كامل از شر تروريسم خلاص نميكند. چندين هزار هوادار متعصب احتمالا در زير فشار بيرحمانه اينگونه سركوبگرايي در هم كوبيده ميشوند اما با ميليونها جنبش مواجه هستيم كه قابل تحسين هستند. به عبارتي ما براي دستيابي به نگرشهاي جديد به بعضي اعراب تندرو نيازمنديم اما تعداد آنها بايد به قدر كافي باشد تا ساير جنبشها را تعيف كند و اين شايد شبيه فشار جنگ سرد درازمدت باشد كه كمونيستهاي اروپاي شرقي را براي دستيابي به نگرش جديد از ميان افراد خودشان ترغيب كرد و حتي مخالفان و منتقدان داخلي را تحت فشار قرار داد و مبارزات مداوم و مناقشات سران عراق موجب تضعيف روحيه كمونيستها شد. مبارزات طولاني عليه اعراب افراطي و مسلمانان كه هماكنون آغاز شده از جهتي شبيه جنگ سرد است كه ميتواند جنگ عقايد – آرمانهاي جوامع آزاديخواه در برابر جوامع محدود و بيتغيير، عقايد صريح و بيتكلف عليه حقايق محض، كثرت عقايد عليه اتحاد عقايد و عقايد تجددخواهي عليه عقايد استوار و منجر و عقايد منطقي عليه عقايد خرافي – باشد.
اما بوش در سخنراني خود در كنگره به مسأله افكار و عقايد تاكيد بسياري ورزيد و شنيدن چنين مسائلي از زبان وي درباره اين مسائل بسيار شگفتانگيز بود. او همچنين براي اكثر مسلمانان آمريكايي و اعراب آمريكايي كه از تفكرات افراطي و اسلامي به دور بودند احترام بسياري قائل بود. او عليه تعصبات قومي و مذهبي سخن گفت و از اسلام تمجيد كرد. او با انجام اين كارها به جامعه آمريكا و جهان و حتي دشمنان نشان داد كه ما نژادپرست و متعصب نيستيم. نكته مهم اينكه وي كوشيد تا ثابت كند كه اسلام ميتواند در محيطي آزاد تداوم پيدا كند و دليلي ندارد كه مسلمانان پر شور صرفاً جهت حمايت از هويت مذهبي خود به مسير افراطگرايي انحراف يابند. همچنين بوش جان نگروپونتي را سفير دولتهاي متحده قرار داد كه پونتي در سمت جديد خود گزارشهاي بسيار دال بر تخلف مقامات و تيرگي روابط را دنبال كرد.
اعتبار پونتي در نزد آمريكائيها به دليل تشكيل هيأت مطبوعاتي آمريكاي مركزي در زمان دوره نمايندگي او در هندوراس است. هماكنون در كشورهاي متحده ما به فردي نياز داريم تا كشورهاي جهان را به سوي اتحاد براي قانون و آزادي فرا بخواند. اما بوش سفيري را تعيين كرده كه باعث شده صحبتهاي او درباره آزادي و قانون دروغ به نظر برسد و گويا در نظر مردم بوش شخصي است كه هاليوود را دچار سرگرداني و خطر كرده است. اما هماكنون مشاوران خبره توجه او را به خود جلب كردهاند و يا نويسندگان ماهر سخنرانيهاي قابل توجه به او دادهاند تا وي آنها را ايراد كند واز آن پس بوش بيپرده سخن ميگويد و به مردي متفكر تبديل شده است. احتمالاً ترديد و دودلي دولت بوش بين دو موضع – گاهي اصول اخلاقي و عقلي و گاهي قصههاي كابويي درباره ظلم و بيرحمي – همچنان ادامه داشته باشد. كه اين باعث تأسف ما و جهان است.
برخي از ما كه درباره ضعفها و نقصانهاي كشورمان نگرانيم بايد تصميم بگيريم كه امروزه چگونه رفتار كنيم. البته در موارد مقتضي ما ميتوانيم از دولت انتقاد كنيم. اما آمادگي براي رويارويي با ضعفها و نقصانها، بيان صريح برخي عقايد و آرا و ارتقاء افكار در مورد اينكه جنگ امروز براي چيست و آيا دولت با ما مشورت ميكند، از مهمترين كارهايي است كه ما ميتوانيم انجام دهيم. بايد بگوئيم كه در مبارزه عليه تروريست و جنبشهاي حامي آنها در آينده نزديك ما از امنيت عمومي دفاع ميكنيم كه بايد دغدغه ذهن همه افراد باشد. اما اين مطالب را هم بايد گفت: كه ما ميخواهيم از امنيت ملي در درازمدت دفاع كنيم كه تنها با گسترش و حفظ آزادي و دموكراسي امكانپذير است.
بايد گفت كه حتي روزي بعضي از دشمنان ما يك جامعه آزاد از آن خود ميخواهند در آن روز شايد از دوستان و طرفداران ما به شمار آيند. همچنين بايد اذعان داشت كه اين ما نيستيم كه جنگ را انتخاب ميكنيم بلكه او ما را انتخاب ميكند. و حداكثر كاري كه ميتوان انجام داد اين است كه طبق شرايط به درستي رفتار كنيم. اما نگاه به گذشته اعصاب ما را آرام ميكند. سرانجام روزي فرا خواهد رسيد كه آزادي كه ما امروز از آن بهرهمنديم در كشورهاي عربي و اسلامي نيز مشاهده شود كه در واقع آزادي آنان امنيت را براي ما به ارمغان ميآورد. اظهارات نخستوزير ايتاليا: برلوسكوني، چيبلو! آزاديخواهي كه زمام امور اروپا را به دست ميگيرد. اگر جريان اصلي مربوط به مطبوعات اروپايي را باور داريد، بايد اكنون فكر كنيد كه اتحاديه اروپا از بدترين لحظات خود رنج ميبرد، چرا كه رئيسجمهور فعلي سيلويو برلوسكني، نخستوزير ايتاليا ميباشد.
حدس و گمان ناراحتي اتحاديه اروپا عليالظاهر مبتني بر اين حقيقت است كه برلوسكني به شدت فاسد بوده، در نتيجه به جهت دارا بودن مجلات شخصي فوقالعاده و ايستگاههاي تلويزيوني او را در درگيري منحصر به فرد بر سر منافع قرار داده است. در واقع تنفر آنها از برلوسكني به خاطر فسادش نيست (آيا ميتوانيد تصور كنيد كه ژاك شيراك متاسف از اين فساد است؟) به اين دليل كه هيچ مدرك متقاعدكنندهاي وجود ندارد – اما به اين دليل كه وي چندين بار مدارك را نشان داده است. برلوسكني به همراه ازنار (Aznar) نخستوزير اسپانيا، ائتلاف آمادهاي كه توسط متحدين مخالف آمريكا – فرانسه و آلمان شكست خورده رهبري كرده است و روابطي ويژه با جورج دبليو بوش و توني بلر برقرار نموده است كه ديگر رهبران اروپايي را به حالت حسرت و تعجب واداشته است.
اواخر همينماه، جهت تحكيم روابط دوستانه با بوش و آزادي بيشتر كساني كه خود را تنها نوكران مشروع اروپايي فرض مينمايند به گرادُ فورد و تكزاس سفر خواهد كرد. مطمئناً برلوسكني رسماً فساد مربوط به وقايعي كه گفته ميشود طي 20 روز گذشته اتفاق افتاده است خواهد بود. از وقتي كه دادگاه ايتاليا، بي هيچ نتيجهاي سعي در اثبات گناه برلوسكني داشته و ناكام در به هم زدن فعاليت سياسي وي با انتشار اتهام مانده و به ويژه در عمل بيسابقه چندين سال پيش در آستانه برگزاري اجلاس سران در ايتاليا، اعلام كرد كه برلوسكني هدف تحقيقات جنايي بوده است پارلمان ايتاليا قانون مصونيت براي مقامات دولتي را تصويب كرده است، در نتيجه قضات مجبور نخواهند بود كه پروندههاي خود را به اثبات برسانند. اما لزوم تشكيل پروندهاي وجود نداشت (منظورم اين است كه آيا 20 سال كافي نيست؟ حتي اگر قضات ويژه ما ظرف مدت 8 يا 9 سال ناپديد شوند.) بله، به منظور قدرداني از درگيري بر سر منافع، براي رئيس دولت نادرست و شايد غير مردمي باشد كه كانال تلويزيوني مخصوص به خود داشته باشد. اما شما بايد به قراين موجود نيز توجه كنيد.
پيش از برلوسكني تمام تلويزيون ايتاليا در اختيار دولت بود، يعني تحت كنترل دولت قرار داشت. به اين معني كه هر نخستوزير ايتاليايي تقريباً مثل ديگر سران دولت در جهان قديم، درگيري بر سر منافع مشابه برلوسكني داشته است. من عادت داشتم كه از دوستان ايتاليايي سوال كنم كه آيا فكر ميكنند دولت بايد هر روز اخبار مربوط به خودش را منتشر كند. هركس فكر ميكرد كه اين نظر خوبي نيست. بنابراين بايد بگويم چرا بايد برنامههاي خبري مربوط به خود را پخش كنند؟ برلوسكني حق استفاده انحصاري دولت از تلويزيون را از بين برد و اين اقدام خوبي بود. حداقل گاهي اوقات ايتالياييها گزارش متفاوتي از خبر دريافت ميكردند (فيلمها، برنامههاي ورزشي بهتري كه واقعاً كانالهاي خصوصي را موفق كرده بودند).
و اگر منتقدين وي براي تماشاي كانالهاي او وقت ميگذاشتند ميديدند كه بيشتر برنامههاي رايج – مخصوصاً گفتگوي يكنواخت بعدازظهر براي ساعتها تا آخر ادامه داشت و چهره مردمي را نشان ميداد كه به طور آشكار مخالف برلوسكني بودند. اما حقيقت رقابت تلويزيوني تنوع گستردهاي در تلويزيون ايتاليا، همانطور كه شما انتظار داريد به وجود آورده است، بنابراين تمام كساني كه به آزادي مطبوعات اعتقاد دارند ميبايست به جاي اينكه برلوسكني را مكوم كنند از او قدرداني نمايند. من فكر ميكنم بزرگترين دليل براي حملات تقريباً مورد تأييد بر عليه برلوسكني اين است كه او اغلب شهامت گفتن حقيقت را دارد زماني كه ديگر افراد اتحاديه اروپا خود را در پس فرد معمولي و سنتگرا، پنهان نمودهاند دو نمونه آشكار و بارز وجود دارد. مورد اول مربوط به كنفرانس اروپا كمي پس از 9/11 زماني كه برلوسكني اظهار داشت كه تمدن غرب به طور آشكار برتر از تعبير اسلامي است.
ما داراي آزادي ميباشيم كه آنها نيستند، ما صبور و پرتحمل ميباشيم و آنها نيستند و ما نسبت به آنها خلاقتر و مرفهتر و سازندهتريم. ناگهان زمين و زمان به هم خورد. به عنوان فرد ناشي عصر حجر كنار گذاشته باشد. مورد دوم دو هفته پيش اتفاق افتاد، زماني كه وي به اسرائيل رفت و با انتخاب معمول، تصميم به ملاقات با شارون به جاي عرفات مواجه شد.
و توافقنامه دفاعي با اسرائيليها را به امضا رساند و سپس به خود اجازه شوخي به قيمت حيثيت شيراك داد. برلوسكني حرف خوبي براي گفتن در مورد تروريسم فلسطيني نداشت و اظهار داشت كه شيراك با طرفداري از فلسطينيان فرصت خوبي را براي سكوت از دست داده است. ميتواند به ياد آورده شود كه شيراك از كشورهاي جديد اروپايي به دليل حمايت از دولت آمريكا قبل از عمليات آزادي عراق انتقاد نموده و سعي در تهديد عموم اروپائيان، با اين گفته كه آنها فرصت سكوت را از دست دادهاند، داشته است. خوشبختانه، جورج دبليو بوش دوستان خود به ويژه آنهايي كه مثل برلوسكني معيارها و ارزشهاي خود را تقسيم نمودهاند. به خاطر ميآورد هر دو جنگجويان صريح و پر شور آزادي ميباشند، هر دو آنها كاملاً مذهبي هستند.
هر دو از اهميت ارزشهاي خانواده قدرداني ميكنند و هر دو به طور قابل ملاحظهاي مستقل از فرهگ غالب كه از آرامبخشي شرارت جانبداري ميكند ميباشند. آنها بايد حزب آرامي در تكزاس داشته باشند. من فقط يك سوال در مورد آن دارم. آيا ميتواند آشپزخانه آمريكايي و شراب ايتاليايي يا غذاي ايتاليايي و شراب آمريكايي باشد؟ پرسشهايي وجود دارند كه ذهن ديپلماتها را به زير سوال ميبرند.
ش.د820362ف