مقدمه
اهميت بررسي مقوله قدرت در عصر جهاني شدن، از آن جايي ناشي ميشود كه در بطن بسياري از پديدههاي سياسي و اجتماعي با اين مقوله مواجه ميشويم. نظريه سياسي در شكل سنتي خود مقوله قدرت را در داخل مرزهاي سرزميني دولت ـ ملت مورد مطالعه قرار ميدهد. اما با نفوذپذيرتر شدن مرزها طي دهههاي گذشته، مرز ميان مسائل سياسي و بينالمللي نيز دچار تحول شده است. چنين تحولي لزوم بازنگري در شيوه اعمال، كسب و توزيع قدرت را در سطوح مختلف يادآور ميشود. از اين منظر ميتوان گفت كه جهاني شدن همراه است با نوعي شبكه قدرت فراملي. چنين شبكهاي بسياري از مسائل داخلي كشورها و از جمله هويت ملي را تحت تأثير قرار ميدهد و در نتيجه سطح جديدي به نام سطح فراملي را وارد مقولهاي همچون هويت و خشونت ميكند. پس ميتوان گفت كه به واسطه جهاني شدن بسياري از پديدههايي كه قبلاً ابعاد ملي و فروملي داشتند، صاحب بعد جديدي به نام بعد فراملي شدهاند.
قدرت در ذات خود با مقاومت همراه است و در عصر جهاني شدن نيز مقاومت همچنان وجود دارد. تصور1 بازيگران از جهاني شدن را ميتوان اصليترين عامل شكلگيري مقاومت دانست. تجربه دو دهه گذشته گوياي اين واقعيت است كه مقاومت مزبور اغلب در حوزه فرهنگ و با استفاده از ابزارهاي ناشي از خود جهاني شدن صورت ميگيرد. يكي از اصليترين عوامل شكلگيري اين مقاومت عبارت است از تهديدات هويتي و ارزشي. جهاني شدن لايههاي مختلف هويت ملي را، كه پيشتر به واسطه مديريت دولت بر شبكه قدرت ملي ايجاد نوعي امنيت و نظم اجتماعي ميكردند، با تهديدات جدي مواجه كرده است. نتيجه چنين تهديدي تحول در ارتباط ميان هويت فردي و فرهنگي با هويت ملي است. چه بسا خود دولت ـ ملتها هم در مقابل اين روند اقدام به سازماندهي مقاومت در بعد ملي كنند. زيرا تهديد هويت ملي به نوعي تهديد منابع قدرت دولت محسوب ميشود. اين تهديد را در بارزترين شكل خود ميتوان در حالت گذاري مشاهده كرد كه جهاني شدن بر هويتها تحميل ميكند.
ويژگي مشترك جهاني شدن و خشونت اين است كه هر دو غالباً در وضعيت گذار رخ ميدهند. پيش از گسترش روند جهاني شدن، خشونت در بستر فرهنگهاي خاص رشد ميكرد و ظهور مييافت. اما امروزه اين امكان به وجود آمده است كه بسترهاي مختلف فرهنگي همديگر را تحت تأثير قرار دهند و زمينههاي رشد خشونت و نيز خشونت سياسي را تقويت كنند. تهديدات هويتي و ارزشي يكي از منابع اصلي خشونت در عصر جهاني شدن است كه زمينه رشد بنيادگرايي مذهبي و تروريسم سياسي را فراهم ميكند. امروزه اين واقعيت پذيرفته شده كه تروريستها مشكل رواني ندارند بلكه براي رسيدن به اهداف خاصي از افراطيترين شكل خشونت سياسي يعني تروريسم استفاده ميكنند. در نتيجه ميتوان گفت كه در عصر جهاني شدن شكل جديدي از خشونت در حال ظهور است كه با معيارهاي عقلانيت جهان مدرن قابل تفسير و توجيه نيست. در اين شكل جديد است كه حتي دولت عليه شهروندان خود وارد عمل ميشود و در مورد آنها خشونت سياسي اعمال ميكند. از آنجايي كه هويت داراي لايههاي مختلف در سطوح متفاوت است، لذا مقاومتهاي هويتي نيز كه در شكل خشونت سياسي ظاهر ميشوند داراي سطوح و لايههاي مختلف هستند.
NGOها از طريق ايجاد تحول در رابطه ميان قدرت و هويت در عصر جهاني شدن باعث ميشوند تا مقاومتهاي هويتي در شكل خشونت سياسي ظاهر نشوند. سازمانهاي غير دولتي در فرايند تغيير توزيع قدرت ناشي از جهاني شدن، گروههاي اجتماعي و افراد حاشيهنشين شده را به ابزارهاي جديدي مسلح ميكنند كه از حاشيهنشين شدن كامل آنها جلوگيري ميكند. همچنين NGOها به عنوان اصليترين بازيگراني كه توزيع قدرت را در عصر جهاني شدن متكثر ميكنند، باعث ميشوند تا هزينه مشاركت براي گروههاي مختلف اجتماعي پايين آمده و زمينههاي شكلگيري گفتمانهاي خشونتپرور و خشونتزا تضعيف شود. هر چه گروههاي اجتماعي بيشتر به قدرت دسترسي داشته باشند، كمتر از خشونت سياسي به عنوان شكلي از مقاومت استفاده ميكنند.
1- جهاني شدن و شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت
نظام سرمايهداري و فناوري دو عامل اساسي تغيير در جهان مدرن محسوب ميشوند. گسترش چشمگير نظام سرمايهداري و پيشرفتهاي فناوريك همراه آن در نيمه دوم قرن بيستم، باعث شدند تا چهره نظام بينالملل و جوامع دچار تغييرات اساسي شوند. تحولاتي كه در اواسط دهه 1970 اتفاق افتاد به اين تغييرات ابعاد تازهاي بخشيد. شكي نيست كه پايان جنگ سرد نقطه عطفي در گسترش جهاني اين تغييرات بود. تغييراتي كه ذيل عنوان جهاني شدن مورد بررسي قرار گرفتهاند. از آن جايي كه قدرت همواره عنصري اساسي در تغييرات اجتماعي و نظام بينالملل بوده است، لذا شكافتن مفهوم قدرت و شيوه اعمال آن در عصر جهاني شدن نيز حائز اهميت ويژهاي است. زيرا يكي از ابعاد مهم چنين روندي تغيير توزيع قدرت در سطوح و ابعاد مختلف است.
مدل شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت2 (TRRN) چهار مفهوم اساسي را در خود نهفته دارد. اين مفاهيم را ميتوان براي توصيف جهاني شدن و تحولات همراه آن به كار برد. واژه شبكه تأكيدي است بر ديدگاه تكثرگرايانه نسبت به مقوله قدرت در عصر جهاني شدن، يعني قدرت ديگر در انحصار يك بازيگر نيست. انواع بازيگران انواع قدرت را اعمال ميكنند. اگرچه در شبكه مزبور يكي از مدارها ميتواند جريان قدرت بيشتري را به خود اختصاص دهد اما اين به معناي قطع جريان قدرت در مدار ديگر نيست. اما فراملي بودن چنين شبكه قدرتي ويژگيهاي خاصي به آن ميدهد. قدرت در سطح ملي معطوف به ايجاد نظم اجتماعي است و براي نيل به چنين هدفي نيازمند كسب مشروعيت ميباشد، حال آن كه در سطح فراملي قدرت نه الزاماً معطوف به يك نظم است و نه كسب مشروعيت. بازيگران به نسبت قدرتي كه كسب ميكنند رفتار خود را شكل ميدهند. اما حتي چنين قدرتي نيز مطلق نيست، زيرا اگر يك گروه يا يك فرد در جامعه داراي قدرت مطلق باشد اين بدان معناست كه گروه ديگر از خود هويتي ندارد. از طرف ديگر براي اين كه گروههاي زيردست بتوانند در مقابل هويت غالب قد علم كنند بايد نقطه اتكايي باشد كه بتوانند خود را پيرامون آن سازماندهي كنند.(1) از اين جاست كه لزوم توجه به مقوله مقاومت آشكار ميشود. بنابراين با توجه به خصوصيات روند جهاني شدن ميتوان گفت كه مقاومت نيز همانند قدرت جزء جداييناپذير اين روند است.
در ادبيات جهاني شدن مقاومت با عبارات مختلفي نظير محلي شدن، جهاني شدن از پايين، واگرايي، جامعه مدني جهاني و نظاير اينها توصيف ميشود. از طرف ديگر نسبت به هستيشناسي ناشي از جهاني شدن دو ديدگاه مختلف وجود دارد، عدهاي معتقدند كه مقاومتها سرانجام مستحيل شده و از بين خواهند رفت، ولي عده ديگري مقاومت را جزء جدانشدني قدرت ميدانند. با پذيرفتن هستيشناسي دوم است كه ميتوانيم خود را از دام يك نگرش غايتانگارانه نسبت به جهاني شدن برهانيم، نگرشي كه فرض ميكند نظم حاصل از اعمال قدرت فراملي در نهايت غالب خواهد شد و لذا تعارضات كنوني نيز در اين راستا قابل توجيه است. جهاني شدن صرفاً انتقال قدرت از منافع عمومي به خصوصي نيست بلكه فرايندي به مراتب عميقتر و پيچيدهتر در جريان است كه مطابق آن مردم احساس ميكنند به واسطه عملكرد نيروهاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي كه در خدمت منافع بخش كوچكي از مردم هستند، موقعيت آنها در حال متزلزل شدن است. اين نيروها به شكلي بيسابقه نابرابري و ناامني را هم در داخل جوامع و هم در ميان آنها تشديد ميكنند.(2)
مقاومت سوژهمحور ريشه در تصور بازيگران مختلف از روند جهاني شدن يا شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت دارد. اين تصور در تعيين شكل مقاومت نقشي اساسي دارد. به همين دليل از يك منظر تكوينگرايانه3 رفتار بازيگران مختلف تكويندهنده روند جهاني شدن است. پيچيدگي ناشي از اين روند همراه با عدم قطعيتي كه ذاتي اين پيچيدگي است، تصور بازيگران را تحت تأثير قرار ميدهد. به طوري كه نميتوان با مفروض سوژه عقلانيت محور مسأله مقاومت را تشريح كرد. انتخابهاي افراد ديگر حول «اراده آزاد» انساني معنا پيدا نميكند، زيرا عدم قطعيت مانع از رسيدن به يك شناخت قطعي ميشود. عدم قطعيت معناي جهاني شدن را مبهم و دوپهلو ميكند. به طوري كه به ندرت ميتوان مرزي براي جهاني و محلي تعريف كرد. از همين رو جاي تعجب ندارد كه هر چيز غير جهاني بايد خود را در همنشيني با جهاني، به عنوان دگر آن بسيج كند.(3)
شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت از طريق متحول كردن فضا ـ زمان و نيز معناي سياست، تصور افراد را از جهاني شدن شكل ميدهد و در اين فرايند عدم قطعيت نقش به سزايي دارد. افول زمان خطي زيستشناختي و غلبه فناوري بر مانعي به نام زمان، باعث آن چيزي شده است كه ميتوان آن را گم شدن جهت در شناخت آدمي دانست. فضاي عدم قطعيت ناشي از اين گمشدگي جهت، در عين حال كه زمينه را براي سلطه بر بازيگران فراهم ميكند، در عين حال نيز امكان مقاومت را در خلأ ناشي از نبود قطعيت افزايش ميدهد. انتقال قدرت از فضا و سرزمين به زمان يا به تعبيري سرزمينزدايي، موجب تضعيف موقعيت برخي از بازيگران و تقويت وضعيت عدهاي ديگر شده است. ظهور و گسترش فضاي سيبرنيتيكي به عنوان يكي از آثار چنين تحولي باعث رشد طبقه، بوروكراسي، كنترل و هويت مجازي شده است: در عين حال نيز مقاومت در برابر چنين روندي به صورت آگاهي پيدا كردن دوباره نسبت به فضا ظاهر شده است. آگاهي نسبت به مكان جزئي از وجود آدمي است و بدون آن نميشود چيزي را تصور كرد، اما مكان چيز از قبل موجودي نيست مكان چيزي است كه ما آن را ميسازيم و خود اين، گوياي تاريخي بودن تصور و فهم ما از مكان است. فضا ـ زمان مدرنيته معطوف به يك غايت بود در حالي كه جهاني شدن فاقد چنين غايتي است.(4)
تحول در فضا ـ زمان مجموعههاي فكري4 را هم تحت تأثير قرار ميدهد. بازيگراني كه به زمان جهاني دسترسي دارند، امكانات بيشتري براي تحقق اهداف خود دارند، در حالي كه محرومان از اين زمان هر روز بيش از روز ديگر احساس حاشيهنشين بودن ميكنند. بدينسان ناامني رواني گروه دوم زمينه را براي واكنشهايي خاص مهيا ميكند. فضاي آينده كه در ارتباط با زمان معنا پيدا ميكند، فضاي امكان است. به اين معنا كه عدهاي از بازيگران به امكان و عدهاي ديگر به عدم امكان اعتقاد پيدا ميكنند. از همين رو شايد بتوان اين ادعا را مطرح كرد كه ما در حال حاضر به جاي امپرياليسم فضايي با نوعي امپرياليسم زماني مواجهيم.(5)
انقباض فضا ـ زمان از ديگر نمودهاي تحول در مفهوم فضا ـ زمان است. اين انقباض خود و دگر را در كنار هم مينشاند و بقاي آنها را به يكديگر وابسته ميكند بيآن كه طرفين بخواهند. شهرهاي جهاني شده، هم رهبران تجارت و سرمايه را در خود جاي دادهاند و هم فقراي محلي را. در حالي كه گروه نخست در فضا ـ زمان جهاني به قدرت ميانديشد، گروه دوم در فضا ـ زمان محلي بقاي خود را در گرو مقاومت ميبيند. فراملي بودن و سياليت فوقالعاده سرمايه باعث ايجاد نوعي حس بيقدرتي در ميان بازيگران محلي ميشود، به طوري كه برخيها فكر ميكنند حتي مقاومت هم بيهوده است.(6) نزديك شدن فوقالعاده سرزمينهاي دور به يكديگر بر اثر ظهور شبكههاي الكترونيكي، امكان مقايسه را بيش از پيش تقويت كرده است. افزون بر اين هويتهاي مختلف نيز به يكديگر نزديك شدهاند و تعاملات ميان آنها در اشكال مختلف گسترش پيدا كرده است. از طرف ديگر در اين تعاملات عدهاي از بازيگران به دنبال هويت برتر و قدرت بيشتر هستند و همين موجب تنش در ميان بازيگران مختلف ميشود. در اين ميان تهديدات هويتي و ارزشي جايگاه خاصي در اين تنش يا به تعبيري قدرت ـ مقاومت دارند.
تحول در مفهوم امر سياسي از ديگر نتايج گسترش شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت است. سياست ديگر در چهارچوب مرزهاي ملي كه تحت حاكميت دولت است تعريف نميشود. افول مرزهاي سرزميني و افزايش مبادلات سياسي و اجتماعي و فرهنگي در فراسوي مرزها، مفاهيمي را كه سياست سنتي حول آنها شكل گرفته بود، دچار تغيير كرده است. اهميت روزافزون مسائلي چون حقوق بشر، دموكراسي و محيط زيست كه جنبهاي فراملي پيدا كردهاند، باعث شده است تا تصميمگيري دولتها در سطح ملي تحت تأثير قرار گيرد. از طرف ديگر در سياست جهاني شده نيز يك معناي غالب از سياست وجود ندارد. مسائل سياسي هر دولت و نيز ملت بر حسب نوع ارتباط محلي با جهاني متفاوت است. در حالي كه برخي سياست را ذيل مفهوم مقاومت و مفاهيم همزاد آن تعريف ميكنند، عدهاي ديگر آن را به زبان اعمال قدرت ميشناسند. لذا ميتوان گفت كه جهاني شدن در حال بازتعريف سياست است. گروههاي مختلف ميكوشند سياست و مخصوصاً بعد فضا ـ زماني آن را بازسازي كنند. زيرا چارچوبهاي ذهني مشترك و از جمله پارادايمها در حال تغييراند و مرزها نه تنها به شكل رسمي بلكه به دليل جريانات فرامرزي مهاجرت، اطلاعات، دانش و ديگر محصولات در حال بازتعريفاند.(7)
جهاني شدن، سياست مدرن مبتني بر فضا را نيز تحت تأثير قرار ميدهد. سياست فضايي مدرن كه از طريق تفكيك خودي از ديگري، دروني از بيروني و ملي از فراملي شكل ميگرفت، دچار تحول شده است. بسياري از پديدهها را نميتوان در چارچوبهاي پيشين مورد بررسي قرار داد. نظريههاي روابط بينالملل همواره تأكيد كردهاند كه سياست و نظريه سياسي، مناسب افرادي است كه درون مرزهاي دولت ـ ملت مدرن سرزميني زندگي ميكنند. پيگيري سياست نيز تنها درون اين چارچوب كه در آن اخلاقيات معنا دارد، ممكن است. خارج از اين چارچوب هيچ قيدوبند اخلاقي وجود ندارد و روابط بين دولتها ميان همكاري و آناركي در نوسان است.(8)
مشروعيت و اقتدار نيز كه جزء سياست است درون مرزهاي ملي معنا پيدا ميكند. گسترش شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت مرز ميان سياسي و بينالمللي را دچار افول كرده است، تا حدي كه برخي از ظهور دوران پسا وستفاليايي سخن ميگويند. اين افول مقولات جديدي را وارد عرصه سياست كرده است. مقولاتي همچون هويت، تكثر فرهنگي، قدرت و مشروعيت را ديگر نميتوان با قبول مرزهاي گذشته مورد بررسي قرار داد. هويتيابي افراد ديگر محدود به مرزهاي قومي، قبيلهاي و ملي نيست، چهبسا اين پديده تبعات فراملي نيز به همراه داشته باشد. بنيادگرايي مذهبي نمونه اين چنين پديدهاي است.
در پايان قرن بيستم، مرز به عنوان اصليترين عامل تفكيك و اعمال قدرت دچار تحولات اساسي شده و اين تحولات به سياست معناي جديدي بخشيدهاند. تفكر مرتبط با مرز ريشه در سه عامل دارد:
1- مرزها در زندگي مردم عادي اهميتي اساسي دارند، بودن در يك طرف مرز ميتواند استانداردهاي زندگي، فرصتهاي شغلي، موقعيتهاي اجتماعي و حتي امنيت را تغيير هد.
2- هيچ مرزي طبيعي نيست. حتي طبيعيترين مرزها حاصل صدها سال جنگاند. اگر مردم در دو سوي مرز به دو زبان مختلف سخن ميگويند، اين امر نتيجه سياست دولت است.
3- مرزها را نميتوان به صورت دموكراتيك مشروع جلوه داد.(9)
با تحول در مرزها و نيز فضا ـ زمان، خود مقوله امر سياسي نيز در حال ورود به پارادايم جديدي است. در اين پارادايم است كه ميتوان از مقاومتهاي هويتي بر اثر فشردگي فضا ـ زمان سخن گفت.
2- جهاني شدن و مقاوتهاي هويتمحور
از منظر تكوينگرايي اجتماعي هويت به مثابه روايتي است كه در يك بستر اجتماعي جاري است. چنين روايتي مرز ميان خود و دگر را توليد و بازتوليد ميكند. از همين رو ميتوان گفت كه روايت هويت ملي يكي از عناصر اصلي شكلدهنده دولت ـ ملت و فضاي سياسي مدرن بود. با كمرنگ و كدر شدن مرزها، روايت هويت ملي نيز ابعادي فراملي به خود ميگيرد. شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت، قدرت معطوف به هويت مدرن را كه همراه با هژموني دولت به روايت هويت ملي كمك ميكرد، دچار اختلاف نموده است. امروزه روايت هويت ملي جز در تعامل با نيروهاي فراملي و فروملي تقويت شده به واسطه جهاني شدن ممكن نيست. ورود روايتهاي مختلف هويتي از سطح ملي به فراملي باعث شده است تا روايتهاي منطبق با فضا ـ زمان عصر جهاني شدن، ديگر روايتها را، ولو مخالف ميل آنها باشد، تحت تأثير قرار دهند. از طرف ديگر فشردگي فضا و زمان اين روايتها را در كنار هم قرار داده و لذا امكان مقايسه بين آنها افزايش پيدا كرده است. به طوري كه حتي ميتوان از يك ابر روايت هويتي سخن گفت كه ميكوشد هويتي فراسوي مرزهاي ملي و تعهدات فرهنگي ايجاد كند.
از منظر روانشناسي سياسي فهم پديدههاي پيچيده ريشه در روايتها دارد. به همين دليل است كه از يك پديده تفسيرهاي گوناگوني ارائه ميشود. اين تفسيرها يا روايتهاي مختلف، به سه دليل مهماند. نخست اين كه تصاوير و استعارههاي موجود در يك روايت چيزهايي زياد در مورد فهم افراد و گروهها از جهان اجتماعي و سياسي پيرامون خودشان ارائه ميدهند. دوم اين كه چنين روايتهايي آشكاركننده ترسهاي بنيادي، تهديدات تصوري و اعتراضات منجر به تعارضاند. بالاخره روايتها مهماند چون انواع خاصي از كنشها را تحريم ميكنند.(10) چنين روايتهايي در تكوين هويتهاي فرهنگي نقش بهسزايي دارند. مخصوصاً با افول هژموني دولتها در روايت انحصاري هويت ملي، روايتهاي فروملي از هويت اهميت خاصي پيدا كردهاند. (ظهور دوباره جنبشهاي قومي، مذهبي و ملي را ميتوان ماحصل اين امر دانست). چنين روايتهايي در خلأ شكل نميگيرند و تحولات بينالمللي، منطقهاي و فروملي آنها را تحت تأثير قرار ميدهد. از اين رو ميتوان گفت كه ميان روايتها و هويتها رابطهاي ديالكتيكي وجود دارد.
در جهان غير غربي هويتهاي فرهنگي اهميتي به سزا دارند به طوري كه هويتهاي ملي بسياري از اين كشورها بيش از آن كه مبتني بر هويت ناشي از كار باشد، مبتني بر قوميت، مذهب و يا زبان است. از طرف ديگر حوزه فرهنگ بنا به ماهيت خود، هم گستردهتر از حوزه اقتصاد و سياست است و هم به دليل خصلت نمادين خود پيچيدهتر و مبهمتر از دو حوزه مزبور ميباشد. عضويت فرهنگي با ايجاد بستر قابل فهمي براي انتخاب كردن، از نظر هويت و تعلق داشتن نوعي احساس امنيت به وجود ميآورد كه افراد در مواجهه با پرسشهاي شخصي به آن مراجعه ميكنند.(11) به عبارت ديگر به خاطر ضعف تعلق به دولت ـ ملت، در بسياري از موارد حوزه فرهنگ نقطه مرع اصلي براي حل تعارض ميان هويتهاي مختلف افراد است. اما يكي از جنبههاي اصلي جهاني شدن، جهاني شدن فرهنگ است كه ادعا ميشود در صدد همگوني فرهنگهاي مختلف و ادغام آنها در يك فرهنگ فراملي به نام فرهنگ سرمايهداري ميباشد. چنين امري حوزه فرهنگ را به عنوان اصليترين حوزه معنادهي و امنيتبخشي با تهديد مواجه ميكند. در مقابل چينن تهديدي است كه كنشهاي مقاومتي جمعي شكل ميگيرند. بدين ترتيب تصوري كه منجر به مقاومت در برابر جهاني شدن ميشود، تا حد زيادي ريشه در روايت فرهنگي ساطع شده از شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت دارد. اين مقاومتها مخصوصاً در كشورهاي اسلامي و خاورميانه اهميت بهسزايي دارند.
براي درك اين مقاومتهاي هويتي شايد بهتر باشد كه بعد اگزيستانزياليستي هويت را مورد توجه قرار دهيم كه مطابق آن هويت چيزي است مرتبط با مرگ و علاقه. تكوين هويت وابسته به تكوين علاقه و نيز فهم از مرگ است: علاقه براي شناسايي رسمي، براي شناخته شدن و مشاركت. در هويت نوعي علاقه بنيادي به امنيت، اطمينان خاطر، محافظت شدن و در امان بودن وجود دارد. چنين علاقهاي در بستر فضا ـ زمان شكل ميگيرد و لزوماً هم انتخابي نيست. از طرف ديگر افرادي كه هويت و علايق خود را شكل ميدهند، حتي حاضرند در اين راه بميرند. در سطح ملي، چنين هويتي زمينه را براي كشتن دشمن فراهم ميآورد.(12) از اين بحث ميتوان دو نكته بسيار اساسي را نتيجه گرفت:
1- هويتهاي فرهنگي مستعدترين زمينه را براي مقاومت در برابر جهاني شدن دارند.
2- هويت نه يك مقوله ثابت داراي اصالت و جوهر است و نه از يك ساختار ثابت عقلاني جهانشمول تبعيت ميكند. هويت داستاني است كه روايت ميشود.(13) در توليد و بازتوليد اين روايت است كه هويتهاي گروهي خود را در ارتباط با حوادث جهان پيرامون شكل ميدهند. در انجام اين كار كنشهاي جمعي حائز اهميت خاصي است. كنش جمعي باعث واكنش ديگران ميشود و در نتيجه موضوع مورد نظر خود را تبديل به موضوعي محوري ميكند كه ديگران نيز هويت خود را نسبت با آن موضوع ميسنجند. جنبشهاي جمعي اغلب در صددند ديگران را نيز با خود همراه كنند، چون بسياري از منابع آنها نه از آن خودشان بلكه از آن متحدان بالقوه آنهاست.(14)
3- خشونت به عنوان شكلي از مقاومت
با توجه به آن چه گفته شد ميتوان اين ادعا را مطرح كرد كه يكي از مهمترين اشكال خشونت در عصر جهاني شدن، خشونتي است كه در شكل مقاومت در برابر جهاني شدن ظاهر ميشود. به تعبير ديگر كساني كه از مقاومت در شكل خشونت استفاده ميكنند، جهاني شدن را در هيأت خشونت تصور ميكنند. اين نوع خشونت، بخشي از خشونت سياسي پست مدرن به شمار ميآيد. در شكلگيري تصوري كه منجر به خشونت ميشود، فشردگي فضا ـ زمان و به تبع آن فاصله نقش مهمي دارد، به اين معنا كه عناصر شكلدهنده اين تصور صرفاً محلي نيستند، چهبسا حوادث فراملي و منطقهاي هم به تكوين چنين تصوري كمك كنند. واقعيتي كه منجر به خشونت ميشود، لزوماً واقعيت تجربي و عيني نيست، چنين واقعيتي از دريچه اشكال فرهنگي كه واقعيت را ميسازند تجربه ميشود و از همين جاست كه اهميت اتخاذ رهيافت تكوينگرايي در بررسي خشونت در عصر جهاني شدن آشكار ميشود.
يكي از مشكلات اساسي در تعريف خشونت نمودهاي مختلف آن است. از قتلعام عام افراد بيگناه گرفته، تا شكنجه و محاكمه افراد توسط تروريستها، آزار و اذيت كودكان و زنان، ترور افراد و پاكسازي قومي و نژادي، همه مظاهري از خشونت سياسي محسوب ميشوند.
مسأله ديگر در رابطه با تعريف خشونت تعريف فرهنگي آن است. خشونت هميشه يك واقعيت عيني و تجربي نيست، بلكه يك ساخت فرهنگي در بستر گفتمانهاي عمومي است و عمدتاً با مراجعه به يك موضوع تعريف ميشود. لذا امروزه گفتمانهاي خشونتي را بايد حول خشونت عليه كودكان، زنان، طبيعت و استفاده از فناوري در جنگ در نظر گرفت كه قبلاً وجود نداشتند. بر اثر پوشش رسانهاي، جنگ براي مردماني كه در آن حضور ندارند بيش از هر زمان ديگري تبديل به يك مسأله شناختي شده است.(15) به عبارت سادهتر مسأله اين است كه خشونت چيست؟ و در چه بستر فرهنگي يك اقدام خشونت تلقي ميشود. تقويت مرزهاي تعصب از اصليترين تبعات منفي خشونت سياسي است. چنين خشونتي نه تنها ميان مردم شكاف ايجاد ميكند، بلكه آنها را حول وابستگيهاي نژادي، قومي، مذهبي، زباني و طبقاتي قطبي ميكند. خشونت سياسي مرزهاي موجود در اذهان را تبديل به مرزهاي سرزميني ميكند و حتي اگر با بهترين نيات همراه باشد، مصون از پارادوكس فوكو، يعني تبعات هژمونيك حركت آزاديبخش نيست. بالاخره آن كه مردم بدون وجود يك گفتمان مرتكب خشونت نميشوند.(16)
بسترهاي فرهنگي و نيز بازيگران مختلف به شكلگيري گفتمانهاي خشونت در عصر جهاني شدن ياري ميرسانند. يكي از راههاي تقويت چنين گفتمانهايي سرمايهگذاري روي هويت افراد است. قبلاً چنين كاري اغلب توسط دولتها صورت ميگرفت، اما امروزه منابع هويتيابي متعددي پديد آمدهاند كه لزوماً در كنترل دولت نيستند. جهاني شدن شبكههاي الكترونيكي در گسترش اين منابع نقش بهسزايي دارند چون باعث شدهاند افراد، بسياري از واقعيتهاي اجتماعي پيرامون خود را نه از نزديك بلكه از راه دور لمس كنند. در اينجا رسانهها اشكال فرهنگي جديدي براي مبادله و تجربه واقعيت ايجاد ميكنند و به عبارتي واقعيت را ميسازند. اهميت سوژهمحوري رهيافت تكوينگرايي از آنجايي ناشي ميشود كه نه ذات واقعيت منتقل ميشود (اگر ذاتي باشد) و نه گفتماني كه همراه آن است، آن چه منتقل ميشود موضوع5 است و تصور منجر به مقاومت خشن نيز حول چنين موضوعي شكل ميگيرد.
شايد نتوان از گفتمان بنلادن سخن گفت، ولي القاعده و بنلادن موضوعيت دارند و حتي موجب شكلگيري مقاومت خشونتآميز از جانب غرب شدهاند. از طرف ديگر واقعيتها توسط رسانههاي جهاني شده دستكاري ميشوند و همين زمينه دگرسازي و لذا طرد را فراهم ميكند. بسياري از حوادث كوچك توسط رسانههاي مزبور به مثابه تهديدي عليه تمدني خاص تصوير ميشوند. هيچ معيار منحصر به فردي وجود ندارد كه بگويد كدام شرايط اجتماعي، تهديدزا يا امنيتي است.(17) در بسياري از موارد، اين رسانهها هستند كه حتي مراسم محلي را به عنوان تهديدي عليه امنيت ملي برخي كشورها جلوهگر ميكنند. نتيجه اين اقدامات توليد دگرهاي هويتي و طرد و حاشيهنشين كردن آنها توسط بازيگراني است كه از قدرت بيشتري برخوردارند.
شيوه تصويرسازي از ديگران جداي از چشماندازهاي فردي يا جمعي نيست. چشماندازهايي كه تحت تأثير چارچوبهاي رفتاري، روابط قدرت و انگيزههاي شخصي دچار انحراف شدهاند. در گفتمان دگرساز، پيچيدگيهايي وجود دارد كه ناشي از پيشفرضها، الگوهاي انتظار و هنجارهاي غير صريح است.(18) اين دگرسازي (ولو غير صريح) توسط بازيگراني كه در شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت از قدرت بيشتري برخوردارند، از يك طرف راه گفتوگو و تعامل و بازيگري را ميبندد و از طرف ديگر مقاومت صورت گرفته را بدوي، بيهوده و غير مشروح جلوه ميدهد. در چنين فضاي متناقضنمايي است كه مقاومتهاي شكل گرفته تبديل به خشونتهاي سياسي ميشوند. خشونت سياسي به عنوان افراطيترين شكل خشونت زماني رخ ميدهد كه ارزشهاي مشترك وجود نداشته باشد. تفكيك ميان خود و دگر با كمرنگ كردن و حتي از بين بردن ارزشهاي مشترك زمينه را براي بروز چنين خشونتي فراهم ميكند. ميان كساني كه فقط قدرت اعمال ميكنند و آنهايي كه فقط مقاومت ميكنند، زبان مشتركي براي گفتوگو وجود ندارد. در چنين وضعيتي امكان حل درگيريها از راه گفتوگو منتفي ميشود چون تصور بر اين است كه بازي با حاصل جمع صفر در جريان است، لذا شكلگيري يك گفتمان عدم توافق هم ناممكن است.(19)
حاشيهنشيني ناشي از جهاني شدن نيز از ديگر دلايل بروز خشونت است. اين حاشيهنشيني ابعاد مختلفي را شامل ميشود. از فقر اقتصادي ناشي از ناكارآمدي دولت در پيوستن به اقتصاد جهاني گرفته تا تبديل شدن علائم فرهنگ محلي به ابزارها و تصاويري براي كسب درآمد، خشونتهاي سازماندهي شده عليه اقليت مهاجر در كشورهاي مختلف، تحريم يك ملت به خاطر عملكرد يك دولت، توسل به استانداردهاي دوگانه در برخورد با مسأله حقوق بشر، همه و همه عواملي هستند كه حس حاشيهنشيني را در گروهها و افراد تقويت ميكنند. از طرف ديگر ساختارهاي خاص قدرت و سلطه نسبي در بسترهاي جهاني شده در حاشيهنشين كردن برخي قربانيان جنايت و جذب عدهاي ديگر نقش تعيينكنندهاي دارند(20) و اين امر باعث انتقال فرهنگ خشونت از بستري به بستر ديگر ميشود. اكنون ديگر نميتوان ادعا كرد كه برخي فرهنگها مستعد خشونت هستند. زيرا هر كجا كه حس حاشيهنشيني تقويت شود، امكان مقاومت خشونتآميز از طريق ابزارهاي خود جهاني شدن وجود دارد. از اين منظر خشونت حاشيهنشينان تلاشي است براي بازگشت به متن و شركت در بازي حاصل از جهاني شدن. حاشيهنشينان ميكوشند تكنيكهاي كنترل «دگر» را كه ريشه در روابط خاص دارد تضعيف كرده و يا از بين ببرند، زيرا هويت و به تبع آن مرگ و زندگي آنها در گرو چنين اقدامي است. ممكن است افراد چنين احساسي نداشته باشند، ولي گفتمان و تصور گروهي شكل گرفته پيرامون آنها چنين واقعيتي را براي آنها ميسازد. در نتيجه خشونتها درون روايتها معنا پيدا ميكنند روايتهايي كه لزوماً در صدد كسب قدرت يا سلب مشروعيت نيستند. بلكه ميخواهند به كنشها معناهاي محلي بدهند نه جهاني.
بدين ترتيب براي درك خشونت سياسي در عصر جهاني شدن بايد روايتهايي را كه منجر به خشونت ميشوند مورد تجزيه و تحليل قرار داد. همينطور بايد ميان خشونت سياسي سنتي و خشونت سياسي جديد تمايز قائل شد. در حالت كلي در ادبيات كلاسيك خشونت سه ديدگاه عمده نسبت به خشونت سياسي وجود دارد. در ديدگاه نخست كه به ديدگاه تشخيصي6 مرسوم است، خشونت سياسي در رابطه با اقتدارگرايي است كه مشروعيت كسب ميكند، چون خشونت در چنين وضعي برآيند ميل طبيعي براي آزادي و رهايي است. ديدگاه تشخيصي بر اين باور است كه خشونت سياسي زماني ايجاد ميشود كه منافع تحت حفاظت به وسيلۀ ابزارهايي خارج از قاعده بازي پيگيري شوند. از اين منظر خشونت سياسي پديدهاي است عقلاني و ميتوان با نظريههاي چانهزني، ائتلاف و گزينش عقلايي آن را مورد بررسي قرار داد. ديدگاه دوم خشونت را از منظر آسيبشناسي فردي مورد توجه قرار ميدهد. كساني كه مرتكب خشونت ميشوند، آنهايي هستند كه از لحاظ رواني آسيبپذيرند. در جنبشها، افرادي كه مشكل شخصيتي دارند، از خشونت استفاده ميكنند. بالاخره ديدگاه سوم از منظر آسيبشناسي جمعي به پديدۀ خشونت سياسي مينگرد كه مطابق آن خشونت سياسي ريشه در عدم تقارن ميان قدرت و دسترسي به آن دارد. نظريههاي تحول نيز خشونت سياسي را ماحصل آسيبهاي اجتماعي و خطاهاي نظام ميدانند. عدهاي ديگر خشونت سياسي را محصول ناگزير پيشرفت تاريخ ميدانند.(21)
علاوه بر خشونتهايي كه برشمرديم و غالباً ريشههاي فروملي و ملي داشتند، انواع ديگري از خشونت در حال حاضر وجود دارد كه منشأ آنها عمدتاً پديده جهاني شدن است. با اين كه اين خشونتها ريشههاي فراملي دارند ولي آثار آنها اغلب در سطح ملي و فروملي مشاهده ميشود. از منظر هويتي، ميتوان چهار نوع روايت را تشخيص داد كه بر اثر جهاني شدن زمينههاي خشونت را تقويت ميكنند.
1- تهديد هويت مذهبي بر اثر جهاني شدن اقتصاد و فراسرزميني شدن توليد.
2- تهديد هويت مذهبي بر اثر گسترش معرفتشناسي سكولار در عصر جهاني شدن.
3- هويتهاي قومي فروملي كه از ابزارهاي فراملي براي رسيدن به اهداف خود بهره ميگيرند.
4- هويت سرزميني كه به دليل ناتواني در روايت هويت زماني، اهميت خاصي پيدا ميكند.
مورد اول اغلب در كشورهاي توسعهيافته صنعتي و موارد ديگر در كشورهاي در حال توسعه يافت ميشوند. با اين حال در كشورهاي در حال توسعه هم مشكل ناشي از هويت كار و رشد طبقات پايين جدي است. درست است كه نيروي كار در اين كشورها ارزان بوده و شركتهاي چندمليتي را به احداث كارخانهها تشويق ميكند، اما واقعيت ديگر اين است كه نرخ پايين جذب سرمايهگذاري خارجي مستقيم (FDI) در اين كشورها، ساختار اقتصاد را دچار تحولي جدي ميكند و لذا زمينه براي آسيبپذيرتر شدن طبقات متوسط و افول آنها به طبقات پايين فراهم ميشود. نرخ مهاجرت براي كاريابي از كشورهاي در حال توسعه به كشورهاي ثروتمند مؤيد اين واقعيت است.
جهاني شدن هم در جوامع توسعهيافته و هم در جوامع در حال توسعه قطبش جديدي را ايجاد ميكند. قطبش ميان كساني كه به ابزارهاي پديد آمده بر اثر جهاني شدن دسترسي دارند و كساني كه به واسطه عدم دسترسي به اين ابزارها روز به روز بيشتر حاشيهنشين ميشوند. جوامع در حال توسعه افزون بر اين قطبش جديد وارث قطبشهاي ناشي از مدرنيزاسيون نيز هستند. از يك طرف ظهور اليتهاي كارآمد جديد براي پيوستن به اقتصاد جهاني و بهرهگيري از آن ضروري است ولي از طرف ديگر ظهور همين اليت ميزان حاشيهنشيني را در جوامع افزايش ميدهد. نتيجه اين دو روند متعارض افزايش شكاف مفهومي ميان طبقات قطبي شده است.(22) عدهاي با استفاده از آموزش بهتر، تواناييهاي خود را هر چه بيشتر افزايش ميدهند و عدهاي به دليل ناتواني از دستيابي به چنين آموزشي هر روز بيش از روز ديگر خود را در حاشيه ميبينند و در نتيجه به خردهفرهنگهايي روي ميآورند كه زمينه خشونت در آنها مساعد است. در بسياري از موارد، اين نارضايتيها متوجه دولتمردان و نخبگان است.
آگاهيهاي تازه به دست آمده مردم را در همه جا قادر ساخته است دورنماها، نگرشها و چارچوبهاي فكري نخبگان را زير سؤال ببرند و چارچوبي را به وجود آورند كه كاملاً با مفاهيم بينالاذهاني رايج كه به وسيله قدرتمندان و ثروتمندان شكل داده ميشوند سازگار نيستند. كساني كه در طبقات پايين و ميانه هستند در اثر انقلاب ارتباطات و تجربههاي همراهي با جهان خيلي پيچيده و وابسته متقابل توانستهاند منافع خودشان را بشناسند و از اين طريق در برابر گفتمان بينالاذهاني رواج يافته به وسيله اليتهاي طبقه بالا ايستادگي كنند و يا در آن اصلاح و تعديل به وجود آورند. عدم اعتماد به سياستمداران كه امروزه در سراسر جهان تشديد شده است نشانهاي روشن از اين توانايي در تمام سطوح جامعه هست.(23) از يك منظر ميتوان گفت كه چنين واكنشي، اعتراض به تفكيك ابعاد مختلف عدالت بر اثر جهاني شدن است. زيرا جهاني شدن اقتصاد، عدالت را به دست كاركرد آزادانه بازار سپرده است و اين در حالي است كه اين امر به گسترش بيعدالتي و نابرابري در توزيع منجر شده است. رشد بيعدالتي مرتبط است با نااميدي، خشم، خصومت و خشونت. بنابراين اگر ابعاد سياسي، اقتصادي و اجتماعي عدالت در آينده از همديگر تفكيك نشوند، در آن صورت نميتوان به چشمانداز يك جامعه مدني صلحآميز اميدوار بود.(24)
ريشههاي چهارگانه هويتي خشونت كه در بالا بدانها اشاره كرديم با ريشههاي خشونت مدرن متفاوت است و به همين دليل گاهي اوقات اين خشونتها را تحت عنوان خشونت پست مدرن طبقهبندي ميكنند. يكي از ويژگيهاي عمده خشونت پست مدرن اين است كه اين خشونت عموماً از طريق مذاكره قابل حل نيست و دليل آن نيز نبود يا ضعف ارزشهاي مشترك ميان طرفين درگيري است. امروزه از دو نوع خشونت ميتوان نام برد كه بازي با حاصل جمع صفر بوده و درگيريهاي قابل حل از طريق مذاكره را تهديد ميكنند. نوع نخست خشونت مدرن است كه حاكميت را نشانه گرفته، مثل جنبشهاي رهاييبخش. نوع دوم خشونت پست مدرن است كه در آن دولت عليه جامعه وارد عمل ميشود. در حالت نخست دولت از خشونت جلوگيري ميكند ولي در حالت دوم دولتي وجود ندارد.(25) علاوه بر اين خاطرنشان كرديم كه مقاومتهاي خشونتبار هويتي نيز جزء خشونت پست مدرن محسوب ميشوند، چون لزوماً از قاعده بازي عقلايي پيروي نميكنند. چنين خشونتهايي در سطوح مختلف اتفاق ميافتند و افراطيترين حالت آن خشونت سياسي است كه در حادثه 11 سپتامبر شاهد آن بوديم. مسببان چنين حادثهاي در تعبير سنتي آن نه دچار مشكل رواني بودند و نه جزء طبقات آسيبپذير اجتماعي محسوب ميشدند. آنان دل در گرو روايتي داشتند كه جهاني شدن را آمريكايي شدن تعريف كرده بود و پيشروي آن را مساوي با از بين رفتن فرهنگ و هويت مذهبي ميدانست.
شكي نيست كه پديده مقاومت خشونتآميز پديدهاي دوطرفه است. از يك طرف يك ابر روايت هويتي با تكيه بر ابزارهاي اقتصادي و نظامي قصد هژمونيك شدن دارد و از طرف ديگر خرده روايتهاي هويتي در جهت بقاي خود چارهاي جز مقاومت ندارند. مقاومتها از اين اصل بهره ميگيرند كه: هر چه نظامي به كمال يا نقطه اوج قدرت نزديكتر ميشود ميل به نفي و مبارزه با آن نيز به همان اندازه بيشتر ميشود. گويي هر نظام سلطهگري ضد خود را در درون ميپرورد و موجبات نابودياش را به دست خود فراهم ميآورد. در برابر اين روند معكوس تقريباً خودانگيخته قدرت، كاري از پيش نميرود. تروريسم موج حاصل از برخورد اين روند معكوس نهاني قدرت است.(26)
4- NGOها و مسأله خشونت در عصر جهاني شدن
در بررسي رابطه ميان NGOها و خشونت يك اصل وجود دارد كه بدون پذيرفتن آن نميتوان بحث را پيش برد، آن اصل مهم ميگويد: اگر جهاني شدن بستر لازم براي خشونت را تقويت ميكند، در عين حال ابزارهايي براي جلوگيري از گسترش خشونت هم فراهم ميآورد و يكي از اين ابزارها NGOها هستند. ماهيت وجودي سازمانهاي غير دولتي و سازماندهي انعطافپذير، به آنها اين امكان را ميدهد كه بتوانند در مقابل چالشهاي ناشي از فشردگي فضا ـ زمان و نيز خود جهاني شدن مقاومت كنند و اين مقاومت صلحآميز را به بخشهاي مختلف جامعه تسري دهند.
در مورد NGOها پاسخ به دو پرسش ضروري است، نخست اين كه آنها چه ميتوانند بكنند؟ و دوم اين كه چگونه ميتوانند آن چه را ميخواهند انجام دهند؟ در ادبيات كنوني پيرامون NGOها، پاسخ به پرسش دوم به مراتب اهميت بيشتري دارد. زيرا بازيگران غير حكومتي هر فلسفهاي داشته باشند، سرانجام بايد بتوانند براي رسيدن به اهداف خود اقداماتي را انجام دهند. ما هم ميكوشيم چنين روشي را در پيش بگيريم. اما در عين حال اشاره كوتاهي داريم به جواب پرسش نخست، آن هم با توجه به آن چه در بخشهاي پيشين گفتهايم، يعني رابطه NGOها و خشونت سياسي از منظر تغيير در پارادايم قدرت و توزيع آن در عصر جهاني شدن.
مطابق جامعهشناسي تغيير، جوامع مبتني بر سه پايهاند:
1- مجموعهاي از اصول اوليه كه پايه اصلي اخلاق و ارزشها را تشكيل ميدهند.
2- مجموعهاي از فرايندها، يعني مكانيزمهاي كاركردي و نمادهايي كه نظام را دربرميگيرند.
3- وضعيتهاي ذهني كه درون ما را شكل ميدهند يعني احساسات و ادراكات شخصي ما در عميقترين شكل خود.
از (1) پي به كاركرد نظم اجتماعي و فهم آن ميبريم و از طريق (3) خود را ميشناسيم.(27) هر گاه اين سه مؤلفه در كنار هم متحول شوند. نظم اجتماعي موجود نيز متحول خواهد شد. در فاصله تضعيف نظم نخست و تثبيت نظم جديد يك وضعيت گذار پيش ميآيد كه مشخصه آن عدم قطعيت، ناامني ذهني و تهديدهاي هستيشناختي است. از طرف ديگر پايدار بودن تغيير و تحول مستلزم آن است كه هر يك از مؤلفههاي فوق، از تحول در حوزههاي ديگر حمايت كند. به يك تعبير ميتوان گفت كه جهاني شدن در حال متحول كردن نظم گذشته است ولي هنوز نظم جديد به وجود نيامده و لذا ما با وضعيت گذار مواجهيم. نظم اجتماعي در حال ظهور به واسطه سرمايهداري در حال جهاني شدن گروههاي خاصي از مردم را طرد و يا تحت ظلم قرار ميدهد، نظير زنان در اقتصادهاي پيشرفته، حاشيهنشينها و كساني كه به آموزش دسترسي ندارند. اما ارتباط ميان سه مؤلفه تغيير غير قابل تغيير نيست و فضايي براي مانور وجود دارد كه NGOها از اين فضا بهره ميجويند و ميكوشند چارچوب متفاوتي از روابط قدرت و نظم اجتماعي جديد را ايجاد كنند. NGOها پاسخهاي آمادهاي براي ارائه ندارند، بلكه تلاش ميكنند رفتارهاي شخصي و نيز اصولي را از پايين رواج دهند كه اين اصول ميتوانند در بسترهاي مختلف به انحاء مختلف رشد كنند.(28)
سازمانهاي غير دولتي در حقيقت با عملكرد خود، قدرت كسب شده را در اختيار كساني قرار ميدهند كه فاقد قدرتاند. كاستن از تراكم قدرت در دست معدودي از بازيگران، زمينههاي مقاومت خشونتزا را كاهش ميدهد. آنهايي كه مقاومت ميكنند از طريق NGOها ميتوانند فضايي هرچند محدود براي گفتوگو بيابند. چنين فضايي ميتواند بخشي از جامعه مدني جهاني در حال رشد باشد. سازمانهاي غير دولتي از طريق كسب مشروعيت در حوزه عمومي، به مقاومتهاي صورت گرفته شكل مدني ميدهند و تا حد امكان از تبديل شدن آنها به مقاومت سياسي خشن جلوگيري ميكنند. پس NGOها را ميتوان به مثابه حائلي ميان افراد و شبكه فراملي قدرت ـ مقاومت در نظر گرفت. حائلي كه از تشديد دگرسازي و مسدود شدن راه گفتوگو ميكاهد. در واقع NGOها به تقويت شيوههاي جديد ايجاد حس مكان و ديگري كمك ميكنند، شيوههايي كه در آنها تمايز وجود دارد ولي اين تمايز الزاماً مبتني بر دگرسازي هويتي نيست. به عبارت ديگر روابط ميان مكان و مردم با تساهل و انسانيت بيشتري همراه است.(29)
در سازماندهي NGOها چهار موضوع محوريت دارد:
1- نقش NGOها
2- روابط NGOها
3- ظرفيتهاي NGOها
4- مشروعيت و پاسخگويي
از نظر نقش، NGOها از فعاليتهاي خودجوش7 در جهت مقابله با آن عده از نيروهاي فراملي استفاده ميكنند كه فقر، خشونت، سياست تبعيض، اقتصاد طردكننده، رفتارهاي خشن فردي و انحصار دانش در دست اليتي خاص را گسترش ميدهند. استفاده از رسانهها براي جذب كمكهاي مالي در كنار آموزش همگاني در آينده NGOها و همكاري استراتژيك آنها براي پيوند دادن سطوح ملي و جهاني اهميت به سزايي خواهد داشت. آن چه در اين مورد اهميت دارد هويت NGOهاست. برخي از آنها بخشي از نظام بازار هستند كه ميخواهند تغييراتي بنيادين در جامعه ايجاد كنند. در مورد روابط نكته اساسي اين است كه NGOها ميكوشند به جاي ايجاد نظم در يك جهان پرآشوب (كه خود منجر به پيچيدهتر شدن فرايندها ميشود)، در خارج از اين آشوب و از طريق برقراري روابط غير اقتداري ميان مردمي كه علاقهمند كمك به يكديگر براي توسعه آموزشها و ظرفيتهاي جديدند، نظم تازهاي را به وجود بياورند.(30)
NGOها ميكوشند، با همكاري، تقسيم وظايف و مسؤوليتها ظرفيت خود را براي پاسخگويي به مسائل مورد توجه خود افزايش دهند. چنين اقدامي فراتر از لابيگري سنتي آنهاست. بالاخره مشروعيت NGOها براي سخن گفتن از جانب حاشيهنشينان داراي اهميت خاص است. عليرغم چالشهاي موجود در اين زمينه، اين توافق در حوزه عمومي وجود دارد كه NGOها در انجام كارهاي خود واجد مشروعيت هستند. اگرچه ممكن است NGOها در زمينه نحوه برخورد با جهاني شدن داراي عقايد مشتركي نباشند، ولي يك نكته مورد اجماع همه آنهاست: در آيندۀ ما ارزشهاي غير بازاري، همكاري، عدم خشونت، احترام به حقوق بشر و فرايند دموكراتيك در فرهنگها و بسترهاي مختلفي نقش حياتي دارند.(31)
مسأله آخر در مورد چگونگي عملكرد NGOها جايگاه آنهاست. يعني علاوه بر چهار موردي كه در سازماندهي سازمانهاي غير دولتي اهميت دارد، جايگاهي كه اين سازمانها دارند. در عملكرد آنها تأثير قابل توجهي دارد. گروهي بر اين باورند كه حقوق بشر جهانشمول به NGOها اين امكان را ميدهد كه خود را در محل تقاطع روابط فراملي در حال ظهور ميان بازيگران مختلف در بخش دولت، بازار و جامعه مدني قرار دهند.(32) در اين ديدگاه نيروهاي فراملي اهميت به سزايي در چگونگي عملكرد NGOها دارند و تأكيد بيشتر بر ورود NGOها به سازمان ملل و كسب مشروعيت از اين طريق است. گروهي ديگر با ارائه يك ديدگاه تلفيقي براي NGOها وضعيت يا موقعيت چهارمي قائلاند. در اين مدل هم، سازمانهاي غير دولتي بين بازار، دولت و جامعه مدني قرار دارند. ولي در مقايسه با مدل نخست، ارزشهاي موجود در جامعه مدني به عنوان تخته پرشي براي تعامل با دولت، بازار و خود جامعه مدني مورد استفاده قرار ميگيرند. در اين حالت NGOها كه بر مجموعهاي از ارزشها و اخلاق تكيه كردهاند، از اصول جهانشمول حقوقي بشر براي تعريف اهداف و تاكتيكهاي لازم براي نيل به آنها استفاده ميكنند.(33)
5- جهاني شدن و مسأله خشونت سياسي در ايران
پرسش اصلي اين بخش اين است كه آيا جهاني شدن ميتواند و يا توانسته است زمينههاي بروز خشونت سياسي را در ايران تقويت كند؟ از طرف ديگر نقش هويتهاي فرهنگي در اين فرايند چگونه بوده است؟ در پاسخ به اين پرسشها بايد به اين نكته توجه داشت كه بحثها در اين نوشتار عمدتاً معطوف به خشونتهايي است كه ريشه در تهديد هويتها و ارزشهاي فرهنگي دارند. شكي نيست كه در جامعه ما نيز همانند بسياري از جوامع در حال توسعه ريشههاي خشونت در سطوح مختلف فراوان است، بنابراين خشونتهاي ناشي از جهاني شدن تنها نوع خشونت در ايران نيست. اين خشونتها در كنار خشونتهاي تاريخي و نيز خشونتهاي الزامي ناشي از فرايند مدرنيزاسيون قرار ميگيرند. از همين رو گونهشناسي خشونت سياسي در ايران حائز اهميت فراواني است. چهبسا جهاني شدن تنها به تقويت بسترها و روايتهاي خشونتزا كمك كند و عامل مستقيم خشونت نباشد.
با عنايت به آن چه در بخشهاي قبلي گفته شد و با توجه به اين پيشفرض كه خشونت سياسي در بسياري از مواقع نمادين و بالقوه است، ميتوان اين فرضيه را مطرح كرد كه: به دليل تمركز تاريخي دولتهاي خاورميانه و نيز دولت ايران بر هويتهاي فرهنگي و در نتيجه تضعيف جايگاه هويت ناشي از كار، جهاني شدن بيشترين و پيچيدهترين تأثيرات را در حوزه فرهنگ خواهد داشت و به همين دليل تأثيرپذيري گفتمانها و روايتهاي خشونتزا از روند جهاني شدن در وهله نخست، از مجراي فرهنگ خواهد بود. در مورد شكافهاي اجتماعي ناشي از جهاني شدن نيز ميتوان گفت كه جهاني شدن در اين مورد نقش ثانويه خواهد داشت. افزون بر اين حل مقاومتهاي خشونتزاي ناشي از تهديد موقعيت شغلي تا حد زيادي منوط به تحول در حوزه فرهنگ است. اما واقعيت ديگري كه نبايد از آن غفلت كرد اين است كه نيروهاي فراملي اغلب زماني كارآمد و مؤثر واقع ميشوند كه بسترها و زمينههاي لازم توسط نيروهاي فروملي و ملي فراهم شده باشد. به ندرت اتفاق ميافتد كه نيروهاي فراملي مستقيماً و بدون توجه به زمينههاي داخلي وارد عمل شوند. اما اين بدان معنا نيست كه عدهاي بايد بستر داخلي را براي ورود نيروهاي فراملي آماده كنند. چهبسا وضعيت گذار داخل جامعه اين شرايط را فراهم آورد.
با عنايت به سه عنصر اساسي در تحول اجتماعي ميتوان گفت كه در ايران دهه 1370، عناصر ايجادكننده تحول، هماهنگ با يكديگر عمل نكردهاند. در حالي كه در دهه دوم انقلاب، هم اصول اوليه اخلاقي و ارزشها و هم وضعيت ذهني افراد بنا به شواهد موجود دچار تغيير شده بودند، ولي مكانيزمها و نهادهاي مورد استفاده همان مكانيزمهاي دهه اول انقلاب بودند. به عنوان مثال در حالي كه خصوصيسازي و رشد روند مصرفگرايي زمينه را براي رفتار اقتصادي رقابتي و در نتيجه سودجويانه و خودمحورانه (كه نتيجه طبيعي رفتار رقابتي است) فراهم كرده بود، مكانيزمها و نهادهاي حكومتي ارزشهاي ضد رقابتي و فداكاري و جمعي (مربوط به دهه اول انقلاب) را تبليغ ميكردند. بدين ترتيب بين آنچه در جامعه وجود داشت و آن چه روايت ميشد نوعي تناقض و تضاد به وجود آمد. به عبارت ديگر در حالي كه روند كلي در جامعه به سوي اهميت پيدا كردن هويت اقتصادي بود، ولي روايت رسمي از هويت هنوز بر هويت فرهنگي تأكيد داشت.
در چالش ميان هويت فرهنگي و هويت نقشي (ناشي از تقسيم كار) كه در جامعه ايران دهه 80 روند پرشتابي خواهد گرفت، جهاني شدن ميتواند سه نوع روايت هويتي معطوف به مقاومت خشونتزا را در ايران تقويت كند:
1- روايت هويت قومي.
2- روايت هويت مذهبي.
3- روايت هويت نقشي.
در دهه گذشته كم و بيش شاهد خشونتهاي سياسي شكل گرفته حول اين سه روايت بوديم. بحران به وجود آمده در سنندج و اروميه پس از دستگيري عبدالله اوجالان نمونه واضح تأثير جهاني شدن بر روايت هويت قومي بود. در حالي كه اغلب گروههاي فعال سياسي كرد با خطمشي سياسي عبدالله اوجالان مخالف بودند، ولي به دليل وجود زمينههاي مستعد داخلي، مقاومت خشونتزايي را از خود به نمايش گذاشتند. مقاومتي كه در عين معطوف بودن به نيروهاي فراملي، نيروهاي ملي را هم مخاطب خود قرار داده بود. مورد دوم مربوط است به خشونتهاي سياسي قبل از دوم خرداد 76 و بعد از آن. اين خشونتها كه از برهم زدن جلسات سخنراني برخي افراد شروع و به كشته و ترور برخي فعالان سياسي منجر شد، ريشه در روايتي از هويت مذهبي داشت كه برخي افراد را جاده صافكن ورود غرب به ايران و از بين بردن ارزشهاي اسلامي ميدانست. نبايد غافل بود كه زمينه چنين خشونتهايي سياسي همچنان وجود دارد و در آينده نيز وجود خواهد داشت. بالاخره روايت سوم كه در مقايسه با دو روايت اول چندان از نخبگان فكري بهره نميگيرد ولي گستره آن از هر دو روايت بيشتر است حول مسألهاي به نام تقسيم كار و موقعيتها و فرصتها شكل گرفته است. اين روايت حاملان خاص ندارد و حتي افرادي از گروههاي شكل گرفته حول دو روايت قبلي را هم دربرميگيرد. به عبارت ديگر خشونتهاي قومي و تا حدي خشونتهاي مذهبي، چنين خشونتي را نيز در خود نهفته دارند. با توجه به حساسيت حوزه فرهنگي و ارتباط آن با مقوله امنيت، محتمل به نظر ميرسد كه خشونتهاي موجود حول اين روايت سوم متمركز شوند و حركت خود را به سوي دو روايت نخست از اين حوزه آغاز كنند. اگرچه حل مشكلات اين حوزه، مسأله خشونت را در دو حوزه نخست و مخصوصاً حوزه مذهب در درازمدت حل نميكند.
6- راهكارها و پيشنهادها
بديهي است كه براي كاستن از تبعات منفي مقاومتهاي هويتي خشونتزا آن هم در درازمدت نميتوان يك نسخه كلي ارائه داد. آن چه ما در اينجا مورد توجه قرار ميدهيم. نقش NGOها در كاستن از اين خشونتها (در حالت كلي) و خشونت سياسي (در حالت خاص) است. سازمانهاي غير دولتي بنا به دلايلي كه برشمرديم، ميتوانند در توزيع عادلانه قدرت در جامعه و جلوگيري از حاشيهنشيني افراد به دلايل قومي، مذهبي و شغلي نقش مهمي ايفا كنند. اگر بپذيريم كه گام نخست در جلوگيري از بروز خشونت رواج دادن فرهنگ گفتوگوست، در آن صورت بايد گفتوگوي تمدنها را در داخل كشور آن هم از طريق NGOها گسترش دهيم. گفتوگو ميان روايتهاي مذهبي و قومي مختلف، از اولويت ويژهاي برخوردار است. اگرچه در كوتاهمدت اين گفتوگو نميتواند مشكلات را حل كند، ولي با سپردن مسؤوليت به NGOها ميتوان چنين روندي را تداوم بخشيد.
اگر بخواهيم بر حسب اولويت برنامهريزي كنيم، هويت ناشي از كار در اولويت نخست قرار داد. در اين زمينه چندين اقدام مفيد به نظر ميرسد:
1- بازگشت دادن هر چه سريعتر مهاجران افغاني به كشورشان با توجه به بهبود وضع كلي اين كشور.
2- تسهيل و تحت نظارت قرار دادن اعزام نيروي كار به كشورهاي متقاضي.
3- تلاش براي تسهيل ورود سرمايهگذاريهاي خارجي به كشور.
هم خود دولت و هم NGOها ميتوانند در هر يك از موارد فوق و مخصوصاً مورد اول نقش تعيينكنندهاي داشته باشند. بازگشت مهاجران افغان ضمن خلق دوباره حدود هشتصد هزار فرصت شغلي (مطابق آمار برنامه سوم توسعه اقتصادي، اجتماعي و سياسي) وضعيت اقشار پايين و مخصوصاً كارگران را كه عمدتاً از شهرهاي مرزي فاقد رونق اقتصادي ميآيند، بهبود خواهد بخشيد و اين ميتواند نيروي ناراضي قابل توجهي را از كنترل راويان هويت قومي خارج سازد.
جمهوري اسلامي به رغم دارا بودن بيشترين جمعيت مهاجر در جهان (نسبت به جمعيت خود) چندان از كمكهاي بينالمللي (آن هم به دلايل سياسي) بهره نگرفته است. همين طور نبود قوانين شفاف در مورد NGOها مانع از كمكرساني آنها به ايران شده است.(34) لذا ضروريست كه در مسأله بازگشت افغانها مشكلات قانوني فراروي فعاليت NGOهاي بينالمللي در ايران حل شود گرچه اين مسأله جداي از حل مسأله NGOها در حالت كلي نيست.
بالاخره به عنوان يك راهكار بلندمدت در بهرهگيري از NGOها براي كاهش خشونت سياسي، تعيين جايگاه سازمانهاي غير دولتي امري ضروريست. با توجه به مدل آخري كه در اين مورد ذكر كرديم، NGOها در ايران ميتوانند با تكيه بر فرهنگ سنتي، اسلامي و مدرن، از نيروهاي فراملي براي گسترش فضاي عمومي گفتوگو ميان روايتهاي مختلف هويتي و نيز دولت، جامعه مدني و بازار بهره بگيرند. توجه به حقوق بشر كه روز به روز ابعاد بينالمللي بيشتري به خود گرفته و تبديل به ابزاري بسيار مهم در جهت اعمال فشار بينالمللي ميشود، اهميتي خاص دارد. گسترش NGOهاي طرفدار حقوق بشر در داخل كشور همزمان با NGOهاي ديگري كه فرهنگ گفتوگو را رواج ميدهند، ميتواند مفيد واقع شود.
ش.د820424ف