(روزنامه آرمان ـ 1395/03/30 ـ شماره 3066 ـ صفحه 6)
** قاسم محبعلي: انتخابات اخير رياستجمهوري در آمريكا بيشتر از انتخابات گذشته مورد توجه مردم جهان قرارگرفته است. در ميان نامزدهاي دموكرات سندرز هم مورد توجه است. گرايش سندرز نسبت به ساختار ايالاتمتحده گرايشي انتقادي است. وي خواستار تغييرات دراداره كشور است و شعارهاي عوامگرايي ميدهد. اصولا درغرب زماني كه مشكلات اقتصادي به وجود ميآيد، چپگرايان عرصه را براي حضور خود هموار ميبينند و زماني كه بحرانهاي امنيتي به وجود ميآيد، راستگرايان بيشتر مورد استقبال مردم و افكار عمومي قرار ميگيرند. كلينتون نيز خود پديده است. در صورت پيروزي، وي نخستين رئيسجمهور زن آمريكا خواهد شد. درسوي ديگر، در رقابتهاي درونحزبي جمهوریخواهان شاهد پديدههايي تاملبرانگیز هستيم. از شانزده كانديداي ابتدايي اين حزب ترامپ، كروز و كسيك به مرحله انتهايي رسيدند. ترامپ مانند سندرز برخاسته از راستترين گرايش حزب جمهوريخواه است و جزو ساختار این حزب محسوب نميشود و به انزواگرايي تمايل دارد. وي هيچگونه سابقه دولتي ندارد و يك بسازوبفروش است كه بیشتر فعاليت رسانهاي انجام میداده است. البته تدكروز نيز بهنوبه خود پديدهای تاملبرانگیز بود. وي يك كوبايي اصيل و شهروند دوتابعيتي آمريكايي-كانادايي بود. اینک درنتيجه فعل و انفعالات حزبي ترامپ وكلينتون به کاندیداهای اصلي دوحزب تبديل شدهاند. نظرسنجيها تا به امروز نشان ميدهد كه آراي ترامپ و كلينتون به هم نزديك است و آراي ترامپ نيز با سرعت بيشتري درحال افزايش است. اما آراي كلينتون درچند ماه اخير جهش فراوانی درمقايسه با ترامپ نداشته است. آراي ترامپ باعث ایجاد نگراني دراروپا و جهان شده است. البته روسها و صهيونيستها از رشد آراي ترامپ خوشحالند.
از سوي ديگر ترامپ باعث سرگرداني درون حزب جمهوریخواه شده است. سناتورهاي ارشد حزب جمهوریخواه از نوع تفكر ترامپ رضايت ندارند. نژادپرستي ترامپ براي بزرگان حزب جمهوریخواه دركشدنی نيست. لذا ميتوان ادعا كرد بدنه حزب جمهوریخواه رضايت چنداني از ترامپ ندارند. همچنين ترامپ ثابت كرده است پيشبينيناپذیر است. حال سوال اين است که آیا شعارهاي او و پيشبينيناپذیریاش قابليت اجرايي درساختار آمريكا را دارد یا نه. ساختار آمريكا داراي منافع تعريفشده درداخل و خارج است. آمريكا تنها كشوري است كه امنيت داخلي وخارجي آن تا این اندازه در هم تنيده شده است. از سوي ديگر سخنان ترامپ درباره چين ممكن است اقتصاد چين را با بحران روبهرو كند. او مرتبا وعده خروج از پيمانهاي بينالمللي و متوقف كردن برجام را ميدهد. سخنان ترامپ تصميمات سادهاي نيست. اگر ترامپ رئيسجمهور شود، بايد منتظر فعل و انفعالات زيادي از وي باشيم تا زماني كه وي با ساختارآمريكا هماهنگ شود. از سوي ديگر خانم كلينتون سابقه وزارت خارجه و سناتوري را با خود همراه دارد. درمجموع ميتوان گفت با رئيسجمهور شدن كلينتون تغييرات محسوسي در آمريكا اتفاق نخواهد افتاد. البته نحوه اداره وزارت خارجه در گذشته از سوی كلينتون همواره مورد بحث بوده است. كلينتون شخصيت كاريزماتیکي ندارد و از سوي ديگر نه ويژگيهاي بيل كلينتون در وي هست و نه ميتوان وي را با اوباما مقايسه نمود.
* آیا نگرشهاي تازه و سياستهاي ترامپ و سندرز قابليت اجرايي شدن در فضاي اجرايي آمريكا رادارد؟
** مطهرنيا: براي اينكه بتوانيم تحليل جامع و مانعی از وضعيت انتخابات آمريكا داشته باشيم، لازم است به نظام آمريكا همچون يك متن بنگريم. بافت موضوعي اين متن يعني انتخابات رياستجمهوري را نيز بايد در يك بافت موقعيتي مورد بررسي قرار دهيم و جايگاه رئيسجمهور در وضعيت كنوني را نيز بهطور جدي بازتعريف کنیم تا درك كنيم به چه علت در كشوري مانند آمريكا، آن هم در آغاز قرن جديد، با پيشرفتهاي فناوري در زمينه ارتباطات و ورود انسان به دنياي فرامدرن درجامعه آمريكايي، شخصيتي مانند ترامپ ظهور میکند. این پرسش مطرح است که چرا در جامعه آمريكا با وجود فرهنگ آمريكايي و با وجود موفقيتهايی که در قرن بيستم داشته و بهرغم پيروزي در جنگ سوم جهاني موسوم به «كلد واتر»، بعد از روي كار آمدن رئيسجمهوری بسيار باشخصیت و دانشگاهي، نوعي پوپوليسم متمايل به لمپنيسم سربرمیآورد و ميتواند به عنوان يك پديده در حزب جمهوریخواه، بهرغم مقاومت ژنرالهاي بزرگ اين حزب، به عنوان كانديداي اصلي نزد افكار عمومي معرفی شود و جا بیفتد. اگر جمهوریخواهان بخواهند ترامپ را در كنگره نهايي خود حذف كنند، بهواقع هزينههاي زيادي را پرداخت خواهند كرد و بهگونهاي شكست زودرس را خواهند پذيرفت. اين پرسش اساسي است از متن. اگر بافت موضوعي و بافت موقعيتي را درنظر نگيريم، بايد به عامليت سياسي، ساختار سياسي و كاركرد سياسي در آمريكا بنگریم و با ارتباط دادن آنها به تحليل معناداري برسیم.
درمرحله نخست، من بافت متن جامعه آمريكا را دريك جمله بيان ميكنم. آمريكا پژواكبخش تكثرهاي گوناگون نژادي و ملي و مليتهاي گوناگون در جغرافيايی واحد است. آمريكا نشاندهنده تكثر در وحدت است، نه وحدت در تكثر. آمريكا امروز در زمينه سياست پارادايمساز شده است. اين كشور آيينه اصلي تحرك در دنياست و به اين دليل است كه انتخابات در واشنگتن و روي كار آمدن يك رئيسجمهور در اين سوي دنيا موثر است. امروز يكي از مسائلی كه لايههاي گوناگون مخالف سياسي، حتي بيش از موضوعات داخلي كشورهاي آسيايي به آن توجه دارند، اين است كه آيا در آمريكا ترامپ رئیسجمهور خواهد شد يا نام كلينتون از صندوقهای رای بیرون ميآید. اين به واسطه بافت متن آمريكاست. بافت موضوع در اين بررسي انتخاب چهل و پنجمين رئيسجمهور آمريكاست. مهمترين عامليت سياسي در ايالاتمتحده طبق قانون شخص پرزيدنت است. او با راي مستقيم مردم بر جايگاه ریاستجمهوری آمريكا مينشيند و بیش از دو دوره نميتواند رئیسجمهور ايالاتمتحده باشد. در شرايط كنوني، دوران حکمرانی اوباماي دموكرات كه در سال ۲۰۰۸ ميلادي در چارچوب قدرت هوشمندتر آمريكايي و مديريت افكار عمومي توسط ساختار قدرت رسمي و غيررسمي در آمريكا به عنوان نخستين رئيسجمهور كنياييتبار به قدرت دست یافت، در حال اتمام است.
اوباما به عنوان چهل و چهارمين رئيسجمهور بعد از جورج بوشی رئيسجمهور شد كه نئوكان بود و درواقع ميتوانيم بگوييم نمايندگي سه جناح فكري راديكال در را برعهده داشت: اول بنيانگرايي مذهبي، مسيحي، دوم شوونیزم سياسي و سوم راديكاليسم نظامي. زماني كه بوش سركار آمد، زمانه گذار از منطق نظم كهن جهاني در جنگ سرد به منطقی بود كه پدر او در يازده سپتامبر ۱۹۹۰ تحت عنوان نظم نوين جهاني مطرح نموده بود؛ دنيايي که سراسر از آزادي و انباشته از عدالت و مملو از رفاه و دور از ترور در سرتاسر جهان به رهبري ايالاتمتحده بود و اين طرح بايد عملياتي ميشد. نئوكانها آمدند تا اين ديدگاه بوش اول را با رهبري بوش دوم شكل ببخشند، اما با وجود لشكركشي بعد از يازده سپتامبر با چالشهاي جدي روبهرو شدند. در همان سال بود كه آمريكاييها طرح قدرت هوشمند آمريكايي را در موسسه «سياياسآي» (موسسه مطالعات استراتژيك) شكل دادند. بر اساس قدرت هوشمندتر آمريكايي و پيوند دو ساختار رسمي قدرت و ساختار غيررسمي قدرت در آمريكا كه اولي نماينده دولت حداقلي و دومي نماينده نيروهاي اجتماعي حداكثري بود، اوباما به عنوان نخستين رئيسجمهور آمريكا توانست همين هيلاري كلينتون و در مرحله بعد مككين را شكست بدهد و به رياستجمهوري آمريكا برسد. لذا ميتوانيم بگوييم دولت اوباما محصول گذار تاريخي ايالاتمتحده از دكترين امنيتي يا پيشدستي به قدرت هوشمندتر آمريكايي بود. لذا در اين فرايند بايد ريل عوض ميشد و با تغيير ريل بايد قطار جديدي در ريل راه ميافتاد. اين قطار اوباما بود.
اما پرسش اين است كه در وضعيت كنوني آيا ريل قطار بايد تغيير كند؟ آيا قدرت هوشمندتر آمريكايي و گسترش دموكراسي هدايتي آمريكايي در هارتلند بزرگ به پايان رسيده است كه شاهد يك بوش راديكالتر تحت عنوان ترامپ باشيم؟ به نظر ميآيد ساختار رسمي وغيررسمي قدرت در آمريكا به اين نتيجه نرسيده است. اين است كه ژنرالهاي حزب جمهوریخواه هم از ترامپ حمايت نميكنند. ترامپ به ميدان آمده است، چون ساختار رسمي قدرت در آمريكا كلينتون را ميخواهد. هيلاري كلينتون سنتزي است از اوباما و بوش پدر. اگر بوش پدر و اوباما را در يك ديگ بجوشانيم، عصاره آن هيلاري كلينتون خواهد بود؛ كلينتوني كه ازيك طرف در جناح راست حزب دموكرات قرار دارد و در برابر سندرز قرار ميگيرد كه در جناح چپ حزب دموكرات است و نزديك جناح میانه و فرد معتدلي به نام اوباما در ميان روشنفكران يا حزب دموكرات است. از اين جهت اوباما از وي حمايت ميكند، چرا كه وي ميتواند ادامهدهنده راه اوباما در چارچوب دكترين قدرت هوشمندتر آمريكايي باشد. اين جا رمز و راز مطرحشدن ترامپ از منظر قدرت پيش ميآيد و آن اين است كه ترامپ برگ ريسك ايالاتمتحده آمريكا براي باقي ماندن دموكراتها دركاخ سفيد است.
ترامپ يك برگ برنده براي كلينتون است، زيرا اگر ملت آمريكا عقلايي راي دهند، براساس آنچه جناب محبعلي در پاسخ به پرسش شما بيان كرد، ترامپ يك پديده لمپنيستي با جهتگيريهاي پوپوليستي و سيال است و هيچ ثبات رايي در وي نميبينيم. اخيرا هيلاري كلينتون نقطه نظرات وي را كنار هم گذاشت و نتيجه گرفت كه وي به هيچوجه در اعلام مواضع خود از منطق خاصي پيروي نميكند. ترامپ برگ ريسك بزرگي است، زيرا جامعه آمريكايي جامعه سياسي نيست و در راي دادن عاطفي عمل ميكند. با وجود آراي الكترال اين عاطفه تا حدود زيادي به حاشيه میرود. لذا اين امكان وجود دارد كه ترامپ كه برگ به قدرت رسيدن كلينتون باشد، تبديل به ضد خود شود و وي تبديل به برگ ريسکي در ساختار قدرت آمريكا شود.
* نگرش ترامپ جمهوریخواه و هيلاري كلينتون دموكرات نسبت به تحولات منطقه خاورميانه در صورت پيروزي چگونه خواهد بود؟
** قاسم محبعلي: همان طور كه آقاي مطهرنيا فرمودند، بايد توجه داشت در جامعه آمريكا تحولات زيادي درحال شكلگيري است. نگرشهاي جديد نيز در آمريكا بين نيروهاي سياسي درحال شكلگيري است. يكي از بحثهاي پسايازدهسپتامبر مساله جهاني شدن بود كه آمريكا تا آن زمان اين مساله را دست كم گرفته بود يا سران آن، اين مساله را اقتصادي ميدانستند. اگر كمي به عمق مساله بازگرديم، در زمان بوش نئومحافظهكاران اهدافي از جمله كنترل چين را دردستور كار داشتند، اما يازده سپتامبر در اين نگاه تحولاتي به وجود آورد. آمريكا با مساله جديد روبهرو شد كه براي نخستين بار يك نيروي بازیگر غير دولتي از مكاني دورافتاده و غيرتوسعهيافته به حساسترين مركز اقتصادي آمريكا حمله كند. لذا آمريكا تحت اين شرایط در زمان بوش تحولاتي را با حمله به افغانستان و عراق به وجود آورد كه براي این کشور هزينه فراواني داشت. افغانستان و عراق با حمله آمريكا با بحران امنيت روبهرو شدند. عراقي كه قادر بود سمبل دموكراسي شود به سرنوشت غمانگيز فعلي دچار شده است و آينده روشني هم براي خاورميانه مشخص نيست. اگر به سياست خارجي آمريكا نگاه كنيم، این کشور با سه چالش در سياست خارجه روبهرو است. يكي مساله امنيت است كه بر اساس آن براي آمريكاييها مرزي بين امنيت داخلي و خارجي وجود ندارد. آمريكا داراي مولفههاي قدرتمندي از جمله نفت، پايگاههاي نظامي وبرتري تكنولوژيکی است. مساله بعدي مساله منافع آمريكاست. منافع ملي اين كشور به عنوان منافع ملي همه كشورها محسوب ميشود. حتي منافع چين هم به منافع آمريكا گره خورده است. كوچكترين اتفاق در اقتصاد آمريكا منافع كل كشورها را تحت تاثير ميگذارد.
چالش سوم ارزشهاي آمريكايي است كه
شامل اقتصاد و جامعه آزاد و حقوق بشر ميشود. در مواجهه آمريكا با ساير كشورها اول
امنيت و بعد ارزشهاي آمريكايي در اولويت قرار دارد. به همين جهت است كه ارتباط با
عربستان را ميپسندد. از نظر آمريكاييها دنيا به دو قسمت داراي نظم و بدون نظم
تبديل ميشود. بوش كوشيد جهان بدون نظم را به سمت و سوي جهان بانظم بكشاند. بوش و
جمهوریخواهان با قدرت نظامي آمريكا ميخواستند زمينه نوعي دموكراسي را درعراق به
وجود آورند. حمله به عراق و افغانستان هزينهزا بود و درمقابل آن اوباما كوشيد اين
وضعيت را مديریت كند. دموكراتها و اروپاييها با حضور نظامي در عراق مخالف بودند.
اوباما كوشيد با استفاده از بازيگران بينالمللي نقش آمريكا را در رهبري جهان
بازگرداند كه باعث ایجاد تحولاتي درخاورميانه و خروج از عراق و انعقاد برجام در
رابطه با ايران شد. براساس اين پارامترها تنها در پرونده هستهاي اين چالش امنيتي
به چالش سياسي براي آمريكا تبديل شده است. ولي در مسائل خاورميانه و داعش آمريكا
به نتيجهاي نرسيده است. منطقه خاورميانه با در نظر گرفتن شرایط سوريه، مصر و ليبي
و عربستان نشان ميدهد كه وارد دوران تغيير شده است؛ تغييراتي كه با آشوب همراه
است.
آمريكاييها به دنبال توسعه سياسي و اقتصادي درمنطقه بودند. بايد بررسي كرد كه اين مفهوم تا چه اندازه به ارزشهاي آمريكايي و چه اندازه به منافع آنها بستگی دارد و اين مساله در نگرش آمريكا به عربستان و فلسطين اشغالي با چالش روبهرو شده است. شاهد هستيم كه دموكراسي آمريكايي درليبي اثرگذار نبود. دموكراسي، ليبي را به كشور از هم پاشيده تبديل كرد. درعراق خروج آمريكاييها اثري نداشت و شرايط اين كشور باعث شد كه آمريكاييها و نيروهاي ديگر به اين كشور وارد شوند. درسوريه نيز به همين شكل هم آمريكاييها و هم روسها و ايرانيها در اين كشور سعي در ايفاي نقش داشتند. واقعيت اين است كه در خاورميانه با خروج آمريكاييها از افغانستان مشخص نيست چه تحولاتي به وجودآيد. درپاكستان نيز اين بحرانها وجود دارد. از سوي ديگر اگر آمريكا از انرژي دنيا بينياز شود، اتفاقات مهمي درخاورميانه رخ خواهد داد. لذا در اين شرايط پيچيده ترامپ تنها شخصي است كه برنامه خاصي ندارد.
درگذشته جمهوریخواهان در مقايسه با دموكراتها دقيقتر و برنامهريزيشدهتر به مسائل جهاني ميانديشيدند. اينكه ترامپ چگونه به حوزه امنيت آمريكا میاندیشد، مشخص نيست. ترامپ از سوي ديگر عملا خلاف ارزشهاي آمريكايي شعار ميدهد كه شگفتيساز است. آينده خاورميانه درحال تغيير بر سر چندراهي است. تغيير اشارهشده در سطوح منطقهاي و ملي و حتي جهاني درخاورميانه تعريفي ندارد. هركشوري از تغييرات خاورميانه برداشت خود را دارد. آمريكاييها يك نگرش به تغييرات منطقه دارند و ايران به بيداري اسلامي از آن ياد ميكند. از سوي ديگر روسها نيز آن را دسيسه سرمايهداري ميدانستند. هيچ تصور واحدي درباره تغيير در خاورميانه وجود ندارد. همچنين درميان گروهاي مختلف نيز گرايشهاي متفاوت وجود دارد. مخالفان اسد شامل گرايشهاي مختلف سياسي و مذهبي هستند. دركنار اين گروهها كردها از فرماندهان زن استفاده ميكنند كه مخالف انديشه داعش است. بنابراين خاورميانه گرفتار پيچيدگي خاصی شده است. تمام اين تحولات را نميتوان از سياست خارجه آمريكا جدا كرد. درنتيجه اينكه در آمريكا ترامپ يا كلينتون سر كار بيايند، برتحولات خاورميانه اثرگذار است. از سوي ديگر نوع نگرش كشورهاي تاثيرگذار خاورميانه نيز در آمريكا بررسي ميشود كه نوع دولتها در آن كشورها تنها يك حادثه يا نوعي روند است؟ نوع انتخابات در ايران و آمريكا و دست نگاه داشتن بانكهاي ايراني نيز در اين زاويه قابل بررسي است. برجام و مساله مبارزه با تروريسم و صلح خاورميانه و مسائل ديگر تحت تاثير انتخابات آمريكا است. اگر هركشور قدرتمندي درمنطقه اين مسائل را بررسي نكند، ممكن است با چالشهاي جدياي روبهرو شود.
* چالشهاي اساسي درخاورميانه وجود دارد. اين چالشها درآمريكايي كه امنيت خود را در امنيت جهاني خلاصه ميكند، درنگرشهاي كلينتون و ترامپ با چه تغييراتي روبهرو خواهد شد؟
** مطهرنيا: ايالات متحده آمريكا از ۱۹۹۰ به اين سو ديگر سياست خارجي ندارد، بلكه سياست جهاني و بينالمللي دارد. آمريكا ديگر يك كشور در جهان نيست، بلكه پژواك كشورهاي گوناگون جهان در يك جغرافياست. اين است كه آقاي محبعلي با سالها تجربه ديپلماتيك، با من مطهرنيا كه از منظر مطالعاتی به آمريكا نگاه كردم و درتهران آمريكا را مطالعه نمودم، به يك نقطه رسيدهايم. آمريكا به دنبال رهبري نظام بينالملل است و عملا بعد از فروپاشي اتحاديه جماهیر شوروي مديریت امنيتي جهان را برعهده نگرفت، بلكه رهبري امنيتي جهان به آمريكا سپرده شد و اگرچه در دهه ۹۰ از فروپاشي ناتو سخن گفته شد و برخي از تحليلگران خاورميانه به دليل نداشتن مطالعه عميق اعلام كردند که ناتو فرو خواهد پاشيد، اما امروز ناتو كشورهاي اطرف ايران را به عنوان عضو ناظر پذيرفته است و براي هركدام از آنها اتاقي مجزا در مقر ناتو تخصيص داده است. كشورهاي جنوب خليج فارس امروز به عنوان عضو ناظر در تحركات ناتو نقش دارند و امروز ناتو عزم خود را جزم كرده كه به آسياي خاوري و جنوب شرقي پيوند بخورد. همين حالا بزرگترين بخشش آمريكا به دولت هند صورت پذيرفته است و بسياري از دستاوردهاي تمدني هند توسط دولت آمريكا به هند هديه ميشود. درارتباط با خاورميانه دو رئيسجمهور در ايالات متحده آمريكا براي تسلط بر اروپا در چارچوب تئوري آزادسازي امنيتي آمريكا جهتگيري پيشدستي را براي تسلط بر آسيا كليد زدند.
نخستين رئيسجمهوري كه اين پروژه را عملياتي كرد، بوش پدر بود. بوش پدر در زمان و موقعیتي مناسب با دكترين امنيتي پيشدستي وارد ميدان شد و براي گسترش قدرت آمريكا از اروپا به آسيا رئيسجمهور آمريكا شد و بوش دوم معاون كلينتون را شكست داد. وظيفه جرج بوش انتقال قدرت آمريكا براي گسيل نيروهاي آمريكا به كمربند طلايي قدرت در قرن ۲۰ ميلادي از شمال آفريقا تا تبت بود. او بايد نخست امنيت موجود در اين منطقه را تخريب ميكرد. تخريب امنيت موجود در اين منطقه بهانههاي حضور مستقيم آمريكا را در قلب هارتلند بزرگ شكل ميداد و برخورد ايدئولوژيكي كه در حوزه خاورميانه به وجود آمده بود آمريكا را كمك مینمود و القاعده آن را نمايندگي ميكرد. زدن برجهاي دو قلو بهانه خوبي براي گسيل داشتن نيروهاي نظامي آمريكا به منطقه هدف جديد يعني دروازههاي ورود به آسيا بود. لذا بوش با قدرت تمام در افغانستان وارد عمل شد و بهرغم مخالفت شوراي امنيت وارد خاورميانه شد. لذا تا اين جا با سخنان آقاي محبعلي موافقم، ولي اين نكته كه آمريكاييها نتوانستند امنيت را درخاورميانه حاكم كنند، درست نيست؛ زيرا اساسا آمريكاييها نيامدند كه درخاور ميانه امنيت ايجاد كنند. آنها آمدند که مديريت ناامني كنند و در پرتو مديریت ناامني، حضور خود در خاورميانه را نهادينه كنند. براي اين نياز به پايگاه در خاورميانه بود كه بهانه آن را القاعده به آمريكا داد. آمريكا بر موج مخالفان سوار شد و از اين تهديد به صورت فرصت استفاده كرد و جغرافياي هدف خود را نشانه رفت.
درسال ۲۰۰۶ آمريكاييها به اين نتيجه رسيدند كه دوران تخریب گذشته و بايد به دوران تاسيس وارد شوند و در اين جا دكترين امنيتي پيشدستانه پايان پذيرفت و جوزف ناي و آرميتاژ دكترين قدرت هوشمند را به وجود آوردند كه در ۲۰۰۷ عملياتي شد و به جاي تسلط جغرافيايي با اوباما به دنبال تسلط ارزشي بودند؛ چيزي كه در بيانات آقاي محبعلي تحت عنوان امنيت منافع و ارزشهاي آمريكايي به آن اشاره شد. جمله كليدي اوباما در نخستين سخنرانياش اين بود: «آنان كه ميگويند قدرت ما از لوله تفنگ ما و از سرمايه و پول ما بيرون ميآيد، سخت در اشتباه هستند. قدرت آمريكا نه تنها از لوله تفنگ و سرمايه آمريكا، بلكه بيش از آنها از ارزشهاي آمريكايي بر ميخيزد.» و همين اوباما بود كه بيش از همه براي نظام ايران خطرناك بود. براساس همين دكترين، اوباما به پادشاه عربستان تعظيم كرد و در تركيه در مسجد كفشهاي خود را درآورد. در دانشگاه قاهره به حسني مبارك تذكر ميدهد كه اگر روش قدرت را عوض نكني، مردم روشهاي حكومتي شما را عوض خواهند كرد و بعد از آن بهار عربي رخ ميدهد. لذا اوباما آمده بود حركت بوش را ادامه دهد. او بوش را نقد ميكند، ولي نفي نميكند. اوباما در چارچوب دكترين هوشمند كاري كرد كه عربستاني كه پيش از اين در حال نزديك شدن به ايران بود، اعلام كند كه حاضر است كل هزينه حمله نظامي به ايران را نقدا به آمريكا بپردازد و اينگونه توازن ضعف ميان ايران و عربستان را به وجود ميآورد. هر چند ايران با برجام از اين توازن رهايي مييابد، ولي عربستان وارد بازي گذار در تحولات خاورميانه ميشود.
حال سوال اين است كه دوران تخریبكنندگي بوش و تاسيسكنندگي اوباما بايد به دوران تثبيتكنندگي كلينتون منتهي شود، يا به دوران ازهمپاشيدگي ترامپ بیانجامد. به نظر ميرسد ساختار قدرت در آمريكا به دنبال تثبيتكنندگي يك عقاب آبي به نام هيلاري كلينتون است. آمريكا با قيمت نفت وارد جنگ با ايران شده است. آمريكا ديگر به واسطه نياز به نفت وارد خاور ميانه نشده است، بلكه ميخواهد گلوگاه كنترل نفت را براي رقباي نزديك خود يعني ساير كشورهاي صنعتي در دست داشته باشد. آمريكا به نفت خاورميانه نياز ندارد. لذا اگر اين توازن منفي ادامه يابد، اگر بتواند بازيگران منطقهاي مانند ايران، عربستان و تركيه و بازيگران بينالمللي را درچارچوب دنياي جديد تكچندقطبي مجاب به پذيرش مديریت امنيت خود كند، توازن ضعف در منطقه خاورميانه تمام میشود و در مديريت امنيت نسبي و نه ناامني نسبي كه گام سوم است، موفق خواهد شد.
كل اين بازي در سوريه رقم ميخورد. اينكه آيا روسيه در سوريه تعامل امنيتي با آمريكا را ميپذيرند؟ اينكه اروپاييها تضمينكننده قدرت آمريكا در هارتلند نو يعني خاورميانه عربي خواهند بود؟ اگر آنها بپذيرند دنياي تك چند قطبي آينده را در سوريه استمرار پيدا خواهد كرد و مناطقي مانند عربستان، عراق و سوريه تجزيه نخواهند شد. اما اگر آنها نپذيرند، آمريكاييها اين توازن ضعف منطقهاي را در ضعف منطقهاي ايجاد خواهند نمود.آمريكا تا مرزهاي جنوب عراق و هارتلندنو حاضر به معامله خواهد بود، اما منطقه خليج فارس و فلات ايران كه من آن را هارتلندنو نام ميگذارم، اصلا به عنوان برگ معامله بين آمريكا و قدرتهاي بزرگ جهاني قابل پذيرش نيست و آمريكا هارتلندنو را منطقه اصلي خود جهت تسلط آينده بر بام جهان ميداند و اگر براي آمريكا تسلط بر تبت در قرن ۲۱ ميلادي اولويت استراتژيك است، به پيروي از اين هدفگذاري استراتژيك يعني تبت يا هارتلند، اولويت استراتژيك سلطه بر نوهارتلند يا فلات ايران است لذا ايران در ارتباط با خاورميانه به عنوان تونل گذار از اروپا به آسياي شرقي و تسلط بر بام جهان مينگرد و نقطه گره آن تسلط بر هارتلند نو براي رسيدن به اولويت استراتژيك يعني تسلط بر تبت است. نزديك شدن آمريكا به هند و تلاشهاي وي جهت گسترش دموكراسي درخاورميانه بزرگ، مدرن و مدرنتر پازلهاي استراتژيك آمريكاست كه در قرن ۲۱ به دنبال آن است.
* آينده خاورميانه و نگاه به اين منطقه و نوع سياست ما نسبت به اين پهنه پرآشوب بايد چگونه باشد؟
** قاسم محبعلي: در ايران
اختلاف نظر درباره داعش وجود دارد. برخي داعش را پديده دستسازآمريكا ميدانند.
حال سوال اين است: با توجه به برنامهريزيهايي كه آقاي مطهرنيا درباره برنامه
محوري آمريكا به آن اشاره کردند، چگونه ممكن است داعش بر ضد آمريكا تبديل شود؟
داعش و سلفيگري و بازگشت به دوران طلايي هم واقعيت است. اگر لغت تكفير را مورد
مطالعه قرار دهيم، میبینیم در قديم گروهي در مصر پديد آمد به نام «تكفير الحجره».
اين گروه قاهره را شهر شيطاني اعلام كرد و اعلام نمود ما بايد اين شهر را تكفير و
سپس تخریب كنيم و مجددا براساس معيار اسلامي بسازيم. در اين معنا كه بايد به قبل
بازگرديم. لذا زماني كه افغانستان و عراق اشغال ميشوند، اين تئوري از آن رويداد
خارج ميشود. القاعده زماني كه در افغانستان روي كار آمد، سه دشمن را براي خود
تعريف كرد: نخستين دشمن كمونيسم بود، دشمن بعدي غرب و صهيونيسم بودند و دشمن بعدي
براي آنها شيعيان بودند. هركدام از اين موارد وقتي كنترل شود، انرژي آن به بخشهاي
ديگر منتقل ميشود. لذا زماني كه در پاكستان بحران القاعده در دوران اصلاحات در
ايران كنترل شد، انرژي آن به بخش ديگر يعني بخش صليبي آن انتقال يافت. لذا داعش در
عراق حاصل واقعيتهاي جهان عرب است. لذا داعش براي غرب، ايران و روسها دشمن تلقي
ميشود.
روسها به هيچوجه نگران اسد و سوريه نيستند. روسها نگرانند كه داعش به مرزهاي چچن برسد. افراطيترين بخش داعش، چچنيها هستند که در سوريه و عراق حضور دارند.در مصر نهايتا ۵۰۰ هزار تحصيلكرده با دموكراسي آشنا بودند، لذا وقتي انتخابات برگزار شد، دموكراسي جايي درتحولات مصر نداشت و ارتش، اخوان و سلفيگري مياندار این تحولات شدند. در عربستان هم اگر انتخابات برگزار شود، حكومتي بدتر از داعش سر كار خواهد آمد. جايگزين آل سعود در بهترين حالت داعش است.
از سوي ديگر در عراق دولت مالكي حاكم بود كه مدیریت کارآمدی نداشت، مالكي به يك بخش از عراق توجه داشت. در نتيجه كساني كه مورد توجه وي نبودند، جذب داعش در سوريه شدند و عراق هم به اشغال داعش درآمد. اين واقعيتها در سوريه، يمن و بحرين ايجاد شده است. از سوي ديگر اگر به عقب باز گرديم عربستان علاقهمند بود كه از القاعده و طالبان براي رودررويي با ما استفاده كند. اگر هوشياري ما درآن زمان نبود، بايد با طالبان ميجنگيديم. لذا ما بايد در خاورميانه سياستهاي دقيقي داشته باشيم. تغييرات در خاورميانه براي ما هزينه دارد. اگر عراق و سوريه تجزيه شوند، براي ما خطرناك است. ما بايد به شكلگيري يك دولت ملي در اين كشورها كمك كنيم. از سوي ديگر عربستان نميتواند در قبال يمن كوتاه بيايد، زيرا براي ارتباط با جهان بايد يا از تنگه هرهز عبور كند یا از كانال سوئز با دنيا رابطه برقرار كند. يك دولت عربي دموكراتيك در يمن عربستان را با بحران روبهرو خواهد كرد. درخاورميانه ممكن است بازيهاي بزرگتري وجود داشته باشد. نبايد بدون شناخت از آن بازيها وارد چالشهاي خاورميانه شويم. خاورميانه داراي جوامع متفرقي است. لذا بايد ايران به سمت ثبات و امنيت درخاورميانه حركت كند. بنابراين ميتوان به تفاهم رسيد. ما بايد به تفاهم با كشورهاي خاورميانه بيانديشيم.
* آينده براي دولتهاي غير دموكراتيك در خاورميانه چگونه خواهد بود؟
** مطهرنيا: توفيق داشتم قبل از شروع اين جلسه به يك كتاب ارزشمند در كتابخانه «روزنامه آرمان» نگاه كنم. كتاب فمنولوژی روح هگل كتاب ارزندهاي است. من سالها است در باب قدرت مينگارم. امروز که اين كتاب را ورق ميزدم، مناسب دیدم به پديدارشناسي قدرت و فمنولوژي قدرت اشاره كنم. وقتي هگل درباره فمنولوژی قدرت سخن ميگويد سعي دارد سير حركت متعارف به سوي ارتفاعات فلسفي را نشان دهد و نوعي اديسه روح را بيان ميكند. من اديسه قدرت را درپيكره تحركات آمريكا در اين بحث در نظر ميگيرم؛ اينكه داعش نتيجه يك رويداد، حادثه و روند است. سياست، تلاقي انسان آگاه با رويدادهاي ناآگاهانه و روندهای نيمهآگاهانه است. اين فمنولوژی قدرت درسياست است، حوادث اتفاقي را دراختيار خود ميگيرد و در بستر روندهاي نيمهآگاهانه رويدادها را به نفع خود مديريت ميكند. لذا داعش را بايد در اين فضا مورد توجه قرارداد. اين اديسه قدرت تلاش دارد قدرت سياسي نهفته درتاريخ را چون يك قلمرو حيواني قدرت در اختيار خود بگيرد و آن را با سرشت مراحل گوناگون سير مديريتي قدرت پيوند بزند و به نفع خود مديريت كند. قدرت محصول تاريخي است، آمريكاييها توانستهاند نشاندهند که سيرحركت قدرت متعارف به سوي ارتفاعات قدرت سياسي در جهان است.
آمريكا ميخواهد امپراتوري قدرت جهاني را شكل دهد. اين است كه تبت را نشانهگذاري كرده است. اين است كه تلاش دارد در پذيرش رويدادهاي ناآگاهانه و نگرش دقيق به اين رويدادها و حوادث ناآگاه در بستر تاريخ آنها را به نفع خود مصادره كند. لذا داعش در جوزدگي ايدئولوژيك ناشي از تحولات درمنطقه به وجود ميآيد. روندهاي جزمگراي ايدئولوژيك در منطقه محصولش داعش است. داعش را سيستمهاي اطلاعاتي و امنيتي كشورهاي عربي حمايت ميكنند. اگر مواردی مانند داعش از عربستان صادر نشود، در خود رياض بدتر از آل سعود سروکار میآید. لذا عربستان بايد آن را صادر كند و در مقابل اسلام آگاهانه در منطقه قرار دهد و آمريكا نيز از آن استفاده ابزاري ميكند. جايي كه تنش لازم باشد داعش را وارد ميكنند. لذا در عراق، آمريكا از داعش حمايت ميكند. فردا اين موجود هر جا آلودگي ايجاد كند، قدرت ناآگاهانه وارد عمل ميشود و در آسياي جنوب شرقي و روسيه و در محيط هدف آمريكا از آن به عنوان ابزار استفاده شود. لذا براساس پديدارشناسي، حوزه عملياتي داعش را در آسياي شرقي ميبينم و حلقه اتصال آن پل افغانستان است و داعش در افغانستان فعال ميشود و زمینههاي ارتفاع گيري آمريكا را فراهم ميآورد. اين اديسه قدرت است كه آگاهانه با ناخودآگاه قدرت بازي ميكند. آمريكا ميخواهد نويسنده اديسه قدرت در قرن ۲۱ ميلادي باشد. لذا بايد در مقابل اين قدرت آگاهانه با آگاهي كامل برخورد كرد. بايد در برابر قدرت هوشمند، قدرت هنرمندانه را فعال نمود.
http://www.armandaily.ir/fa/Main/Detail/154917
ش.د9501272