(فصلنامه كتاب نقد – 1382/04/15 – شماره 26 و 27 – صفحه 209)
اين يك حقيقت است كه افكار و انديشهها همانند افعال و اعمال، پس از طي دورههاي نوراني و روشن، راه ركود و پيري را در پيش ميگيرد و به غروب و تاريكي ميرسند. ظلمت و تاريكي هزگر نميتواند روحنورگراي و روشنايي جوي انسان را راضي كند از اين رو همواره در طلب نور و روشنايي بر ميآيد تا در نهايت به اقليم روشنايي، قدم گذارد يا سرزمين نور را پديد آورد. ركود، جمود، تقليد، تعصب، تحجر و بسياري از اصلاحات ديگري از ديگر قبيل همه با رشتهي ظريف و پنهاني و به هم پيوند خورده كه مشاهدهي آنها را فضاي مبهم و تاريك كه خودشان توليد ميكنند، محال و غير ممكن است. در جايي كه چشمها تقسيم ميشوند و هر يك از رنگ خاصي را ميبيند، نميتواند انتظار نظارهي حقيقت پر آب و رنگ را داشت. با اين حال اثر عيني و عملي چنين آفات و نامباركيهايي را ميتوان در عالم حقيقي، مشاهده كرد. اين امور كه به مثابهي دروازههايي براي انحطاط، عمل ميكنند همه به نوعي – آگاهانه يا ناآگاهانه – منجر به «ماندن در وضعيت آخر» ميشود و اين امر در جهاني كه سر تا پاي آن در جنبش و جولان است و رو به سوي آينده دارد، امر ناميمون و مرگبار است.
جهان انساني هر از چندي از سنگيني هواي موجود و كهنگي پيرامون خود به ستوه ميآيد و هوايي تازه را طلب ميكند. اما بسيار اتفاق ميافتد كه بارها به بهانهي تعهد به مواريث، اصالتها و ارزشها، در اثر نداشتن شناخت حقيقت اين امور را حوزهي لازم براي تعهد و التزام، راه را به خطا ميرود و گرفتار ديو انحطاط ميگردد و از آن جايي كه ياراي مشاهدهي افقهاي روشن و نوراني را ندارد، براي حركتهاي پيش رونده و نوگرا سنگاندازي كرده و به اصطلاح «متحجر» ميشود.
از اين رو روشنگري، روشنانديشي، روشنفكري و...، يك حقيقت لازم، يك مسير انكارناپذير، يك باور اصيل است، تا از يك سو با روشن كردن فكر و فضاي كنوني، افراد و جامعه را از وضعيت موجود» برهاند، و از سوي ديگر با بنا نهادن اصول عميق، دقيق و اصيل، راه را براي «وضعيت مطلوب» و آيندهاي ميمون و مبارك هموار و باز نمايد. اما حقيقت اين است كه همواره اين امر با آرامش و آسودگي پذيرفته نشده است و بارها تحت عناويني نظير نبرد ارتجاع و ترقي، قديم و جديد، سنت و مدرن و... برخوردهايي خشن و خونبار صورت گرفته است و از اين رهگذر، ماجراهايي پديد آمده است كه به نوبهي خود نيازمند تاريخي جدا و متمايز است.
با اين حال چنان نيست كه همواره هر نوطلب و نوگرايي بر حق باشد و يا حداقل راه درست را بپيمايد و حتي با فرض نيتخير و حسن او، ميتوان اين امر را براي انجام كار نيك و درست، كه همان روشنگري و اصلاح خطا و سيئات باشد، كافي و وافي دانست و چه بسا در تاريخ روشنفكري، بارها خودشان به آفات و آسيبهايي دچار شدهاند كه در مقايسه با حركتهاي مقابل، فاصلهي زيادي ميان آنان وجود ندارد.
از اين رو بررسي ماجراي روشنفكري در جهان، امري لازم، واجب مفيد و راهگشا خواهد بود. به همين خاطر در اين مقاله كه تلخيص يكي از آثار محمدقطب ميباشد كوشيده شده از يك سو با بررسي وضعيت جهان اسلام در سدههاي اخير، و از سوي ديگر با بيان لزوم اصلاح و تجديد آن و ارتباط اين اصلاح و تجديد با روشنگري جهان غرب به بررسي كارنامه آنها بپردازد و به نوبه خود در نقد و بررسي مساله روشنفكري جهان اسلام سهيم باشد.
نكتهي لازم توجه اين كه، اگر چه ممكن است آقاي محمدقطب از رهگذر معادلههاي آكادميكي و معيارهاي كليشهاي موجود به بررسي موضوع پرداخته باشد، بايد توجه داشت كه ايشان مانند همهي آثار و نوشتههاي خود معتقد به اصول خاصي است كه از اسلام قرآني سرچشمه ميگيرد و همواره معتقد است كه: آينده در قلمرو اسلام است.
احوال امت اسلامي در دو قرن اخير چنان ناگوار و اسف بار شد، كه هرگز به چنان حال و وضعي دچار نشده بود. در گذشته اين امت در برهههايي از زمان، دچار ضعف و به هم ريختگي ميشد ولي پس از چندي دوباره به حال قدرت و تمكين باز ميگشت.
همچنين هرگز به صورت كلي دچار فروپاشي و اضمحلال نميشد، و اين ضعف و ستي تنها بخشي از آن را در بر ميگرفت و در بخشهاي ديگر خود همچنان قدرتمند و توانا بود. براي نمونه وقتي كه لشكر تاتار، عباسيان را در شرق شكست داد، دولت اسلامي در مغرب و اندلس همچنان پا بر جا بود و وقتي هم كه دولت اسلامي اندلس سقوط كرد، دولت عثماني بر قسطنيه استيلا يافت و كمكم در شرق اروپا پيشروي و نفوذ كرد.
با اين حال در دو قرن اخير، ضعف و اضمحلال بر سراسر جهان اسلامي سايه افكنده و صليبيان در جنب و جوشهاي دوبارهي خود توانستهاند و بر بيشتر اجزاي جهان اسلام سيطره يابند و به ياري صهيونيسم جهاني توانستهاند دولت اسلامي را از هستي، ساقط نمايند. البته شكي نداريم كه ضعف و عجز كنوني نيز مانند دورههاي قبلي پايان مييابد و همچنان كه خدا و رسول او وعده دادهاند، امت اسلامي بار ديگر به دوران مجد و عظمت خود باز ميگردد؛ هر چند كه با توجه به وضعيت امت اسلامي و موقعيت دشمنان آن نيازمند زمان بيشتر و تلاش بزرگتري نسبت به تمامي دورههاي گذشته باشد.
در اين جا، به بررسي حركت تاريخ در دو قرن اخير ميپردازيم تا بتوانيم خطوط معيني را در اين برههي تاريخي دنبال نماييم. احوال ناگوار امت اسلامي و تسلط همه جانبهي دشمنان بر آن، به برپايي دو حركت تصحيحگرانه منجر شد كه ميكوشيدند آن را اصلاح و احيا كنند. حركت اول، حركت «روشنگري» يا حركت اصلاحي به شيوهي غربي و برگرفته از اروپا بود و حركت دوم، حركت اسلامي يا حركت بازگشت اسلام بود. اولي در مصر و تركيه، تقريبا حدود دو قرن پيش شروع شد و سپس در زمانهاي مختلف و متفاوتي به سراسر جهان اسلامي سرايت كرد. به طوري كه عمر آن در هيچ جايي از جهان اسلام كمتر از يك قرن نميباشد دومي نيز در بيشتر سرزمينهاي اسلامي برپا شد و تقريبا تاريخ آن در هيچ جايي از جهان اسلام، كمتر از نيم قرن نيست.
قبلا در بيشتر آثار و نوشتههاي خود به بررسي كارنامهي حركت اسلامي و موارد توفيق و شكست آن پرداختهايم. روش مناقشهي ما در اين باب به اين صورت بوده كه امراض و ناراحتيهايي را كه در زمان ظهور حركت اسلامي، دامنگير امت اسلامي بوده ارايه دادهايم و پس از آن به بررسي روشي پرداختهايم كه حركت اسلامي براي معالجعهي اين امراض و ناگواريها در پيش گرفته است و موارد توفيق و شكست حركت اسلامي در اين راستا و ميزان مسئوليت آن در موارد شكست را بررسي كردهايم، البته در اين باره راه مجامله و مدارا با حركت اسلامي را در پيش نگرفتهايم. زيرا در امر جدي و مهمي كه آيندهي امت اسلامي به آن بستگي دارد، جايي براي مجامله نيست.
اكنون زمان آن رسيده كه به بررسي كارنامهي حركت ديگر، با همان روش بررسي حركت اسلامي، بپردازيم. به اين صورت كه به ارايه و بيان امراضي ميپردازيم كه هنگام ظهور حركتي كه گاهي خود را «حركت نهضت»، گاهي «حركت اصلاح» و گاهي «حركت روشنگري» مينامد، دامنگير امت اسلامي بوده، سپس به بيان روشي ميپردازيم كه اين حركت تلاش كرد از طريق آن با اين مشكلات مواجه شود و آنها را درمان و معالجه نمايد. همچنين موارد توفيق و شكست و نيز مسئوليت آن در برابر شكستها را گوشزد مينماييم و همچنان كه هيچ گونه مجامله و جانبداري از حركت اسلامي به عمل نياورديم، در مورد اين حركت نيز همين روش را در پيش ميگيريم تا اولا مناقشه در مورد آنها عادلانه و برابر باشد و درثاني، به خاطر كثرت دردها و عمق آنها در كالبد اسلامي، كمبود مصلحان و نيز مقاومتي كه در برابر حركت اصلاح صورت ميگيرد، مجامله سلاحي است كه امكان دارد هر حركت اصلاحگرانهاي خطاها و تقصيرات خود را به آن توجيه نمايد، و توجيه هم كار بسيار آسان و ميسري است! هدف اصلي اين كار نيز مقايسهي اين دو حركت نيست، بلكه هدف اصلي اين است كه امت اسلامي در رويكرد و مسير خود، بازانديشي و بازنگري كند و خودش راه مسير خود را معين نمايد.
زيرا هر امت زندهاي بايد گاهگاهي به بازنگري و بازانديشي در مورد خود بپردازد تا در يابد كه آيا به جلو رفته، يا به عقب بازگشته و يا در جاي خودش بيحركت ايستاده است. وقتي كه امتي اين بازنگري را دربارهي خودش انجام داد، در حقيقت به اكنون خود مينگرد تا اگر آمال و خواستههايش را محقق نميكند، آن را تصحيح نمايد سپس در سايهي اين بازنگري براي آيندهي خود نقشه كشد و بكوشد نواقص را جبران كرده، و ناراستيها را مستقيم كند. و اتفاقا يكي از آفتهاي كنوني امت اسلامي، همين عدم بازانديشي و بازنگري است و در سايهي گامهايي كه در گذشته برداشته، است به حال خود نظر نميكند، براي آيندهي خويش طرحي ارايه نميدهد و فقط به سويي ميرود كه جريان، او را بدان سو ميكشاند!
وضعيت امت اسلامي در دو قرن اخير
در اين جا ميخوانيم آسيبها و آفاتي را تبيين نماييم كه امت اسلامي در تاريخ اخير خود گرفتار آنها بوده و حركتهاي اصلاح با آنها مواجه شده و هر يك بنا به روش خاص خود سعي كرده آنها را علاج و درماني نمايد. البته هيچ ضرورتي ندارد كه اين امراض در همين دوران اخير پديد آمده باشند، بلكه ميبينيم كه بعضي از اين آنها، قرنها پيش پديد آمدهاند اما در اين دوره اخير به صورتي متراكم و انباشت شده است كه در تاريخ نمونه و نظيري ندارد.
بنا به ديدگاه خاص خود، امراض اعتقادي را در راس فهرست قرار ميدهيم، پس از آن آفات رفتاري و سپس به بيان نتايج مترتب بر امراض اعتقادي و رفتاري پرداخته و در پايان پيامد آنها را بيان مينماييم. البته ممكن است افرادي ديگر، اين فهرست را به گونهاي ديگر طراحي و تدوين نمايند و همين امر ممكن است به اختلاف در علاج و درمان بينجامد ولي در مجموع، مادامي كه همهي امور در فهرست امراض و آفات موجودند، اين تقدم و تاخرها تاثيري ندارد.
الف. امراض اعتقادي: عقيدهي اساسي يك مسلمان، همان لا اله الا الله و محمد رسولالله است. كه بايد معيار سنجش صحت و مرض احوال امت اسلامي در دورهي اخير قرار گيرد. وضعيت اصلي اين عقيده به صورتي است كه خداي تعالي آن را نازل فرموده، پيامبر(ص) آن را به ياران خود تعليم داده و نسلهاي اوليه اسلامي آن را اجرا ساختهاند، با توجه به اين امر و مقايسهي آن با احوال مسلمانان در دورههاي اخير، ديده ميشود كه اعتقادات آنها دچار آفات و امراضي شده كه آن را از مضمون حقيقي خود انداخته و به واژگاني تبديل كرده كه زبان آنها را جاري ميسازد ولي قلب از آنها غافل و بيخبر و عمل و رفتار، مخالف مقتضياتشان است. در زير به پارهاي از اين امراض و آفات به صورت بسيار خلاصه اشاره ميشود:
1. انديشه ارجايي يا مرجئهگرايي، كه عمل را از مقتضاي ايمان خارج ميكند و بر اين باور است كه ايمان صرفا تصديق و اقرار است و عمل در مقتضاي ايمان داخل نميشود.
2. اندشه زاهد منشانهي دنيا گريزانهاي كه فرد را از تكاليف و وظايف عيني و عملي اجتماعي دور ميكند و او را به موضوعات ذهني خاصي مشغول ميدارد.
3. محدود شدن و فروكش كردن مفهوم فراگير عبادت از يك حالت گسترده و شامل كه سراسر حيات و زندگي را در بر ميگيرد، به يك محدودهي تعبدي و اعمال تقليدياي كه به حكم عادت و بدون آگاهي حقيقي از مقتضايت آن صورت ميگيرد. به طوري كه حتي گاهي بعضي از آن شعاير نيز ترك ميشود و در نهايت به ترك آنها ميانجامد.
4. تحول عقيدهي قضا و قدر از يك حالت انگيزاننده براي اقدام و شجاعت در برابر مواضع مختلف، به يك عقيدهي ذليلكننده و منصرفساز از عمل، با اين ادعا كه همه چيز مقدر است و هر آن چه مقدر است، براي تو رخ خواهد داد و از اين رو ضرورتي براي كار و عمل وجود ندارد!
5. تحول مفهوم دنيا و آخرت در انديشهي مردم و تبديل آنها به دو اردوگاه جدا از هم، به طوري كه تلاش در راستاي يكي، سعي در مسير ديگري را ملغي ميسازد.
6. تحول اختلافات مذهبي از حالت اختلاف در وجهه نظر، به تعصباتي كه طرفداران آنها را از يكديگر جدا ميساخت. و...
ب. آفات رفتاري: در اسلام رفتار با اعتقاد ارتباط وثيق و تنگاتنگي دارد، زيرا مقتضاي عقيده، التزام به فراميني است كه خداي تعالي نازل فرموده است و آن چه كه خداي تعالي نازل فرموده همهي جوانب زندگي را در بر ميگيرد و همهي آن چه در زندگي انسان وجود دارد، ضرورتا در يكي از ابواب پنجگانه حرام، حلال، مباح، مستحب و مكروه جا ميگيرد.
از سوي ديگر هرگونه مخالفتي با فرامين الهي از ايمان ميكاهد زيرا ايمان با عبادت از طاعات فزوني ميگيرد و با معصيت و گناه، كاهش مييابد. خلاصه با اين دو مقدمه يعني ارتباط عمل با عقيده و ناقص شدن ايمان به خاطر معصيت، و با بررسي آن در احوال امت اسلامي، ميبينيم كه اين امت در مسير خود به وضعي در آمد كه در آن گناهان دال بر نقص ايمان، رو به فزوني گذاشت و از اين رو آفات فراواني در زمينهي رفتار و سلوك پديد آمد كه البته همهي اين آفات و امراض از همان تصور جدايي عقيده از عمل (مرجئهگرايي)، نشات ميگيرد. از آن جايي كه فهرست اين آفات و امراض، مطول ميشود، ناگزير به ذكر بارزترين آنها ميپردازيم:
1. خلف و عده و عدم اهتمام به قول و قرارها.
2. دروغ و عدم صداقت.
3. غيبت و سخن چيني.
4. ناراستي در برخورد با ديگران و دوري از راستي و ثبات
5. عدم امانت در عمل
6. عدم احترام به وقت و تلاشهاي گوناگون در تضييع آن.
7. ضعف همت و عدم تمايل به كار و كوشش.
8. عدم رغبت به محكم كاري.
9. غش و ناخالصي در كارها.
10 بيتوجهي به مسئوليت انسان در برابر كارهاي خود.
11. از بين بردن مصلحت عمومي و عدم احساس مسئوليت در برابر آن.
12. مثلث هرج و مرج، ناخودآگاهي، و احساساتي شدن، كه به ترتيب موجب عدم انتظام، عدم برنامهريزي، و شعله كشيدن و فرونشستن آني در كارها ميشود:
پيامدهاي آفات اعتقادي و رفتاري
واضح است كه هيچ يك از اين امراض، خير و بركتي در بر ندارند، اما انباشت و اجتماع همه آنها در يك امت در آن واحد، موجب پيدايش شرور فوق تصور شده است. و آن چه كه امروزه از آن در همه جوانب رنج ميبريم، صرفا پيامد و نتيجهي همين آفات و امراض است كه قادرند يك امت را از پا در بياورند. اين اين كه تاثير اين آفات و پيامدهاي آن، واضح و هويدا است، ناگزير بايد آنها را بيان كرد ولي قبل از اين كار بايد گفت كه پيامد طبيعي مجموعه اين آفات و امراض، عقبماندگي در همين ميادين و جوانب است.
1. عقبماندگي اعتقادي: عقيدهي اسلامي براي اداي نقش مهمي در حيات امتي نازل شد كه به آن ايمان دارد. همچنين براي ايفاي نقش بزرگي در زندگي عمومي بشر نازل شد. نه اين كه فقط كلمهاي باشد كه بر زبان جاري ميشود يا يك وجدان دروني و نهاني باشد كه در قلب سريان دارد. برعكس براي اين نازل شد كه يك گواهي گويا، يك وجودان زندهي قلبي، و عينيتي باشد كه مردم آن را در رفتار و سلوك واقعي ببينند. و اگر چنين امري در مورد هر رسالت الهي صادق است، رسالت خاتم، حال و وضع ويژهاي نزد خداوند، و در واقعيت زمين و تاريخ آن دارد.
ولي وقتي كه ديده ميشود اين امر به صورت رسالتي محدود براي يك امت درآمد، و حتي نسبت به آن امت نيز از فاعليت و اثرگذاري افتاد و افزون بر اين بر صورت واژگان زباني يا دريافتهاي نهاني باطني و قلبي و چند رفتار تقليدي درآمده، ديده ميشود كه چه عقبماندگي، واماندگي و انحطاطي صورت گرفته است.
2. عقبماندگي اخلاقي: اين دين از همان لحظهي اول و آغازين خود، دين اخلاق است. البته همهي رسالاتي كه از جانب خداوند آمدهاند، رسالتهاي اخلاق هستند، خواستار مكارم اخلاقي و ريشهدار كردن آنها در زمين هستند ولي اين رسالت خاتم، آخرين سنگي است كه با آن بناي رسالتهاي اخلاقي پايان مييابد و شكلنهايي خود را پيدا ميكند.
پيامبر ميفرمود: «انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» به صورتها و روشهاي گوناگوني اين امر را تبيين ميكرد و فرمودههايش مورد عمل واقع ميشد. اخلاق اسلامي در سالهاي آغازين خود، در هر زمينهاي ضربالمثل بود. اما پس از چندي اين اخلاق از شمول و فراگيري افتاد و فقط به روابط ميان خود مسلمانان محدود و منحصر شد. در حالي كه آنان بايد اين امر را مانند سدههاي اوليهي اسلامي به ميان ديگر ملتها و امتها نيز تسري ميدادند، ولي چنين امري واقع نشد و اين يك نوع عقبماندگي به شمار ميآيد.
عقبماندگي مهمتر اين است كه مساله، از تغيير يك قاعدهي فراگير انساني به يك قاعدهي محدود قومي گذشت و به انحطاط اخلاقي مسلمانان كشيده شد، تا جايي كه در برخورد با يكديگر به شيوههاي غير اخلاقي متوسل ميشدند و حتي مانند دوران جاهليت، جز در مصالح، منافع و تعصبات، كرامت اخلاقياي را لحاظ نميكردند. و...
عقبماندگي تمدني، عقبماندگي علمي، عقبماندگي اقتصادي، عقبماندگي جنگي، عقبماندگي سياسي و عقبماندگي فكري نيز نمونههاي بارزي از اين عقبماندگيها و عقبافتادگيها است كه امت اسلامي در اين اواخر دچار آنها رنج برده است.
اين اوضاع و احوال دوراني است كه «نهضت» با آن مواجهه شده و البته در همين جا بايد گفت خود نهضت نيز عكسالعملي در برابر اين بحران و فاجعه بود. بحران شكستخوردگي در برابر غرب و حيراني در برابر تفاوت عميق ميان غرب و مسلمانان در همه جوانب و نواحي. البته در آثار و نوشتههاي قبلي خود خاطر نشان ساختهايم كه شكست نظامي، به تنهايي موجب اين حيراني و سردرگمي نشد و حتي تفاوت تمدني ميان جهان اسلام و غرب پيروز و نيز جمع ميان شكست و احساس شكاف و تفاوت ميان غرب و اسلام هم نبود. آن چه كه اين حيراني را تفسير و تبيين ميسازد، خلاي است كه امت اسلامي در همهي جوانب از آن رنج ميبرد.
روش تغيير در حركت روشنگري
شايد واضحترين تعبير در مورد اين روش، سخنان دكتر طه حسين، يكي از طرفداران اين حركت در كتاب «آينده فرهنگ در مصر»1 باشد او ميگويد: «راه تجديد و نهضت، واضح، مستقيم و بدون هيچ گونه پيچ و خمي است؛ و آن اين كه راه اروپاييان را طي كنيم و طريق آنان را در پيش بگيريم تا به صورت رقيب آنان در بياييم و در تمدن، خير و شر؛ تلخ و شيرين، پسند و ناپسند، و مقبول و معيوب آن با آنها شريك و سهيم باشيم.»
اين سخن، واضح و بيپرده است و نيازي به تاويل و تفسير ندارد. ما نسلهاي اوليه روشنگران، نظير رفاعة الطهطاوي و امثال او را صادق ميدانيم، و البته خداوند بهتر ميداند، حداقل در دل آنان اين كينهي سياه نسبت به اسلام، چنان كه در دل نسلهاي بعدي وجود دارد، قرار نداشت. اين متاخران در مورد مسلمانان با شمانت واضح و بيهيچ رو و حيايي حرف زده و در مورد اسلام چنان سخن ميگويد كه گويي اسلام دشمن بزرگي است كه چارهاي جز نابود كردن آن وجود ندارد.
با اين حال، در صورت عدم وجود روش صحيح، اخلاص تنها نيز به درد نميخورد. نسل اول روشنگري، اوضاع و احوال ناگوار امت خود را ديدند و حقيقتا و رهانيدن امت اسلامي از اين وضعيت راغب و متمايل بودند و چنين پنداشتند كه تنها راه رهايي، تقليد از اروپا است. از اين رو خطاي آنان در شيوهي تفكر بود نه در فساد ضمير و باطن. و اين خطا نيز ناشي از شكست روحياي بود كه در برابر غرب و تمدن غربي بر روح آنان استيلا يافته بود، آنها نيز از صلابت و استحكام لازم در برابر اين موج برخوردار نبودند و از اين رو دچار سرگرداني شدند و تنوانستند در برابر آن مقاومت كرده و مسير خود را در داخل آن، حفظ كنند.
اما نسلهاي بعدي روشنگري وضعيت ديگري دارند. آنان اصلا مشتاق رهانيدن امت اسلامي (با تاكيد بر صفت اسلامي) نيستند، برعكس كاملا مشتاق و علاقهمند به دور كردن اين امت از اسلام هستند به اين اعتبار كه اين كار تنها راه علاج و درمان است و براي رهايي كه به پيكرهي اين امت اصابت كرده، راه درمان ديگري وجود ندارد. از اين رو آنان با رغبت و آگاهي، با جريان غرب همسويي ميكنند و مشخصا ميدانند كه چه چيزي را ميخواهند.
سخن ما با اين دسته از نوگراها است نه با نسلهاي اوليهاي كه در «دورهي گذار» و انتقال زندگي كردند و مانند هر دورهي انتقال ديگري، از پارهاي مظاهر قديم و ملامح جديد برخوردارند و اين امر در مورد روشنگران جديد فرق كرده و به صورت يك طيف واضح ضد دين يا حداقل متمايل به محدود كردن دين، تبديل شده است.
خطاي اصلي روش اين دسته، عدم درك آنان از فرق موجود ميان امت اسلامي كنوني و اروپاي قرون تاريك وسطا است كه براي رهايي خود چارهاي جز كنار انداختن دين يا حداقل محدود كردن آن به رابطهي ميان بنده و خدا به صورتي كه در واقعيت زندگي سلطهاي نداشته باشد، نديد. اين دسته از روشنگران از اين تجربه نتيجه ميگيرند كه بايد براي علاج امت اسلامي همان درمان و معالجهاي را به كار بست كه اروپا قبلا از آن بهره گرفته و به قدرت و توانايي رسيده است و البته اين خطا و اشتباه است.
درست است كه ميان پارهاي امراض كه به پيكرهي امت اسلامي در دو قرن اخير اصابت كرده و امراضي كه در قرون وسطي موجود بوده، شباهتهايي وجود دارد، اما نگاه پژوهشگرانه بايد تفاوت علتها، كه با وجود تشابه پارهاي اعراض، تفاوت نتايج بر آنها مترتب است را روشن و آشكار سازد. سوالي كه روشنگران دوست ندارند آن را مطرح كنند، پرسش از علل انحراف موجود در اروپاي قرون وسطا و انحراف موجود در ميان امت اسلامي، به ويژه در دو قرن اخير است و اين كه آيا اين علل در هر مورد واحد بوده، يا نه متفاوت بوده و از اين رو راه علاج هر يك از آنها با ديگري مختلف و متفاوت است؟!
روشنگران در همان ابتدا اطمينان حاصل كردهاند كه علت اين امر «دين» است و از اين رو هيچ رغبت و تمايلي براي جست و جوي اموري غير از آن را از خود نشان ندادهاند و تصميم شتاب زدهاي را بر اين مبنا گرفتهاند كه: پس بايد دين را كنار انداخت! حقيت اين است كه تصميم آنان فقط شتابزده نبوده، بلكه يك تصميم اقتباسي – اگر تعبير اقتباسي درست باشد – بوده است. درست است كه در هر دو حالت اروپاي قرون وسطا و دو قرن اخير در جهان اسلام، دين مطرح بوده است اما نه به يك صورت واحد. در اروپاي قرون وسطا ظلمت و تباهي در نتيجه پيروي از ديني كه به دست كليساي اروپاي تحريف و منحرف شده بود؛ سايه افكنده بود ولي ظلمت و سياهياي كه بر جهان اسلامي سايه افكنده، نتيجهي عدم پيروي امت از دين صحيحي است كه خداوند آن را فرو فرستاده و چند قرن به خاطر آن در جهان داراي قدرت و شوكت بودند.
از اين رو تفاوت دو حالت، واضح است و يا بايد واضح و آشكار بشود. در يك جا اصل اشكال و خلل در خود مفهوم ديني بود و از اين رو مردم براي رهايي، چارهاي جز رهايي از دست آن را نديدن ولي در دومي اشكال در نحوهي سلوك بشر با دين صحيح بود و علاج آن، نه رهايي از دين، بلكه تصحيح سلوك منحرف بشري با دين، و بازگشت به التزام به و فرامين دين صحيح است.
اروپا هرگز دين خدا را به صورت حقيقي خود، آن چنان كه از جانب خدا آماده بود، نشناخت. ديني كه اروپا با آن رو به رو و آشنا شد، ديني بود كه توسط مجامع كليسايي وضع شده بود و بر مردم فرض و تحميل شده بود. بدون شك آيين عيسي نيز مانند هر رسالت الهي ديگر داراي دو محور اصلي «عقيده» و «شريعت» است. اما پيروان اين دين حدود سه قرن در روي زمين هيچ قدرت و سيطرهاي نداشتند و آواره و در به در بودند، از اين رو فقط به بعد عقيده اكتفا كردند و درباره اجراي شريعت انديشهاي نداشتند. و حتي زماني نيز كه كنستانتين به آيين مسيحيت گرويد، كليسا در مورد اجراي شريعت، تدبيري نينديشيد و قانون رومي، همچنان قانون رسمي به شمار ميرفت. (جز در مورد آنچه احوال شخصيه ناميده ميشود.) از اين رو دين به يك اعتقاد محدود شد و حاملان و كارگزاران آن به كاهناني بدل شدند كه داراي نفوذ روحي عظيم و بزرگي شدند و از رهگذر همين نفوذ روحي، طغيان كليسا شروع شد كه ديگر به محدودهي روح و معنويت محدود و منحصر نميشد، بلكه به امور مالي و فكري نيز كشيده شد و حتي علاوه بر انحصار تفسير متون ديني براي خود، به سلطه و سيطره بر امپراتوريان و حاكمان نيز كشيده شد و...
از سوي ديگر از فرط افراط در امور روحي، به نوعي رهبانيت بدل شد كه گويي دين امري است كه صرفا بر گرد آخرت ميچرخد و هيچ ربط و توجهي به دنيا ندارد، نه كار براي دنيا را تشويق ميكرد، و نه به آباداني زمين لبيك ميگفت، بلكه همه اين امور را اجابت فريبهاي شيطان و موجب غضب خداوند ميدانست. اين دين با اين شرايط اصلا براي زندگي شايسته نبود؛ البته نه به اين خاطر كه دين بود، بلكه به خاطر اين كه يك دين تحريف شده بود!
اين، اجمالي از داستان و ماجراي اروپا با دين بود كه طي آن دچار انواع ظلمت، عقبماندگي، جهل، ظلم، خرافات و انحصار و محدوديت شد و راه چارهاي براي آن نمانده بود، جز كنار انداختن دين كليسايي و از آن پس سير در مراحل پيشرفت، آموزش، قدرت و آزادي از طغيان.
اكنون سيماي اسلام را نظاره ميكنيم. كدام يك از امور در دين اسلام يافت ميشود؟ به راستي هيچ يك از آفتها و آسيبهايي كه در باب مسيحيت گفته شد، در مورد اسلام وجود ندارد. با اين حال آفات و آسيبهايي كه در زندگي مسلمانان پديد آمد به خاطر عدم تبعيت و پيروي آنان از دين الهي، چنان كه نازل شد، بود. اگر اين دين امكان اجرا شدن را نداشت و زمينهي اين امر فراهم نبود، به گونهاي عذر مسلمانان پذيرفته بود ولي عملا ديده ميشود كه اين دين عملا چند قرن اجرا شده است، از اين رو هيچ عذر و بهانهاي وجود ندارد و هيچ چيزي بار سنگين كم كاري و عدم تحمل مسئوليت آنان را سبك نميكند.
ناگفته نماند كه در اين باره شبهات، و اعتراضاتي وجود دارد كه در اظهار و بيان آنها نيتهاي پاك و پليد، جهل پارهاي از پيروان، كينهي دشمنان، و نيز نگاه سطحي و نظر ژرف و عميق دخيل و سهيمند. از جمله اين كه گفته ميشود كه اسلامي كه شما از آن صحبت ميكنيد، كجا است؟ اين اسلام فقط مدت كمي زندگي كرده و از آن پس راه انحراف و كجروي را در پيش گرفته است، منظور شما از اسلام چيست؟ يا اين كه ميگويند: اسلام نسبت به زمان خود يك گام رو به جلو و پيشرفت بود، ولي پس از چندي اهداف و مقاصدش پايان يافت و اكنون به صورت يك عقبماندگي و انحطاط ناشاسته در آمده است. دسته ديگري ميگويند: اگر شما معتقديد كه اسلام براي هر زمان و مكاني شايسته و سزاوار است، چرا مسلمانان به اين وضع گرفتار شدند و اسلام آنها، آنان را حفظ و حراست نكرد؟
پاسخ به اين شبهات آسان است، اما مجال و مقال ديگري ميطلبد ولي ناگزير بايد چند امر را تذكر داد:
يكم: هيچ نظام آسماني و زمينياي يافت نميشود كه بدون اقدام داوطلبانهي دستهاي از انسانها، براي انجام اعمال و مسئوليتهايي كه تحقق يافتن آن نظام، نيازمند آنها است، خود به خود اجرا شود.
دوم: وجود صحت و تندرستي، مانع بيماري و مرض نميشود؛ به ويژه اگر علل و زمينههاي آن فراهم باشد.
سوم: با وجود پارهاي شبهات، ميان اوضاع امت اسلامي در دو قرن اخير و اروپاي قرون وسطا، باز تفاوت و فاصلهاي ميان آنها وجود دارد.
فاصله و تفاوت اين است كه خلل موجود در حال و احوال اروپا، در خود روش بود، از اين رو چارهاي جز كنار انداختن اصل مساله نداشتند زيرا هر چه بيشتر در پيروي از آن امعان ميكردند، بيشتر دچار تخريب و نابودي ميشدند اما در مورد مسلمانان، خلل در عدم پيروي آنان بود، زيرا روش سالم بود و هيچ اشكالي نداشت. با اين حال هر دو نوع خلل، موجب پديد آمدن اموري شدند كه در هر حوزه با هم شباهتهايي داشتند.
با اين حال اين امر، به خاطر تراكم حوادث و اتفاقات از ديد روشنگران پنهان مانده و به همين خاطر خواستار كنار انداختن دين، يا حداقل محدود كردن آن – مانند اروپا – و منع سلطه و سيطرهي آن در زندگي شدند. البته اين خطا، نابخشودني است، زيرا اولين ادعاي روشنگران به كارگيري عقل و عقلانيت است، و اگر عقل خود را – چنان كه بايد – به كار ميگرفتند، حقايق گفته شده و تفاوت آن دو حالت را درك كرده و از اين رهگذر، تفاوت راه علاج را در مييافتند، ولي آنان به خاطر تراكم امور يا ميتوان گفت شدت شيفتگي، نسبت به آن چه ميگويند و انجام ميدهند آگاه نيستند هر چند ادعا ميكنند كه در اوج آگاهي روشنايي هستند.
دستاوردهاي بزرگ روشنگري
بديهي است با وجود خطاي روش روشنگران يا هر فرد و گروه ديگر، ضرور تا اين نتيجه حاصل نميشود كه همهي اعمال و كارهاي آنان خطا است و هيچ امر صواب و صحيحي در آنها يافت نميشود. در مورد حركت روشنگري بايد گفت كه بسياري از اوهام و خرافات را از ميان برد و نسلي از دانش آموختگان را پديد آورد كه از تعلق به اين امور آزاد بودند. اگر چه آنان اين كار را به منظور تصيفه دين از خرافات و اموري از اين قبيل انجام ندادند. با اين حال خواه ناخواه به ترتيب نسلي پرداختند كه عملا از اين گونه امور رو گردان بوده و هم ايشان از بهترين ياري گران حركت اسلامي روشنگري كه از اوهام و خرافات دور بود، و به دين آگاه و بينا نظر داشت، در آمدند.
افزون بر اين، حركت روشنگري موفق شد ديد مردم نسبت به علوم جديد را تغيير دهد. زيرا اين علوم قبلا در حوزههاي تحقيق و پژوهش، دور انداخته شده بودند. چون مردم يا آنها را پليد دانسته، معتقد بودند فرد مسلمان نبايد به آنها نزديك شود، و يا آنها را به خاطر آن كه از جانب كفار آمده است، كفر و بيديني به حساب ميآوردند.
ولي حركت روشنگري در مقابل همهي اين مسايل ايستادگي كرد و توانست جهت جريان را تغيير دهد.
البته در اين راستا نبايد نقش استعمارگران را ناديده گرفت، براي نمونه از همان ابتداي ورود علوم جديد به الازهر، مقاومتهاي شديدي در برابر آن صورت گرفت، ولي استعمار راه رهايي از اين بحران را تا حد فراواني فراهم ساخت به اين صورت كه دنلوب – مستشار وزارت آموزش و پرورش در دوره كرومر – روشي را براي آموزش و پرورش وضع كرد كه طي آن فارغالتحصيلان مدارس جديد جذب ادارات حكومتي ميشدند ولي فارغالتحصيلان الازهر، چنين توفيقي را نداشتند و شغلي براي آنها يافت نميشد. از اين رو جريان زنده آموزشي از الازهر به مدارس جديد انتقال يافت2 و اين امر در هر سرزميني كه استعمار به آن پاگذاشته، تكرار شده است.
با اين حال جدال و چالش بزرگي كه حركت روشنگري بدان وارد شده و دستاوردهاي بزرگي را به دست آورده، حركت «آزادسازي» بوده است كه سه حوزهي اصلي را در برميگيرد: آزادي زن، آزادي فكر و آزادي سياسي. اين سه مورد نيازمند شرح و بسط بيشتري هستند كه در ادامه به بررسي كارنامهي اين حركت در اين حوزهها ميپردازيم.
يكم. مساله آزادي زن
زن در شرق اسلامي، به يك توده و انبوهه (انباشته) مهمل و بيمصرف تبديل شده بود نه آموزشي ميديد. و نه حتي در خصوصيترين امور خود (ازدواج) مورد مشورت و همفكري قرار ميگرفت. حق او را در ارث و ميراث به صور گوناگون پايمال ميكردند و كسي را سراغ نداشت كه شكايتش را پيش او ببرد. وظيفهي او كار منزل، نگهداري سنتي از بچه، پرداختن به پارهاي خرافات و كرامات افرادي بود كه به او تلقين ميشد. جايگاه او در نزد مرد، مثل يك كنيز و كلفت بود، گويا وظيفهاي او حامله شدن، زايمان كردن، پرورش اطفال بود و بس!
اين وضع طبيعتا مخالف آرا و باورهاي اسلامي بود، زيرا اسلام در انسانيت زن و مرد، عبادت آنها، پاداش اخروي و...، مساوات برقرار كرد، اما جامعهي اسلامي در بسياري امور از قوانين اصيل اسلامي خارج شده بود و چه بسا اين مساله در مورد زن شدت بيشتري داشت، چون زن مستضعف بود، و هميشه شدت ظلم به مستضعفان بيشتر است با اين حال انتظاري نميرفت كه به اين زوديها در وضع زن تغييري اساسي صورت بگيرد و در آفاق و انفس هم چنين نشانههايي پديدار نبود. به هر حال آن چه در مورد زنان در جامعهي اسلامي صورت ميگرفت، بيش از آن كه به اسلام شباهت داشته باشد، رنگ و بوي جاهليت داشت!
ابتداي حركت آزادي زن در اروپا و همزمان با سرآغاز انقلاب صنعتي بود. پس از وضعيت اضطراري كه زن پيدا كرد و مجبور شد كار كند، صاحبان صنايع از اين وضع بهره بردند و زن را به كار گرفتند، اما با نصف دستمزد مرد. با آن كه همان كه مرد را انجام ميدادند و به اندازهي آنها كار ميكردند از اين رو زن در اروپا «مساله» پيدا كرد كه شامل مسالهي «مساوات در دستمزد» و پس از چندي «مساوات در حق تعليم و تربيت» و پس از آن «مساوات در حق كار» «مساوات در حق انجام كارهاي عمومي» و... ميشد. حركت روشنگري نيز در مورد مساله آزادسازي زنان مسلمان روش اروپايي را به كار گرفت.
واضح است كه اين مساله در اروپا مراحل پيوستهاي داشت كه به خاطر وضعيت محلي واقعياي پديد آمد كه امروزه آن را با توجه به آن شرايط، منطقي و موجه جلوه ميدهد! ولي مسايلي كه در تاريخ آنها آمد و اموري كه براي زن رخ داد، مسالهاي است كه هرگز در تاريخ شرق اسلامي واقع نشد. اما اين مساله اصلا خاطر و ذهن روشنگران را به خود مشغول نكرد و آنان به اين مسايل توجهي نداشتند. مساله در نظر آنان اين بود كه زن مسلمان مظلوم است وبايد ظلم و ستم را از او برداشت و وسيلهي اين امر، همان وسيلهاي است كه به رهايي و آزادي زن اروپايي انجاميد!
حقيقت اين است كه بين پارهاي از اوضاع زن مسلمان در يك جامعهي دور از روح اسلام و وضع زن اروپايي از لحاظ جايگاهي كه در جامعه داشت، مشابهتهايي وجود دارد، با اين حال تفاوتهاي جوهري و بنيادين نيز وجود دارد كه باعث شده زن اروپايي به اين صورتي كه ميبينيم در بيايد.
مساله آزادسازي زن اروپايي، از يك نقطهي مركزي شروع ميشود و آن كار زن در كارخانهها و كارگاهها و ساير مسايلي است كه بر اين نقطه مركزي مترتب ميشود، اما زني كه كار نميكند و همان دستمزد يا نصف آن و... در مورد او اصلا موضوعيت ندارد، چنين مسايلي دربارهي او اساسا حق طرح ندارند چه برسد به پديد آوردن مساله و موضوع آزادسازي. اين بود كه قاسم امين معتقد بود زن مسلمانان بايد همان كاري را بكند كه خواهر اروپايياش انجام داد، تا به آزادي خود برسد.
در ادامهي راههايي كه روشنگران براي آزادسازي زنان مسلمان در پيش گرفتند، مسالهي حجاب را علم كردند و معتقد شدند كه حجاب علت همه بالايايي است كه دامنهگير زن مسلمان شده است و از اين رو بايد به منظور آزادسازي او، حجاب را برداشت، نميدانم چه رابطهي منطقياي ميان اين حرفها وجود دارد. البته منطق فقط يك وسيله است، اگر آن را به كار بگيريم خيلي خوب است، و اگر آن را به كار نگرفتيم، وسيله ديگري را به كار ميبريم، مشكلي نيست چون هدف وسيله را توجيه ميكند و هدف در اينجا اين است كه مانند اروپاييان شويم!
مساله اساسي در موضوع آزادسازي زن، آزاد كردن او از ظلمي بود كه مرد دربارهي او انجام داده بود. از اين رو اين مساله در اصل، جنگ با مرد بود و در كل بر ضد او ساماندهي شده بود. البته در اين كه تا چه حد موفق بوده يا نه، و نيز با صرفنظر از همخواني يا ناهمخواني آن با فطرت زن با توجه به اوضاع اروپا، امري منطقي به نظر ميرسد. زيرا ظلم واقع شده بر زن، ساختهي دست مرد يا جامعهاي است كه مرد بر آن سلطه و سيطره دارد و از اين رو چارهاي جز اين رويارويي نيست، تا بالاخره در برابر خواستههاي زن تسليم شود و يا به تسليم وا داشته شود.
اكنون بايد پرسيد كه رابطهي ميان حجاب و آزادي زن، و يا حجاب و ظلم وستم واقع شده بر او چيست؟ آيا حجاب ساخته و پرداخته دست مرد است كه آن را براي هموار كردن زمينهي ظلم بر زن، پديد آورده است؟ اگر چنين است بايد ميان حجاب و ظلم رابطهي علي و معلولي برقرار باشد. ولي در مورد اين كه آزادي حقيقي زن در زماني ظهور پيدا كرده كه حجاب زن پديد آمده چه بايد گفت؟ در مورد زنان محجبهاي كه در تمامي امور و شوون زندگي اعم از ديني، فرهنگي، سياسي و حتي نظامي شركت و سهم داشتهاند چه بايد گفت؟
ظلم و ستم زماني بر زن واقع شد، كه جامعهي اسلامي به تعاليم دين خود توجهي نداشت، نه به خاطر اين كه آن جامعه به آن تعاليم پايبندي و احترام داشت. وقتي كه مردم از تعاليم دين خود دست بردارند، ظلم واقع ميشود اعم از اين كه سياسي باشد و يا اجتماعي اقتصادي و فكري يا هر نوع و گرايش ديگري. خداوند اين دين را فرستاد تا مردم به قسط بپردازند ولي وقتي كه مردم كتاب خداوند التزام ندارند، ميزان آنان مختل ميشود و قسط و داد از ميان آنان رخت بر ميبندد.
از اين رو علاج اين ظلم دوري بيشتر جامعه از دين خدا – از طريق برداشتن حجاب نيست، بلكه علاج آن بر اين صورت است كه يك عالم رباني مومن، از طريق بازگرداندن جامعه به التزام و پايبندي آن به تعاليم دين، به اصلاح آن بپردازد و از اين رهگذر مرد را از هبوطي كه به آن گرفتار آمده برهاند و زن را از جهل، عقبماندگي، خرافهگرايي، تنگنظري، وضعيت بد، و نابودياي كه مردم ظلم بر او روا داشته، آزاد نمايد تا دوباره به انسانيت خود باز گردد و در سازندگي جامعه مشاركت جويد.
از اين رو هيچ دليلي براي ارتباط برداشتن حجاب و ترقي وجود ندارد. مگر ميشود فردي سالم و تندرست كه لباسهاي مفيد و تميزي را پوشيده پس از آن كه مريض شد، فكر كند علت مريضي او آن لباسها بوده است. از اين رو تصور كند كه در صورت دور انداختن آن لباسها، دوباره شفاي خود را باز مييابد. ادعاي دور انداختن حجاب و آزادي زن نيز همين گونه است.
افزون بر اين، بيداري اسلامي در اين اواخر ضمن حفظ حجاب توانسته است زنان مومن و دينداري را در حوزههاي پزشكي، مهندسي و... تربيت كرده و نشان داده است كه حجاب آنان مانع كارشان نميشود و كار و بار آنان نيز مانع حجابشان نميگردد. از سوي ديگر بسياري از زنان آزاد موجود در جوامع آزاد، آزادانه به دين اسلام گرويده و با آزادي تمام حجاب بر تن كرده و...
دوم. آزادي فكر
در اين اواخر جامعهي اسلامي از لحاظ فكري دچار جمود شد و در قالبهاي معين و مشخص سير و حركت ميكرد. علم، اظهار دانستههاي گذشتگان بود با اين تفاوت كه گذشتگان قدرت ابداع و نوآفريني داشتند ولي كار متاخران تلخيص، تحشيه، شرح و نقل ابداع آنان بود. مدتي چنين گذشت و امت احساس نياز به فكر جديد را در خود نديد و بر اين باور بود كه آن چه را كه دارد، كفايت ميكند. تا اين كه ناگاه تغيير فراگيري در جهان اسلامي سايه افكند، كه در همهي زمينهها، از جمله سياسي علمي ابزار آلات جنگي، آبادسازي زمين، جهان فكر و... نسبت به جهان اسلام جديد و تازه بود.
طبيعي بود كه اصطكاك و برخورد پديد آيد و انتظار ميرفت كه جمود در برابر نوشوندگي، و ركود در برابر گسترش و مد توفنده شكست بخورد. شكست خوردگان با توجه به نظرگاه شكست خورده و در هم شكستهي خود، تصور كردند كه اين شكست خورده و آن چه كه پيروز ميدان است، فكر آزاد است. البته دين بايد شكست بخورد و فكر آزاد بايد پيروز شود. در ادامه گفتند و يا به آنان گفته شد – كه اوضاع اروپا در قرون تاريك وسطا نيز چنين بود. يعني روزگاري كه دين بر فكر مردم سيطره داشت، جمود، ظلمت، بستگي، تقليد و انحصار، حاكميت داشت ولي وقتي كه مردم نفوذ كليسا را در هم شكستند و در برابر او تمرد نمودند، آزاد شدند، رها گشتند، ابداع كردند، تجديد نمودند و قدرت و سلطه به دست آوردند. از اين رو شما نيز همين كار را بكنيد!
اما آنان در شيفتگي خود، حقايق زيادي را فراموش كردند از جمله اين كه آن چه اروپا را از جمود و انحطاط خود رهاند، اسلام بود. ارتباط اروپا با اسلام، چه از طريق جنگهاي صليبي يا روابط تجاري و يا تاثيرات فرهنگي، زمينهاي را فراهم آورد كه اروپا ظلمت، جمود و عقبماندگي موجود در حيات خود را حس و لمس كند و بكوشد پس از قرنهاي متوالي كه چنين ظلمت را حس نكرده بود، از آن خارج شود.
آنان فراموش كردند كه علت جمودي كه دامنگير امت اسلامي در عصر متاخر شده است، اسلام نيست. زيرا بديهي است كه اسلامي كه روزگاري اين امت را برانگيخت و آن را به تفكر در همهي امور و جهات واداشت و موجب پديد آمدن فكر بازي شد كه تمدني را پديد آورد كه چندين قرن در حال رشد و نمو و شكوفايي و ابداع در همهي زمينهها بود، خود او علت جمود، ركود و دست برداشتن از تفكر و باز ايستادن از ابداع باشد! از اين رو بايد علت اين جمود و ركود چيز ديگري غير از اسلام باشد و كاملا هويدا است كه اين علت، دوري از منبع نيروي تابان موجود در دين است هر چند آداب و رسوم خشك و خالي دور از روح را هنوز هم حفظ كرده است.
آنان فراموش كردند كه علت جمود در جهان اسلام با اروپا فرق ميكند. علت جمود و عقبماندگي اروپا اين بود كه كليسا مانع انديشيدن عقل بود و شعار «ايمان بياور و بحث نكن» را سر ميداد و البته اين شعار از نهادن و نهاد دين تحريف شدهاي بر ميآمد كه اعتقاد داشت دين، اسراري است كه جز آباي كليسا كسي به تاويل و راز گشايي آن دانا و توانا نيست. از اين رو كسي حق بحث و مناقشه با آنان درباره گفتارهايي كه بر زبان ميرانند را ندارد، در غير اين صورت بدعتگرا و زنديق به شمار ميرود و اگر حكم ريختن خود و يا زندهسوزي او را نميدادند، حداقل حكم حرمان، يعني دوري از رحمت خدا را براي او صادر ميكردند. عامل جمود و ظلمت در فكر اروپايي اين بود ولي در ديني كه خدا براي بندگانش پسنديده، چنين وضعي امكان و احتمال ندارد، از اين رو وقتي كه مسلمانان دچار جمود و خمود فكري شدند و به خاطر اسلام نبود.
پس راه حل اروپايي براي حل و معضل مسلمانان كارايي ندارد و نبايد آن را به كار ببندند، زيرا راه، شرايط و دين آنان، با راه، شرايط و دين اروپاييان فرق و تفاوت دارد. به علاوه بر راه حل اروپاييان حتي براي مشكل خصوصي خودشان نيز صحيح و سالم نبود، زيرا آنان به جاي تصحيح انحرافات و اشتباهات خود به نفي و طرد دين پرداختند.
به اين مساله هم اكتفا نكردند و به هجوم بيرحمانه به آن دست زدند تا به اين طريق انتقام قرون تاريك وسطا را از آن بگيرند وقتي به منظور توهين به مقدسات ديني، به نقد متون ديني پرداختند.
روشنگران نيز اعتقاد پيدا كردند كه آزادي حقيقي، يعني اين؛ و از اين رو ما نيز بايد با دين خود كاري كنيم كه اروپاييان كردند و از اين رهگذر ما نيز مانند آنان رها و آزاد شويم و ما هم بلايي را بر سر متون قدسي خود بياوريم كه آنان آوردند.
وقتي كه اروپا تمرد عليه دين و كليساي خود را آغاز كرد، وجدان مردمي يا جمعي، در اوايل، به تاثير از گرايش فطري به دين، با كليسا بود. زيرا اعتقاد داشتند در دين، امر مقدسي وجود دارد كه هجوم يا تمرد عليه آن جايز و روا نسيت. اين بود كه كليسا خروجكنندگان را ملحد و زنديق ناميد ولي آنان خود را «آزادانديش» ناميدند. كلمه آزادانديش (Free thinker) در فرهنگ لغتهاي اروپايي نيز به معني ملحد است. موضع تودهها در برابر اين آزادانديشان، موضع رد، انكار و معارضه بود. اين بود كه آنان مساله پيدا كردند، مسالهاي اجازه به ديگري تا نظر خود را بيان كند ولو اين كه راي و نظر او مخالف جمع باشد.
عوامل متعددي نظير معارضه رو به رشد در برابر كليسا، انقلاب فرانسه، دموكراسي و... با صرف نظر از عوامل ديگري نظير فراماسوني و... در جا افتادن اين حق دخالت داشتند. فرض كنيم كه امور، سير طبيعي داشتند و هيچ يك از عوامل مفسده جوي زمين در آن دخلي نداشتند، باز ميبينيم كه اين مساله در اروپا داراي چشماندازهاي واضح، ادوار قابل فهم، و تسلسل منطقي ميباشد.
كليسا در مورد عقيدهي تحريف شده، جلوگيري از انديشيدن عقل، طغيان همهي جانبه در زمينههاي روحي، مالي، سياسي و علمي و نيز در مورد فساد كارگزاران دين، فضايح ديرها، دادگاههاي تفتيش، مقاومت در برابر حركات اصلاحگرانهاي كه خواستار رفع ظلم سياسي و اجتماعي از دوش مردم بودند، نابخق بود و آزادانديشان نيز در مخالفت با كليسا و حداقل مقولات آن بر حق بودند، اما در مورد مخالفت با دين و جايگزين كردن عقل به جاي دين، باطل و ناحق بودند.
دعوت به حق «ديگري در بيان نظر خودش ولو اين كه مخالف جمع باشد» در حقيقت به آن وضعيت مربوط ميشد و آن اين كه جمع، يعني پيروان كليسا، خطا هستند و بايد به منظور تصحيح فكر و عقيده خود به «ديگري» گوش بدهند. از اين رو منع اين ديگري از بيان راي و نظرش، به معني ادامهي خطا و رد گوش سپردن به حركت اصلاح و تصحيح است.
مسالهي نقد متون مقدس در اروپا نيز كه توسط آزادانديشان صورت گرفت، به اين خاطر نبود كه آنان اين متون را الهي ميدانستند، بلكه چون آنها را متون كاملا بشري و بيهيچ گونه قداستي ميدانستند كه كارگزاران دين آنها را با هالهاي از تقدس، مقدس و قدسي ساخته و پنداشتند كه كلام خداوند است؛ اگر چه در وهلهي اول، تا آن جا كه به اضافات و افزودههاي كشيشان به كتابهاي مقدس مربوط ميشود، امري پسنديده و موجه است، اما آن جا كه به نفي و نقد متون قدسي صحيح و كنار انداختن اصل دين، عالم غيب، نبوت و وحي ميانجامد، ناموجه و نامقبول است. اگر جرم كليسا اين بود كه دين را دشمن عقل ساخت، جرم آزادانديشان اين بود كه عقل را دشمن دين قرار دادند و هر دو موضع انحرافي است كه منجر به خير و خوبي نميشود. در نتيجهي اين امور، پاياني كه آخر و عاقبت آزادانديشي به آن انجاميد، كنده شدن از دين، اعم از صحيح و نادرست و بردن قداست از دل و درون انسان بود و از همين رهگذر راه را براي بياعتقادي مردم به معاد چسبيدن و چنگ زدن به متاع دنيوي و ساير اضطرابها، جنونها، خودكشي، بيماريهاي رواني عصبي و... فراهم آورد.
اگر چنين است، اكنون اين سوال مطرح است كه روشنگران كشورهاي ما به طور معين و مشخص چه ميگويند؟ در حالي كه توجيه اولي كه روشنگران اروپايي هجوم خود عليه دين را با آن آغاز ميكردند را در دست ندارند.!
سوم. آزادي سياسي
روشنگران اظهار داشتند كه مشغول امر مهمي به نام آزاد كردن ملتها از استبداد سياسياي هستند كه قرنها زير يوغ آن زندگي كردهاند. اين مساله در حقيقت، كار مهم و بزرگي است و شايسته است از افرادي كه در اين راه تلاش ميكنند تشكر شود و كار جهادشان را با كلماتي از نور نوشت. استبداد خيلي زود، يعني از دوره بنياميه راه باز كرد و از همين رهگذر زمينهي تخلف سياسي امت اسلامي نيز پديد آمد. البته با همهي اينها چنان وضعي پديد نيامد كه مستشرقان آن را به مثابهي يك پرده سياه جلوه دادند، برعكس شامل سفيد و سياه و ظلم و جهاد بود اگر چه به درجهي لازمي كه بايد باشد نبود.
روشنگران در اين راه نيز به تقليد از اروپاييان پرداختند و خواستار دموكراسي شدند. اگر چه جاي اين سوال مطرح است كه آيا واقعا نسبت به اين خواسته آگاهي داشتند يا نه؟ با اين حال پيش از پاسخگويي به اين سوال بايد انصاف به خرج داد كه درخشش دموكراسي در اوايل، هر چشمي را خيره ميكرد و بسياري از عيوب دموكراسي در آغاز چندان واضح و آشكار نبود و فقط امور مثبت آن ظاهر و نمايان بود.
با اين حال فرد مسلماني كه با حس و بصيرت اسلامي به امور مينگرد، ناگزير بايد در امور مختلفي نظير اين مساله تفكر و توجه كند. چه چيزي بهتر از دعوت به آزادي سياسي و مواجهه با استبداد است؟ اما بايد ديد كه چگونه است و چه كساني در پشت پرده نقشهي آن را ميكشند؟ در نظر دستهاي پنهان پشت پرده، منظور از استبداد، دولت عثماني و منظور از آزادي سياسي، استقلال از اين دولت بود. اگر چنين است بايد پرسيد كه چه كسي بازي را ميچرخاند و اين گردش و بازي به نفع چه كسي پايان يافت؟
پيش از هر چيز بايد گفت كه ما مدافع استبداد و خودكامگي نيستيم؛ چه عثماني باشد و چه غير آن. اما حقيقت مساله اين است كه وقتي سلطان عبدالحميد در مقابل خواسته هرتزل در مورد دادن سرزميني به يهوديان براي برپايي يك دولت قومي، مخالفت كرد، تصميم گرفتند آن دولت را از ميان بردارند. اين بود كه كمكم زمينهي فروپاشي و نابودي آن را فراهم ساختند. به طوري كه لورنس عضو مشهور اطلاعات بريتانيا، رهبري انقلاب عرب برضد عثمانيان را در دست داشت. ولرد اللنبي رهبري ارتش آنان را برعهده داشت و حتي خود او در خاطراتش ميگويد: اگر ياري و همكاري سپاه عرب نبود، نميتوانستيم بر تركيه غلبه پيدا كنيم!
به هر تقدير زمينهي فروپاشي دولت عثماني فراهم آمد و دولتهاي كوچك و بيوجود عربي تشكيل شد و عملا فلسطين تحت حمايت بريتانيا در آمد تا در زمان مورد توافق، آن را به يهوديان واگذار كند. در همين زمان مساله مهمتري نظير آزادي زن و آزادي فكر مطرح شد تا به اين صورت زن و مرد و امت را به كارهاي فرعي و غير لازم مشغول نمايد و آنان را از منبع حقيقي قدرت خود دور نمايد.
سوال اين است كه روشنگران در اين گيرودار كجا بودند؟ آيا در اردوي مسلمانان بودند يا در اردوي دشمنان كه براي اسلام و مسلمانان طرح و برنامه ميريختند؟ از سوي ديگر دولت جديد خواستار تحكيم دين و شريعت نبود. حال بايد دين كه روشنگران در اين فضيه چه نقش و جايي داشتند؟
بايد دانست كه موضع آنان از همان ابتدا واضح و آشكار بود و آن، ضديت با حكومت اسلامي و حاكميت شريعت اسلامي بود. هم وغم اولين استعمار، كنار زدن شريعت اسلامي از حكومت و جايگزين كردن قوانين قراردادي بشري به جاي آن بود. حال اين پرسش پيش ميآيد كه چگونه موضع روشنگران با اهداف استعمارگران هم سو و همنوايي پيدا ميكند؟
همزمان با حملهي فرانسه به مصر، طرحي ارايه شد كه هدف آن كنار زدن شريعت اسلامي، آزادسازي زن و نشر افكار اروپايي (سكولاريسمي) بود كه از اين طرح و برنامه چند هدف و برنامه انتظار ميرفت:
هدف يكم: تظاهر ناپلئون به اسلام و به دست گرفتن رهبري علماي دين به منظور انجام «اصلاح»! و ترويج قوانين كه خودش وضع ميكرد.
هدف دوم: آزادسازي زن. ناپلئون براي اين منظور، چنان كه الجبرتي ميگويد زنان لخت، عريان و ... را با خود آورد تا در اماكن مختلف رفت و آمد كنند و زنان مسلمان را تحت تاثير قرار دهند.
هدف سوم: ايجاد چاپخانه به منظور ترجمه و اوامر روزانهي ناپلئون و نيز براي هدف دراز مدتي تحت عنوان نشر افكار غربيان در ميان مسلمانان به منظور انهدام اسلام.
درست است در حكومت عثمانيها ظلم و ستمهايي وجود داشت، در فقه اسلامي نيز كمبودهايي وجود داشت، ولي راه حل اين امور، از ميان برداشتن شريعت و كنار انداختن آن نبود. چرا كه جايگزيني كه براي اين شريعت به ارمغان آوردند، چنان كه چرچيل گفته بود، يك اسباببازي بيش نبود. او در جايي كه پرسيده بود، مصريان چرا انقلاب كردهاند (1919) و شنيده بود كه خواستار پارلمان و مجلس و قانون اساسي هستند گفته بود!Give thhhhhhem a toy to play with اسباببازياي به آنها بدهيد، تا با آن بازي كنند!
حقيقتا دموكراسي همين ارمغان وارداتي بود و بس. اما روشنگران چه توضيحي براي انقلابهاي نظامي بعدي و هول و هراسهايي كه ايجاد شد دارند، بايد در ادامهي مباحث به تبيين آن پرداخت.
قبلا گفته شد كه روشنگران در از ميان بردن خرافات و تغيير شيوهي نظر مردم به علوم جديد، توفيق حاصل كرده و برنامههاي خود را به ويژه در سه شاخهي اصلي و اساسي يعني آزادي زن، آزادي فكر و آزادي سياسي متمركز ساختند. بدون شك وضع زن نسبت به قبل بسيار تغيير كرد و امور نيك و مباركي پديد آمد كه در صورت عدم وجود يك حركت هدفدار كه خواستار بيرون آوردن زن از ظلم و ظلمت بود، پديد نميآمد.
تعليم و تعلم زنان، تغيير ديد مرد نسبت به زن، گسترده كردن افق ديد زن و... از جمله امور مثبت بود، ولي ميتوانست بيشتر و بهتر از اين باشد و امور منفي و غير نيكوي آن نيز ميتوانست بسي كمتر از حدي باشد كه پديد آمد. از آن جمله ميتوان به فساد اخلاقي، سهلانگاري در مورد فحشا، و... اشاره كرد كه از جمله امور بد و نامباركي است كه در مورد آنها هيچ بحث و جدلي وجود ندارد.
هدف آزادي فكر نيز كلا ضديت با دين و هجوم بر مقدسات آن بود. در حالي كه ميشد به جاي اين كار به بازگرداندن حيات دوباره به فكر اسلامي بپردازد. اين امر نيز داراي امور منفي و ناپسندي بود كه به چند مورد آن اشاره ميشود: تقليد در مبارزه با تقليد، ايجاد شر و فساد در جامعه از طريق سست كردن بنيانهاي دين، و... البته روشنگران براي پيدايش اين نكردند، اشتباه آنان عدم محاسبه درست در مورد سست كردن پايههاي دين و آثار آن بود. از اين رو همواره مسئوليت اين خطايا و سيئات برگردن آنها است.
در زمينهي آزادي سياسي نيز بايد گفت كه خير و شر كار روشنگران در هم ميآميزد. از جمله امورخير و مبارك كار آنان، آگاه كردن مردم نسبت به حقوق خود بود. وي آنان وقتي كه خواستار حقوق سياسي از طريق دمكراسي بودند، تلاش نكردند و مردم را براي بهرهگيري از بركات دمكراسي آماده و مهيا نساختند و همكاري آنان با نيروهاي طاغوتي بر ضد اسلامگرايان نيز، از جمله اموري است كه در كارنامهي روشنگران درج و ثبت است.
البته آنان كاري نميتوانستند انجام دهند، زيرا در برجهاي عاجي زندگي ميكردند و با عالم واقع ارتباطي نداشتند. نشر افكار انحلالي و سهلانگارانه كاري ساده و آسان است، آن چه دشوار و مشكل است ارايه افكار سازنده است كه نيازمند كار و ريختن عرق است. امت اسلامي نيز نيازمند انحلال و فروپاشي اخلاقي نبود، برعكس محتاج فكري سازنده برپايههاي جديد، قوي و محكم براي بازگرداندن سرزندگي، و عزيمت خود بود كه در سالهاي افت و ركود آن را از دست داده بود.
خواستهي روشنگران اين بود كه ما مثل اروپاييان شويم، تا در خوب و بد تمدن شريك آنها شويم. در آن چه كه بد اين تمدن بود، عملا مانند آنها شديم و شايد هم بدتر، ولي در آن چه كه خوب و نيك است، كاري نميتوانيم انجام دهيم، زيرا مقلد هستيم و مقلد هيچ شخصيت و عزيمتي ندارد و هيچ تواني براي ارايه سعي و تلاش در خود نمييابد.
سازندگي تمدن، تلاش و كوششي است كه بايد اعمال شود. تلاش عقلي، فكري، و جسمي، علمي، اخلاقي، و عزيمتي كه ناگواريها آن را متوقف نساخته و موانع آن را زمينگير نميسازند. در حالي كه انديشهي روشنگرانه، انديشهي بر جهان عاجي و فكر انحلال و تنآسايي است و هيچ يك از نيازهاي بناي تمدني و سازندگي را برآورده نميسازد، زيرا اصلا توان چنين كارهايي را ندارد. و اين مساله تجربهي حداقل يك قرن جهان اسلام و دو قرن مصر است.
پينوشتها
1. مستقبل الثقافه في مصر
2. در اين باره، رك: محمدقطب واقعنا المعاصر
ش.د820335ف