یکی تُنگ ماهیها را دستمال میکشید و کنار هم میچید. یکی داد میزد سبزه داریم سبزه
یکی تُنگ ماهیها را دستمال میکشید و کنار هم میچید. یکی داد میزد سبزه داریم سبزه. آن طرفتر مغازهداری آجیلهای شب عید را داخل گونیهای چیده شده دم در جابهجا میکرد. همه تند تند میرفتند و میآمدند. حال و هوای خیابان مولوی حال و هوای عید بود و سال نو. مثل هر سال. او هم سرش شلوغ بود. مثل همه. مثل همه بچههای دیگر. اما برعکس بچههای دیگر چیزی نمیخرید، میفروخت. تشتهای سفید را چیده بود جلوی مغازه آتقی و ماهی قرمز میفروخت. هر تشتی مخصوص ماهیهایی با یک قیمت. قرار بود هر روز بعد از مدرسه بیاید و تا ساعت 9 شب ماهیهای آتقی را بفروشد. دستمزد هر شب 100 هزار تومان. مغازه آتقی سر خیابانشان بود، خود آتقی همسایه قدیمیشان. حالا اما آتقی پیر شده بود و علی نوجوانی 10 ساله. حساب کرده بود تا دم سال تحویل میتوانست 600 هزار تومانی درآمد داشته باشد. این پول برای داروهای پدر کافی بود. تازه میتوانست 50 هزار تومان هم به مادر بدهد تا کمی از بدهیشان را پس بدهند. ماه قبل که مادر دستمزد یک هفته نظافت خانههای بالاشهر را برای داروی پدر خرج کرده بود، تا پایان ماه پول کم آورده بودند. نسیه خریده بودند، کم خورده بودند. قرض گرفته بودند. حالا میتوانست با دستمزدش دارو بخرد. بیقرض، بینسیه، بی کم خوردن...
همین فکرها باعث شده بود با شوق بیشتری کار کند. با شوق بیشتری مشتری راه بیندازد. با دستان کوچکش ملاقه را بر می داشت. ماهی قرمز را گوشه تشت سفید گیر میانداخت. میکرد داخل نایلون. نایلون را گره میزد و به دست مشتری میداد. چند دقیقه یک بار هم شلنگ باریک آب را میانداخت داخل تشت و آبش را دوباره پر میکرد. آن روز آخرین روز فروش ماهی بود. دلش میخواست بال طلا را برای دریا ببرد. شبها که به خانه بر میگشت دریا حال ماهی قرمز با بالهای سفید را از علی میپرسید. اسمش را هم خودش گذاشته بود بال طلا.
علی به دریا میگفت؛
آخه آبجی خوشگلم این بالهاش سفیده چرا اسمش رو گذاشتی بال طلا. باید بذاری بال سفید
داداش جونم بال سفید هم شد اسم. تازه بالهاش مثل دو تا النگوی خانم معلممون سفیده سفیده.
دریا بال طلا را دوست داشت. علی این را خوب می دانست. هر روز موقع برگشت یک راست میرفت مغازه آتقی. شب هم که علی برمیگشت دوباره احوال بال طلا را میگرفت:
داداش بال طلا خوبه؟
خوبه آبجی جون، خوبه
دریا مکثی میکرد و در حالی که گوشه لبش را گاز میگرفت با صدایی آرامتر از قبل میگفت:
داداش
دوباره چیه؟
داداش بال طلا رو نفروختی؟
وقتی میگم خوبه یعنی نفروختم دیگه
یعنی کسی این مدت بال طلا رو نخواسته؟
نه نخواسته. تا حالا که کسی نخواسته
چرا خواسته بودند. دروغ میگفت. اتفاقا از هر دو مشتری یکی نگاهش دنبال بال طلا بود. اما علی هر بار بدون این که آتقی بفهمد به مشتری میگفت؛ یکی قبلا این ماهی رو خریده، قراره بیاد ببرتش
راست میگفت؛ دریا خریدار بال طلا بود. هر روز از مدرسه یک راست به دیدن بال طلا میآمد. کوله پشتی کهنهاش را کنار مغازه آتقی میگذاشت. کنار تشت زانو میزد. مقنعهاش را پشت سرش میانداخت. آستین مانتوی سورمهای رنگش را بالا میداد. دستان کوچکش را داخل تشت میکرد و آرام آرام در آب تکانش میداد. همه ماهیها فرار میکردند و به گوشهای میرفتند، جز بال طلا.
بال طلا کنار دستانِ دریا میچرخید. میرقصید و بالهای سفیدش را این طرف و آن طرف میزد. علی هم به تماشا مینشست. بعد از چند دقیقه هم چشم غرهای به دریا میزد تا زودتر به خانه برود. دریا میرفت اما علی دلش پیش دل دریا بود. دوست داشت بال طلا را بخرد و ببرد برای دریا. اما بال طلا جز ماهیهای تشت گران بود. فقط یک راه داشت. 50 هزار تومان را به مادر ندهد. نمیدانست کار درستی است یا نه. هر بار که چشمش به بال طلا میخورد، هر بار که مشتری بال طلا را سفارش میداد ، اصلا هر بار که بال طلا بالهای سفیدش را بالا و پایین میکرد و دور تشت میچرخید یاد دریا میافتاد.
روز آخر تشت خالی شد. همه ماهیها فروش رفته بودند جز یکی. همه حتما، حالا داخل تنگی زیبا سر طاقچهای، کنار میزی یا روی سفره هفتسینی بودند جز یکی. همه کنار خریدارشان بودند جز یکی. بال طلا. بال طلا که با بدن قرمزش مثل نگین عقیق داخل تشت سفید میدرخشید و با بالهای سفیدش مثل عروس میرقصید.
علی کارش تمام شده بود. باید میرفت و با آتقی که از پشت دخل به زور تکان میخورد حساب کتاب میکرد. رفت، حساب کتاب کرد. آتقی اسکناسها را شمرد و گذاشت کف دست علی. برق خوشحالی در چشمانش نشست. اما چند لحظهای مکث کرد. انگشتش را به دهان برد. پوست کنار انگشتش را جوید. آتقی که متوجه حرکات علی شده بود گفت:
چی شده پسر جان نکنه کمه، قرارمون همین بود مگه نه؟
آره آقا همین بود
خب پس چی؟
آقا ماهی
مگه نگفتی همه رو فروختی
چرا آقا فقط...
فقط چی؟
دستش را به آرامی جلو برد و یکی از اسکناس های 50 تومانی را جلوی دخل گذاشت. علی دل به دریا زده بود. ماهی دریا را میخواست. بال طلا را. 50 تومان را داد و گفت:
آقا یکی رو برای دریا گذاشتم کنار
خوب کردی خوب کردی باباجون. از اون 50 ایها برداشتی؟
آقا راستش 70 بود گفتم اگر بشه
آره باباجون عیبی نداره 20 تومانشم باشه عیدی من به دریا خانم.
لبخند روی لب علی نشست. کاش میتوانست یک تنگ کوچک هم بخرد. با خودش گفت؛ همین 20 هزار تومان تخفیفم از آتقی بعیده. تازه مامان پارسال ماهی را توی تغار انداخته بود. ترکیب رنگ آبی تغار و ماهی قرمز خیلی هم قشنگ میشه.
خوشحال بود. خوشحالتر از همیشه. خوشحالتر از همه بچههایی که از او ماهی خریده بودند. بال طلا را داخل نایلون انداخت. در نایلون را گره زد. نایلون را جلوی چشمانش گرفت. کیف کرد. دلش میخواست بدود تا ته خیابان و بپیچد توی کوچه. در بزند و داد بزند که؛ دریا بیا ماهی بال طلایت را آوردم. دریا هم با خوشحالی با دامن چین واچین و موهای بافته شده و دمپایی قرمز رنگش بدود دم در. بال در بیاورد از دیدن بال طلا. اما میدانست دیر به داروخانه برسد پدر بیدارو میماند. نایلون را کنار دخل گذاشت. تشتها را شست. 550 هزار تومان را داخل جیبش کرد. بال طلا را برداشت. از آتقی خداحافظی کرد و به سمت داروخانه رفت.
داخل شد... شلوغ بود. از میان جمعیت خودش را به جلو رساند. روی پنجه پا ایستاد. نسخه را جلوی فروشنده گرفت
- آقا میشه این داروها رو بدی. برای پدرمه
فروشنده نگاهی به نسخه انداخت. گشت داروها را آورد و داخل نایلون کرد. قبض را نوشت. دست علی داد و گفت اول برود صندوق. رفت. دستش را داخل جیب کرد با خوشحالی 550 هزار تومان را درآورد و گذاشت روی صندوق
خانمی از پشت شیشه پول ها را شمرد و گفت؛ میشه 620 هزار تومان
ابروهای علی درهم رفت.
خانم میشه 550 هزار تومان
تو میدونی آقا پسر یا من؟
آخه خانوم همین نسخه رو ماه قبل از خودتون خریدم، شد 550 هزار تومان
داری میگی ماه قبل. اوه از ماه قبل تا حالا. گرون شده پسرجان، مثل همه چیز دیگه
نمیشه تخفیف بدید؟
مگه بقالیه چونه میزنی؟
آخه!
آخه نداره اگر نمیخوای برو بذار نفر بعدی بیاد جلو، میبینی که سرمون شلوغه
رفت تا نفر بعدی بیاید. غم روی دلش نشست. عرقِ سرد روی پیشانیاش. از در داروخانه بیرون رفت. تمام حساب کتابهایش به هم ریخت. بازهم پول کم آورده بود. مثل ماه قبل. مثل تمام ماههای قبل. مثل تمام سالهای قبل. نایلون ماهی را جلوی چشمش گرفت. آفتاب به نایلون میتابید و بال سفیدِ بال طلا را طلایی رنگ میکرد. چهره دریا را به یاد آورد، وقتی کنار تشت زانو میزد و با دستش بالهای سفید طلا را نوازش میداد. تصمیمش را گرفت. با مداد کوچکی که در جیبش داشت پشت نسخه پدر نوشت، «ماهی برای فروش». روی سکوی کنار داروخانه نشست. نایلون ماهی را کنار دستش گذاشت. نسخه را کنار ماهی. 5 دقیقه بیشتر نگذشته بود که دختری در حالی که ذست مادرش را به زور میکشید ایستاد جلوی علی. دخترک هم سن دریا بود اما نه به قشنگی او. چشمان مشکی داشت اما نه به درشتی او. موهایش مثل دریا بلند بود اما نه به بلندی موهای او. رو به مادرش کرد و گفت؛
مامان، من این ماهی رو میخوام
مادرجان تا حالا سه تا ماهی خریدی اصلا دیگه تو اون تنگ جا نمیشه.
میخوام، من این رو میخوام. خوشگله. اسمشم میذارم بال سفید
مادر رو به علی کرد
آقا پسر این بال سفید چنده؟
علی زیر لب گفت؛ بال سفید نه، بال طلا
چی؟
70 هزار تومان
مادر دستش را داخل کیف کرد. 7 اسکناس ده هزار تومانی درآورد. کف دست علی گذاشت. دختر خم شد. نایلون را برداشت. علی 70 هزار تومان را داخل جیب گذاشت و به سمت داروخانه رفت. همینطور که قدم برمیداشت برگشت و نگاهی به نایلونِ ماهی کرد. بال طلا دیگر با بالهای سفیدش نمیرقصید.